حانیه

حانیه

@haaniyeh

11 دنبال شده

12 دنبال کننده

یادداشت‌ها

حانیه

حانیه

1403/6/8

        ایرج گفته بود: همه‌چیز با یک اهانت آغاز شد.
با همان همه پرسی اول؛ بنیان این همه‌پرسی اهانت بود.
و تو بین همه‌چیز گشتی و به هرچه که بود چنگ زدی.
شاید همه‌چیز با همان نان آغاز شده بود مجید، نه؟ همان که هرگاه در دهان می‌گذاشتی که آن را فرو دهی، بغض می‌کردی و گریه راه نفست را می‌بست. گفته بودی دلت می‌خواهد در همان هق‌هق‌هایت خفه شوی.
شاید همه‌چیز با مرگ ناصری آغاز شده بود، همان که آرام بر تخت خوابیده بود. و یا با رویای ناصری، دخترک از دنیای خیال امده بود و تمام ذهنت را معطوف خود کرده بود.
آخر تو ندانستی همه‌چیز از کجا آغاز شده بود، و بعدترها کجا به پایان می‌رسید. اما گوشه‌ای، عکس‌ها را یکی یکی دست می‌گرفتی و می‌نشستی به تماشا. او در عکس نبود. پدر بود، مادر بود، انسی بود، شما سه برادر هم روی پله‌ها، نشسته و ایستاده، کنار کسی بودید و او نبود. نه، او در عکس نبود، اما در خیال تو چرا.
چون بادی که بی‌خبر دست بر پوست کسی می‌کشید، امده بود و دیگر نرفته بود.
او بود اما نبود.
گفتی، شاید همه‌چیز با نان آغاز شده بود. و بعدترها تعریف کردی که ما چه حیف شده بودیم. هم تو، هم او و نسل‌های بعد شما، همگی چه حیف شده بودیم!
شاید همه‌چیز با همان جمله اغاز شده بود: فریدون سه پسر داشت. همانجا که مادر به پدر تشر می‌زد و پدر تاکید می‌کرد، فریدون شاهنامه را می‌گوید!
شاید همه‌چیز در همان روزها آغاز شده بود، همانجا که ایرج بیت شعری را می‌گفت و تو سال‌ها بعد دلتنگ به خیالش چنگ زده، غصه می‌خوردی.
«تمامی خون در رگانم را من،
قطره قطره قطره گریستم
تا باورم کنند.»
همه‌چیز از کجا آغاز شده بود؟ آغاز راه کجا بود؟ به راستی ما آغاز نشده از دست نرفته بودیم؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

حانیه

حانیه

1403/5/19

        این کتاب مرا یاد کتاب 1984 انداخت. شباهت های خیلی زیادی میان کتاب محاکمه‌ی فرانتس کافکا و 1984 جورج اورول به وضوح دیده میشدند.
صفحه‌ی اول کتاب را باز می‌‌کردم و با جمله‌ی اول روبرو میشدم:
" حتما کسی به یوزف ک. تهمت زده بود، چون بی‌آنکه خطایی ازش سرزده باشد یک روز صبح بازداشت شد."
علامت سوال بزرگی توی ذهن منِ مخاطب شکل می‌گرفت، ک. به چه دلیلی ممکن بود بازداشت شده باشد؟ چرا آن روز  آشپز صاحب‌خانه‌اش صبحانه را به اتاق نیاورده بود؟ و چرا در ادامه‌ی داستان به‌شکلی با ک. صحبت می‌کرد که گویی از همه‌چیز خبر دار و از هیچ‌چیز بی‌خبر است؟ هیچ‌چیز و همه‌چیز و چه مهارتی دارد آقای کافکا!!! چه مهارتی.
صفحات را ورق، و داستان را پیش‌ می‌بردم. به خیال ک. زن‌ها نقش پررنگ داشتند و اسیر بند سیاست بودند. خدمتکار آن مهمان‌خانه یا هرچه را که می‌توان اسمش گذاشت را به یاد می‌آورم، التماس برای رهایی و با کمال میل خود را به دام انداختن برای هزار و یکمین بار. تنگی نفس، ک. در اتاقک‌ها و تنگی نفس کارکنان در هوای آزاد. چی میشد که انسان‌ها به شکلی گرفتار این سیستم‌ها می‌شدند که خود را از یاد ببرند؟ که هوای آزاد نیز برایشان طنابی شود نفس‌گیر و یا دستمالی شود برای خفه کردن!
قاضی‌ها و اهل قضاوت‌های که خود را بلند‌پایه و بزرگ می‌شمردند و گویی در مقابل کسی دیگر هیچ نبودند جز ذره‌ای ناپیدا. چه میشد که همگی یا جز این گناهکاران بی‌گناه بودند و یا گناهکارانی که خود را بزرگ می‌شمردند و گویا باقی افراد مهرگانی سوخته؟
آدم‌های از همه‌جا بی‌خبر تهمت زده شده. دادگاه‌های در زیرزمین بانک، دادگاه‌هایی در اتاقک‌های مهمان‌خانه و دادگاه‌ها درهرجا که نباید باشند.
هیج‌کدام نیز قاطی این سیاست‌ها و سیستم‌ها نشده بلکه چشم باز کرده و خود را گرفتار‌ آن‌ها پیدا کرده بودند. گرفتار چیزی که هیچ‌کس نمی‌داند کجا و یا شاید همگی چشم باز کرده و خود را اسیر بند "خود" پیدا کرده بودند.
آغاز و پایان کتاب اهمیتی ندارد، هرآن چه بود در سراسر کتاب جریان داشت.
      

15

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

حانیه پسندید.
زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی
          یادداشتی بر زندگی و عقاید تریسترام شندی، جنتلمن:

وقتی می‌نویسم یادداشتی بر زندگی و عقاید تریسترام شندی، نمی‌دانم تا چه اندازه این یادداشت درباره‌ی زندگی و عقاید تریسترام شندی‌ست. و نمی‌دانم تریسترام شندی جنتلمن بود یا نبود. اصلا تریسترام شندی که بود؟ آیا هیچ‌وقت افتخار آشنایی با این مردی که برای فرار از مرگ، درباره‌ی زندگی می‌نویسد، نسیب‌مان می‌شود؟
نمی‌دانم. دانسته‌هایم شاید کم‌تر از ندانسته‌هایم باشند! همان‌قدر که تریسترام می‌داند کتابش توسط شخصی به نام «خواننده» خوانده می‌شوند، من هم می‌دانم که شخصی به نام «تریسترام شندی» آن‌ها را نوشته است.

این که تریسترام شندی کیست، اولین پرسشی‌ست که با دیدن عنوان آن برای خواننده به وجود می‌آید. تریسترام کیست و اصلا دانستنِ زندگی و عقاید او، چه‌گونه می‌تواند برای ما جالب باشد؟ همین‌گونه که می‌نویسم، می‌دانم که پاسخ این سوالات را نمی‌دانم. و این‌که کتاب هیچ‌گاه پاسخی واضح به پرسش‌هایم نمی‌دهد، چه‌بسا به آن‌ها می‌افزاید، برایم جالب‌ترین ویژگی آن است. شاید بهتر باشد بگویم choicest morsel؟

این رمان شامل نه جلد کتاب است، که هر سال 2 جلد از آن منتشر می‌شد. قصد تریسترام این بود که با نوشتن این زندگی‌نامه، مرگ خود را به تعویق بیندازد. جالب این‌جاست که لارنس استرن، نه ماه پس از انتشار جلد نهم رمانش، دار فانی را وداع گفت.

«زمان» مسئله‌ایست که نویسنده – با نگاهی به فرضیات جان لاک – با آن بازی می‌کند. این‌که چگونه زمان را کش می‌دهد، و چگونه به آن سرعت می‌بخشد. ما مدام در این بازی زمانی، به سال‌های متفاوت کشانده می‌شویم. رمان را در لحظه‌ی شکل‌گیری نطفه‌ی تریسترام آغاز می‌کنیم، و پنج سال پیش از به‌دنیا آمدن‌اش تمام می‌کنیم.

تریسترام می‌خواهد داستان زندگی و عقایدش را شرح دهد، اما این زندگی و عقاید را باید با نگاه به زندگی و عقاید خانواده‌ی او یعنی پدرش، عمویش و مادرش بنگریم.
او مانند کارگردان یک تئاتر کاراکترهایش را فریز می‌کند، آن‌ها را جابه‌جا می‌کند، دست می‌اندازد، منتظرشان می‌گذارد و حتی فراموش‌‌شان می‌کند (که در اصل نمی‌کند). کاراکترها استقلالی ندارند و همگی از فیلتر نگاهِ –هرچند واقع‌گرایانه‌ی—تریسترام عبور می‌کنند. ما با کاراکترها آن‌طور که تریسترام می‌شناسد آشناییم. شیوه‌ی پردازش به کاراکترها، درخشان و حیرت‌انگیز است.
اما خود تریسترام؟ تبدیل می‌شود به مردی که به‌عنوان خواننده‌ی زن، برایم کاریزما داشت، چون خودش را مدام پنهان می‌کرد. او تنها زمانی روایتی از زندگی خودش ارائه می‌کند که برای فرار از دست مرگ، و برای کسب سلامتی، به سفر می‌رود. 
آمیختگی دو عنصر مرگ و زندگی موضوعی مهم در رمان است.

تریسترام تمایلی به روایت داستانش به‌شکل مرسوم – یعنی خطی صاف – ندارد. او پیش از شرح گفت‌وگوهایی که در شندی‌هال، در روز تولدش، شکل گرفتند، خواننده را با کاراکترهای اصلی کاملا آشنا می‌کند. هر کاراکتر دایره‌ی لغات خاص خودش را دارد و نویسنده برای آن‌که خواننده این را به‌وضوح درک کند، باید او را با جهان ذهنی کاراکترهایش آشنا کند.

اتفاقی که میفتد این است: خواننده گمان می‌کند در یک گرداب پیچ در پیچ گیر افتاده است و نویسنده نمی‌داند چه می‌خواهد بگوید. و واقعیت این است: تریسترام روی داستان و روایتش کنترل کامل دارد.
کمی زمان می‌برد تا این موضوع برای خواننده روشن شود، و همان لحظه است که با خیالی راحت‌تر به راوی اعتماد می‌کند و خود را به او می‌سپرد. 
اما نویسنده این را نمی‌خواهد. تریسترام نمی‌خواهد خواننده‌اش با خیال راحت تکیه دهد و داستانش را بخواند. او می‌خواهد خواننده کمکش کند. تا جایی که صفحه‌ای سفید مقابل خواننده‌اش می‌گذارد و می‌گوید: بِکِش. او می‌خواهد خواننده فعالانه تخیل کند و به راستی اگر خواننده این کار را نکند، لذتی که باید را از آن نمی‌برد.

بهتر است خواننده پیش از خواندن رمان، با سه اثر دیگر آشنایی داشته باشد: گارگانتوا و پانتاگروئل از رابله، دن‌کیشوت از سروانتس، و جستاری در خصوص فاهمه‌ی بشری از جان لاک. 
نقد نظریات لاک درباره‌ی خرد و تشخیص (wit and judgement) تقریبا ساختار فهم رمان را تشکیل می‌دهند. نویسنده با اظهار این امر که خرد و تشخیص هردو به یک اندازه ضروری‌اند، در عمل نیز رمانش را به شیوه‌ای نوشته است که خواننده تنها با به‌کار گرفتن هردو قوّه قادر به فهم کامل آن باشد. بازی با کلمات مبحث گسترده‌ی دیگری‌ست که نویسنده باز هم با نگاهی به نظریات لاک، در ساختار رمان از آن بهره می‌گیرد. 
در طول داستان (یا تکه‌تکه‌هایی از زندگی تریسترام) با ارجاعات متعددی به دو اثر بزرگ دن‌کیشوت و گارگانتوا و پانتاگروئل طرفیم. خوشا به حال آن‌که می‌تواند طنز نویسنده را در این ارجاعات دریافت کند!

بازی و شیطنت کاری‌ست که نویسنده‌ی کتاب یعنی تریسترام، به آن مشغول است. این‌که او خودش را در جایگاه یک دلقک می‌بیند (که به کاراکترهای یوریک هم‌زمان در هملت و در همین رمان بی‌ربط نیست) تنها بخشی از کاراکترش را آشکار می‌کند. استرن بارها خودش را از کاراکتر تریسترام شندی جدا می‌کند و از او فاصله می‌گیرد و خودش را در کاراکتر یوریک آشکار می‌کند. اما آیا یوریک و تریسترام هر دو آینه‌ای از هر دو بعد لارنس استرن نیستند؟ آیا یوریک، استرنِ کشیش و تریسترام، استرنِ نویسنده نیست؟

پایان‌‌بندی رمان، به شما می‌گوید که چرا این اثر شاهکار است. پایانِ آن، که حتی پیش از آغازِ آن است، و با جمله‌ای بسیار بامزه و عمیق از کشیش یوریک (خود استرن) تمام می‌شود، نه تنها یک پایان نیست، بلکه خواننده را در موقعیتی عالی برای شروع دوباره‌ی آن قرار می‌دهد!

کتاب تریسترام شندی را می‌توان از دیدگاه‌های متفاوت فلسفی، سیاسی، ادبی، جنسی، فمینیستی، تاریخی، و حتی سیاحتی بررسی کرد. 
اما به این راحتی‌ها نیست! همین‌طور که از نوشتن درباره‌ی آن عاجزم، در خواندن‌اش سخت تلاش ‌کردم.

نظرم، هم‌راستا با یوریک است: 
“A cock and a bull, ——And one of the best of its kind, I ever heard.”
        

17

حانیه پسندید.
آلکساندر پوشکین؛ مجموعه داستان‌ها
          یادداشتی بر مجموعه داستان‌های پوشکین

در پوشکین، لطافت و مهربانی و زیبایی می‌بینم. او چنان محو طبیعت و ادبیات و عشق بود، که شاعرانگی‌اش از حاشیه‌ی داستان‌هایش بیرون می‌زد. او الحق که شاعری نثرنویس بود.

میزان علاقه‌ام به این نویسنده‌ی عاشق را تا زمانی که برایش قلم به دست شدم، نفهمیده‌ بودم. او را دوست دارم، شاید بیش‌تر از داستان‌هایش.
ثبت لحظات توصیف‌ناپذیر زندگی، کاری‌ست که پوشکین به‌سان نوشیدن آب انجام می‌داد.

او می‌نوشت نه برای آن‌که من داستان‌هایش را بخوانم، می‌نوشت تا ذوق ادبی‌اش را ارضا کند. او عاشق بود، و ادبیات معشوقه‌ای که نورش را بر کاغذ او می‌پاشید.
گمان نمی‌کنم برای ورود به ادبیات روسیه کتاب به‌تری برای من وجود داشته باشد. پوشکین یادآوری کرد که چه‌ اندازه ادبیات را دوست دارم.

پوشکین همان‌گونه که از تجملات و زرق‌وبرق زیست اشرافی روسی می‌نوشت، به زیبایی قدم‌های استوار اسب یک افسر عاشق در برف را، پیش چشمانم زنده کرد؛ و چه ماهرانه ساده می‌نوشت.
جملات کوتاه، که شفافیت‌شان چشم خواننده را می‌زند. فرقی ندارد جمله‌ای که می‌گوید نشستن یک کاراکتر روی صندلی‌اش باشد، یا اعتراف یک عاشق به احساساتش؛ کوتاه، و موجز.

کاراکترهای او، مردان و زنانی که از هر سختی‌ای گذر می‌کنند، مگر از عشق.
از پوشکین آن‌چه می‌ماند، تصاویر‌ی ناب از کاراکترهاست.
لحظه‌ای که آلکسی لیزا را در پیراهن سفید صبح‌گاهی، کنار پنجره در حال خواندن نامه‌ای که خودش نوشته است، می‌بیند.
لحظه‌ای که دوبرفسکی، از نجات ماریا عاجز ماند.
لحظه‌ای که گرمان برای آخرین‌بار به کنتس پیر چشم می‌دوزد و بعد، از پله‌های تاریک سرازیر می‌شود.
لحظه‌ای که گرینیف، ماریا را نیمه‌عریان، لاغر و ژولیده کف اتاق پیدا می‌کند.
و در نهایت لحظه‌ای که خودش، در جبهه، به مرز روسیه می‌رسد.

این‌ها تصاویری ماندنی‌ست برایم که از پوشکین به یاد خواهم داشت.

خواندن از پوشکین مانند ایستادن بر فراز قله‌ی یک کوه است؛ جاودانه، بکر، شاعرانه، و ملموس. هومری روسی که جنگ را هم شاعرانه وصف می‌کند.
        

29

حانیه پسندید.
Harry Potter and the deathly hallows
          ۶۰۰ یا شایدم بیشتر. این عدد، تعداد روزهاییه که از شروع خوندن مجموعه هری پاتر تا پایانش گذشت. اینکه تو زمستون ۱۴۰۱ چجور آدمی بودم وقتی هری و سنگ جادو رو خوندم و حالا که رسیدیم به پاییز ۱۴۰۳ و آخرین جلد رو به پایان میرسونم چجور آدمی شدم به شدت برام جالبه. اون زمان ترم سوم کارشناسی بودم و حالا ترم هفتم. و چقدر یه پسر تغییر کرده بعد چهار ترم، اوه اوه. رد پای تغییرات من بین صفحات کتاب خانم رولینگ موجوده. انگاری من هم کنار آدمای هاگوارتز بزرگ شدم و حالا آخرین سال تحصیلم رو میگذرونم. میشد زودتر از این ها باهاشون آشنا بشم. البته که از همسن و سالام میشنیدم حرفهایی راجع به هری پاتر. بیشترشونم فیلم هارو دیده بودن. ولی من هیچ. بیست ساله بودم که تصمیم گرفتم هفت گانه رو بگیرم دستم و چون فیلم هارو هم ندیدم هیچ ایده ای نداشتم از داستان جز اینکه راجع به جادوگری. بسم‌الله گفتیم. خوندیم و گوش دادیم و دیدیم و پرواز کردیم و جادو و کلی اتفاقات عجیب و تجربه کردیم و حالا شدیم بیست و دو سال و نیم.
اینکه باید بیش از ششصد روز میگذشت تا این پرونده_ بسته که نه چون در ذهنم خواهد موند_ به سر انجام برسه رو خودمم فکر نمیکردم. معمولا بعد تموم کردن یه سال تحصیلی تو هاگوارتز به خودم استراحت میدادم. انگار همزمان با هری در حال تحصیل بودم و وقتی تابستون میشد و استراحت میکردن منم همراهشون اینکار و میکردم. از زمان شروع هری خوانی تا به امروز ۴۰ کتاب خوندم. که هفت تاش سهم هری و دوستاش بوده. حدود ۴۰۰۰ صفحه نوشتن خانم رولینگ. یکم بالا پایین حالا. از این ۴۰۰۰ صفحه، من هم تونستم متن فارسی رو بخونم. هم انگلیسی رو و هم اجرای آقای سلطان زاده روتجربه کنم. یه جورایی ترکیبی زدم. مثلا جلد آخر رو فقط متنی خوندم. تجربه جالبی بود. کم نظیر میشه گفت. از همون اولین صفحات کتاب به وجد اومدم به خاطر دنیایی که جلو روم پدیدار شده بود. و اونقدر دیگه بهش عادت کردم که بعد از مدتی اتفاقات جادویی غیر قابل باور چیز عادی بود برام. انگار نه انگار. نباید برم سراغ نقد و کوبوندن. اگر بخوام موشکافانه همه چیو نقد کندم و ایراد بگیرم، میتونم ستاره های کتاب رو همینطور کم و کم کنم. ولی نمیکنم اینکارو. میخوام در صلح باشم با خانم رولینگ. به هر حال کار سختی بود نوشتن این همه کلمه روی کاغذ. و خب نقص های داستانی و اینجور چیزا رو میتونم ببخشم. وگرنه نقص زیاده و با دو دوتا چهارتا کلی چیز جور در نمیاد. ولی خب، عوضش یه دنیایی ساخته و پرداخته که میشه پا گذاشت توش و واقعا غرق شد. راجع به آخرین قسمت هم بگم که خوب بود. خیلی خوب نه ولی خوب بود. پایانش تونست راضیم کنه و برا همین میتونم بگم خوب جمع کرد با شگفتانه‌‌یی که داشت. هر چند من هیچوقت گولش رو نخوردم و میدونستم اون مرد ذاتش اونقدرام سیاه نیست و ته دلم بهش اعتماد داشتم و در آخر هم فهمیدم که درست فکر میکنم. (اون مرد که میگم ذهنتون جای خاصی نره ها. چون ممکن مرد اشتباهی و فکر کنین که دارم اشاره میکنم. آفرین.)
وقت وداع شده. سخته. فکر کردن بهش سخته. به هر حال مدت زیادی پیش بچه ها بودم. شخصيت های به یاد موندنی هاگوارتز. اما خب، هر شروعی یه پایانی داره. شاید سال ها بعد، شاید، از کتابخونم بیرونش آوردم و برای یکی از بچه هام خوندمش :-)
شایدم خودم دوباره برم سراغش. ممکنه دلم تنگ بشه به هر حال. راستش همین حالا هم تنگ شده. به هر حال ۶۰۰ روز گذشت از شروعش. شاید همین الان اصلا برم دوباره شروعش کنم. نه امیررضا. نه. باید بشینی برای امتحان عزیز و لعنتی آماده شی. یالا پسر. خب خداحافظ بچه های هاگوارتز. به امید دیدار.

        

51

حانیه پسندید.
از قیطریه تا اورنج کانتی

44