یادداشت mobina pahlavan
1404/4/8
"بوفِ کور" من نتونستم برای این کتاب و راویش تحلیل یا نقدی بنویسم. چون این کتاب نه تحلیلی داره نه نقدی. این کتاب خود زندگیه، زندگیای نه در آستانهی فروپاشی بلکه خود خودِ فروپاشی. پس من برای تو مینویسم مردِ سایه... میخوام اینبار صدات رو بشنوم، میخوام کسی باشم که تورو میبینه. نامهای به مردِ سایه: متأسفم که اینقدر درد کشیدی. متأسفم که از همون بدو تولد، از مادر و پدر محروم بودی. نمیتونم تو رو بابت هیچکدوم از افکار و رفتارهات سرزنش کنم. تو حتی از اولین الگوهای انسانی هم بینصیب بودی؛ همیشه تنها، همیشه درمانده... نمیتونم ملامتت کنم که هیچوقت نفهمیدی همسرت رو دوست داری یا نه. که نفهمیدی برات یک زن اثیریه یا فقط یک لکاته؛ چون تو هیچوقت حتی نفهمیدی «زن» یعنی چی. تو هیچوقت نتونستی خودت رو درک کنی. انقدر تنها بودی که با سایهات حرف زدی... تو حتی کسی رو نداشتی که بخوای بهش بگی «من کیام». هیچکس نخواست تو رو بشناسه. و اما اون نقاشیها... انگار تصویرهایی بودن از ناخودآگاهت. انگار خودتو پیر تصور میکردی، با اون سرفههای سردی که مو به تن آدم سیخ میکرد. و اون طرف رودخونه، دختری ایستاده بود... دختری که تمام عمر ازش بینصیب موندی. شاید اون دختر مادرت بود، شاید هم همسرت. اما اون رودخونه نشون میداد که هرکس که بود، تو از گل توی دستش بینصیب موندی. مرد سایهای... من میتونم بهت گوش بدم. من میخوام تو رو بشناسم. و ببخش که توی این دنیای شلوغ، حتی سایهات هم دیگه بهت گوش نداد...
(0/1000)
آنیل
1404/5/3
0