بریدههای کتاب از رنجی که می بریم معصومه هاشمی 1402/7/16 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 98 رفیق سفر کرده من، وقتی می خواستم از تهران حرکت کنم، پای قطار خوب برایم گفته بود که با این همه اسامی نو و اروپایی مآب، هنوز هم برای یک مسافرت کوتاه در ولایت باید مثل عهد دقیانوس چهار روز بلیت گاراژها را در جیب نگهداشت و سرانجام هم با یک ماشین قراضه و زوار در رفته برای صد کیلومتر راه یک ۲۴ ساعت گرد و خاک جادههای پر از دستانداز را بلعید و پس از رسیدن به مقصد هم چهار روز برای رفع خستگی مسافرتی که فقط برای فرار از یکنواختی بودن و خستگی زندگی شهر پیش گرفته شده بود از کار بیکار ماند و استراحت کرد. 0 0 مریم محسنیزاده 1403/9/28 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 43 آدم فراموشکار است. اگر هم نباشد، اقلاً میتواند خود را به فراموشی بزند. 0 7 Rozina Babaei 1403/12/1 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 54 بابل که بودم و حتی تهران، رفقای زیادی داشتم که شبها براشون درددل میکردم و اونا هم منو دلداری میدادند. اما من که به دلداری کسی گرم نمیشم. 0 0 ملیکا🌱 1404/1/16 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 63 از یک آرامشِ طولانی، به همان اندازه که از "مرگ" میترسند، فراری بود... 6 28 Rozina Babaei 1403/12/1 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 31 او نمیخواست کسی تسلیتش بگوید. و کمکم نسبت به کسانی که او را دلداری میدادند، احساس میکرد یک نوع کینه پیدا میکند. فکر میکرد این دلسوزی های دیگران کجای آنچه را که خیلی بهعجله و با دستپاچگی در آن دو روز اتفاق افتاد، میتواند بپوشاند و یا کم و زیاد کند. 0 0 مریم محسنیزاده 1403/9/28 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 44 دیگر کوههای پوشیده از جنگل زیراب در مقابل زندگی من سبز نشده و وسعت دید مرا کوتاه نکرده. اینجا فقط ساحل دور و محو "رأس التنوره" که در آن دورها سیاهی میزند، جلوی چشم آدم را میگیرد و آن طرفتر دریایی است که مرا به دنیایی بزرگ میپیوندد و دید مرا هرچه دورتر که طاقت داشته باشم با خودش میبرد و در بزرگی و پهناوری خودش سنگینی مصائبی را که بر دوش ما است، محو میکند... 0 2
بریدههای کتاب از رنجی که می بریم معصومه هاشمی 1402/7/16 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 98 رفیق سفر کرده من، وقتی می خواستم از تهران حرکت کنم، پای قطار خوب برایم گفته بود که با این همه اسامی نو و اروپایی مآب، هنوز هم برای یک مسافرت کوتاه در ولایت باید مثل عهد دقیانوس چهار روز بلیت گاراژها را در جیب نگهداشت و سرانجام هم با یک ماشین قراضه و زوار در رفته برای صد کیلومتر راه یک ۲۴ ساعت گرد و خاک جادههای پر از دستانداز را بلعید و پس از رسیدن به مقصد هم چهار روز برای رفع خستگی مسافرتی که فقط برای فرار از یکنواختی بودن و خستگی زندگی شهر پیش گرفته شده بود از کار بیکار ماند و استراحت کرد. 0 0 مریم محسنیزاده 1403/9/28 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 43 آدم فراموشکار است. اگر هم نباشد، اقلاً میتواند خود را به فراموشی بزند. 0 7 Rozina Babaei 1403/12/1 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 54 بابل که بودم و حتی تهران، رفقای زیادی داشتم که شبها براشون درددل میکردم و اونا هم منو دلداری میدادند. اما من که به دلداری کسی گرم نمیشم. 0 0 ملیکا🌱 1404/1/16 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 63 از یک آرامشِ طولانی، به همان اندازه که از "مرگ" میترسند، فراری بود... 6 28 Rozina Babaei 1403/12/1 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 31 او نمیخواست کسی تسلیتش بگوید. و کمکم نسبت به کسانی که او را دلداری میدادند، احساس میکرد یک نوع کینه پیدا میکند. فکر میکرد این دلسوزی های دیگران کجای آنچه را که خیلی بهعجله و با دستپاچگی در آن دو روز اتفاق افتاد، میتواند بپوشاند و یا کم و زیاد کند. 0 0 مریم محسنیزاده 1403/9/28 از رنجی که می بریم جلال آل احمد 3.1 18 صفحۀ 44 دیگر کوههای پوشیده از جنگل زیراب در مقابل زندگی من سبز نشده و وسعت دید مرا کوتاه نکرده. اینجا فقط ساحل دور و محو "رأس التنوره" که در آن دورها سیاهی میزند، جلوی چشم آدم را میگیرد و آن طرفتر دریایی است که مرا به دنیایی بزرگ میپیوندد و دید مرا هرچه دورتر که طاقت داشته باشم با خودش میبرد و در بزرگی و پهناوری خودش سنگینی مصائبی را که بر دوش ما است، محو میکند... 0 2