معرفی کتاب وصال در وادی هفتم ؛ یک غزل غمناک اثر عباس نعلبندیان

وصال در وادی هفتم ؛ یک غزل غمناک

وصال در وادی هفتم ؛ یک غزل غمناک

عباس نعلبندیان و 1 نفر دیگر
4.4
5 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

12

خواهم خواند

16

شابک
9789876543210
تعداد صفحات
263
تاریخ انتشار
1354/8/30

توضیحات

        وصال در وادي هفتم داستاني درباره ی مردن و چشم بستن از همه چيز را برایمان تعريف مي كند .رمان هفتاد و نه بخشي نویسنده، فقط بخشي است از يك ذهن پرتلاطم و ناآرام كه سر سازگاري با آدم هاي دور و برش ندارد و هدفش رسيدن به نقطه ای است نامعلوم . لابد براي همين هم هست كه تعريف كردن و اصلا جست و جو كردن داستان براي رسيدن به يك خط داستاني كاري بيهوده به حساب مي آيد . شايد عنوان دوم كتاب يعني « يك غزل غمناك » توضيح بهتري باشد براي اين مسئله . همه چيز به پراكندگي همان حرف هاي آشنايي است كه دست آخر و در نهايت زير عنوان غزل جمع مي شوند و به سامان مي رسند ؛ البته اگر ساماني دركار باشد . وصال در وادي هفتم هرچند كه مي تواند داستاني باشد درباره ی تقاص پس دادن و ديدن كيفر اما در همين چيزها محدود نمي شود . اين تقاص شايد در هذيان هاي راوي اتفاق بيفتد كه با ذهني خراب و به يك معنا ماليخوليايي دنيا را مي بيند و مهم تر از آن احساس مي كند . لابد به همين دليل است كه جز مرگ،مي شود ترس را هم نشانه ی ديگري دانست كه در همه ی داستان خودنمايي مي كند . ترس در اين داستان البته به ترس از مرگ محدود نمي شود، همه چيز هراس آور است و ترسناك بودنش را به رخ مي كشد . حتي همين زندگي ...

این کتاب فقط یک بار در ایران به چاپ رسیده است و جزء کتاب‌های ممنوع‌شده است.
      

پست‌های مرتبط به وصال در وادی هفتم ؛ یک غزل غمناک

یادداشت‌ها

          در تاریکی اتفاق می افتد . رشته ای از کلمات که از نور گریز دارند .  که  در تاریکی می درخشد .  مثل فلس درخشنده ی یک ماهی در اعماق تاریک دریا  .....عباس نعلبندیان از تاریکی زیبایی سخن گفته که نور در آن نیست که  ظلمت است اما می درخشد  ....که  چشم هات از تاریکی کور می شود . و چشم که باز کنی نور رخشنده به درون چشم هات می خزد ....به قول یک دوست ....عباس نعلبندیان  ، آن ذهن شوریده...آن جان بی تاب:

ریسمان پاره می شود . تو  معلق می شوی . تو  معلق می روی .  آن  خنجر را  ، آن تناب را ، آن زهر را بردار ، از سپیدی روز و از سیاهی شب فرار کن !  به شفق فکر کن ! به پگاه ، به صبح کاذب ، به تیرهای بلند چوبی سرخ ،   در پای دیوار های سرخ 
یادت  هست...
یادم هست ، یادم هست ...
.
ناگهان روحی در خونم می دمد ، نگاه آن نگاه غریب چشمان ، نگاهی که  از شکستگی دست و شکافتگی ابرو ،  خشکی لب ها روح می گیرد ، این نگاه سرشار بدنم منبسط می شود . و آیتی از میان همه ی یاخته های آن می گذرد و می تازد .
.
می شکنی ، ویران می کنی ، ندای آیینه ها را بشنو ، سخنشان را بشنو ، آنکه در آیینه نفس می کشد بشنو ، آن را که در آیینه گریه می کند  ، گوش کن ، به تبسمش بخند ، به مرگش چشم ببند ، آیینه می شکند ، هربار می شکند ؛  یادت هست ؟
.
با دست خطی در فضا می کشد و هیچ نمی گوید !
.
ممنونم آقای عباس نعلبندیان
        

0