"تولستوی و مبل بنفش"
نمیتونم بگم این کتاب برام شاهکار بود،
اما ارزش خوندن داشت.
برای من، شاید شبیه کتابخانهی نیمهشب بود؛
داستانی که معمولی پیش میره، با یک نقش اصلی معمولی، و در نهایت منتظره که به پایان برسه.
شخصیت اصلی کتاب و روند داستان برای من جذابیت خاصی نداشت
و زیاد نتونستم توی همراهی با نینا لذت ببرم.
اما...
نینا ارزش اینو داشت که تا آخر داستان باهاش قدم بزنم.
نینا شاید زیاد شبیه من نبود،
اما یه چیز بینمون مشترک بود:
هردومون توی کتابها دنبال خودمون میگردیم.
نینا از روزهایی گفت که پر از مرگ و فقدان بودن،
و تصمیم گرفت توی یک سال، با روزی یک کتاب، خودش رو به زندگی برگردونه.
داستانش بیشتر از اینکه روایتی از اکنون باشه، پر بود از خاطرات،
و شاید همین هم باعث شد ارتباطم باهاش جادویی نشه...
ولی منتظر موندم.
تا آخر موندم.
تا ببینم قراره به چی برسه.
و آخرش رسید؛
به پذیرش، به مهربونی،
به اونجایی که میفهمی قرار نیست جای کسی دیگه زندگی کنی؛
فقط باید زندگی خودت رو زندگی کنی،
با فقدانی که مونده،
و با بوسهای که آروم روی جای خالیش میزنی.
و در نهایت،
چیزی که نینا بهم یاد داد این بود که:
> درسته گلها خشک میشن،
اما میتونی اونارو بذاری لای کتابت، تا قشنگ و بهیادموندنی خشک بشن.
درسته، اونا تبدیل به عناصر مرده میشن،
اما نذار خاطراتشون بمیرن.
بذارشون لای کتاب، تا خشک بشن کنار خاطراتی که لابهلای گلبرگهاشون آروم خوابیدن... و تا ابد بمونن.
بله، آدمها میمیرن؛ اما خاطراتشون؟ نه.
نینا یک سال تمام جنگید،
تا آنماریِ خشکشده رو با خاطراتش ببوسه،
و بذاره لای کتاب.
و شاید مهمترین چیزی که نینا بهم یاد داد،
این بود که دنیا، نه حلقههای جدا از هم،
بلکه زنجیرهایه از آدمهایی که به هم وصلن.
تأثیر هر مهربونی، و هر ظلم، زنجیرهوار حرکت میکنه،
و بالاخره یه روز، به خودت میرسه.
نینا تیر آخر رو با تولستوی زد؛
با اون داستانی که نشون میداد خوبی و بدی میگرده… و میچرخه…
و اون تیکه از آهنگ محسن چاووشی رو یادم انداخت:
> «لگد کردی، لگد میشی.»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.