یادداشت حانیه
1403/6/8
4.2
14
ایرج گفته بود: همهچیز با یک اهانت آغاز شد. با همان همه پرسی اول؛ بنیان این همهپرسی اهانت بود. و تو بین همهچیز گشتی و به هرچه که بود چنگ زدی. شاید همهچیز با همان نان آغاز شده بود مجید، نه؟ همان که هرگاه در دهان میگذاشتی که آن را فرو دهی، بغض میکردی و گریه راه نفست را میبست. گفته بودی دلت میخواهد در همان هقهقهایت خفه شوی. شاید همهچیز با مرگ ناصری آغاز شده بود، همان که آرام بر تخت خوابیده بود. و یا با رویای ناصری، دخترک از دنیای خیال امده بود و تمام ذهنت را معطوف خود کرده بود. آخر تو ندانستی همهچیز از کجا آغاز شده بود، و بعدترها کجا به پایان میرسید. اما گوشهای، عکسها را یکی یکی دست میگرفتی و مینشستی به تماشا. او در عکس نبود. پدر بود، مادر بود، انسی بود، شما سه برادر هم روی پلهها، نشسته و ایستاده، کنار کسی بودید و او نبود. نه، او در عکس نبود، اما در خیال تو چرا. چون بادی که بیخبر دست بر پوست کسی میکشید، امده بود و دیگر نرفته بود. او بود اما نبود. گفتی، شاید همهچیز با نان آغاز شده بود. و بعدترها تعریف کردی که ما چه حیف شده بودیم. هم تو، هم او و نسلهای بعد شما، همگی چه حیف شده بودیم! شاید همهچیز با همان جمله اغاز شده بود: فریدون سه پسر داشت. همانجا که مادر به پدر تشر میزد و پدر تاکید میکرد، فریدون شاهنامه را میگوید! شاید همهچیز در همان روزها آغاز شده بود، همانجا که ایرج بیت شعری را میگفت و تو سالها بعد دلتنگ به خیالش چنگ زده، غصه میخوردی. «تمامی خون در رگانم را من، قطره قطره قطره گریستم تا باورم کنند.» همهچیز از کجا آغاز شده بود؟ آغاز راه کجا بود؟ به راستی ما آغاز نشده از دست نرفته بودیم؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.