بریده‌ای از کتاب غروب جلال اثر سیمین دانشور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 32

به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم‌هایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سردرآورده‌. انگار پرده را از دو سو کشیده‌اند و اسرار را نشانش داده‌اند و حالا تبسم می‌کند. تبسم می‌کند و می‌گوید: کلاه سر همه‌تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود.

به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم‌هایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سردرآورده‌. انگار پرده را از دو سو کشیده‌اند و اسرار را نشانش داده‌اند و حالا تبسم می‌کند. تبسم می‌کند و می‌گوید: کلاه سر همه‌تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود.

15

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.