بریدههای کتاب برادر من تویی فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 202 عباس با صدایی لرزان گفت: -آقا و مولای من، دیگر طاقت ماندن ندارم. جانم به فدایت، سینهام از زندگی این دنیا به تنگ آمده. دیگر تحمل تشنگی کودکان را ندارم. آنها از من آب میخواهند و من شرمنده آنان هستم. اجازه بدهید به این منافقان پلید حمله کنم و انتقام خون یاران و برادرانم را بگیرم. امام حسین (ع) به سختی گریست، به طوری که محاسنش از اشک خیس شد. -تو علمدار و یاور من هستی برادر. تو باعث دلگرمی و قوت قلب اهل بیت من هستی عباسم. اگر بروی و شهید بشوی این نابکاران دیگر به زنان و کودکان هم رحم نمیکنند، آنان از ترس توست که جرات حمله به خیمهها را ندارند. عباس هم به گریه افتاد. شانههایش به شدت لرزید و گفت: -فدای شما بشوم. من دیگر طاقت ندارم. قلبم دارد شکافته میشود. شرمندگی دارد مرا از پا در میآورد. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. عباس با خوشحالی سوار اسبش شد. امام حسین (ع) هم بر اسبش سوار شد و هر دو با هم شمشیر کشیدند. 0 2 ملکه بهشت 1403/9/10 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 1 0 7 کوثر یوسفی 1403/11/18 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 12 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 197 عباس دیگر نتوانست طاقت بیاورد. راه امام حسین (ع) را بست و با صدای لرزان گفت: -شما را قسم به فرق شکافته پدرمان اجازه بدهید به میدان نبرد بروم و انتقام خون علی اکبر را از آن نابکاران پلید بگیرم. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. صورتش انگار چند سال پیرتر شده بود. آه کشید و گفت: -هنوز زود است که تو به میدان نبرد بروی. بمان و باعث آرامش خاطر من و اهل بیتم باش. بمان پشت و پناه من. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 137 عبداللّٰه بن علی گفت: -میبینی برادر، ابن زیاد ملعون چه سپاه بیشماری ارسال کرده؟ عباس به برادر لبخند زد و گفت: -مگر نشنیدهای روز جنگ بدر، مسلمانان سیصد و سیزده نفر بودند و مشرکان حدود هزار نفر؟ نشنیدهای که مشرکان همگی شمشیر و نیزه داشتند و بین مسلمانان تنها چند نفر شمشیر داشتند؟ نشنیدهای که مشرکان اسب بسیاری داشتند و مسلمانان فقط دو اسب داشتند؟ و حالا به من بگو پیروزی میدان نبرد از آن کدام گروه بود؟ -مسلمانان، یاران پیامبر! -و میدانی چرا؟ چون ترسی از مرگ و شهادت نداشتند. تسلیم رضای حق بودند. اما مشرکان میترسیدند و دودستی بر زندگی این دنیا چسبیده بودند. برادر جان، شاید تعداد ما در برابر انبوه سپاه آنان بسیار کم باشد، اما آنان نخواهند توانست ایمان ما به خدا و عشق و وفاداریمان به خاندان رسول اللّٰه را نابود کنند. من مطمئنم همان گونه که اباعبداللّٰه میفرمایند، پیروزی نهایی با ما خواهد بود، حتی اگر همگی کشته شویم. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 16 مولا علی(ع) رو به پسرانش گفت: -حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، و تو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینهاش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: -عباس هم قلب امیرالمومنین است. عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش میداد. 0 8 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 165 زهیر بن قین فریاد کشید: -به خدا قسم اگر بدانم که کشته میشوم و پس از آن زنده میشوم و سپس مرا میسوزانند و تا هفتاد بار این کار را در حق من تکرار میکنند، هرگز از شما جدا نمیشوم تا در رکاب شما به شهادت برسم. چرا چنین نکنم که کشته شدن یک بار است و پس از آن کرامتی است که پایان ندارد. 0 2 کوثر یوسفی 1403/11/19 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 191 0 1 تسنیم صف آرا 1402/8/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 16 در پایان فتح رود فرات، مولا علی(ع) روبه پسرانش گفت: - حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، وتو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینه اش فشار داد . عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت : - عباس هم قلب امیرالمومنین است. 3 12 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 193 سکینه گریه کنان گفت: -عمو جان، بچهها از تشنگی گریه میکنند. دیگر یک قطره آب هم نمانده که در حلق علی اصغر بچکانیم. شما که سقا هستید چرا به فکر آوردن آب نیستید؟ عباس از خجالت سرخ شد. بانو زینب (س) دست سکینه را گرفت و گفت: -عمه جان، عمویت اجازه ندارد اینجا را ترک کند. عباس سر پایین انداخته بود و به فکر تشنگی و عطش کودکان بود. عباس بارها از امام حسین (ع) اجازه خواست که به نبرد با دشمنان برود، اما امام حسین (ع) نپذیرفت و گفت: -تو پشت و پناه منی عباس جان. وقتی اهل بیتم، زنان و کودکان تو را در نزدیکی خود میبینند، دلگرم و شاد میشوند. بهتر است نزدیک خیمهها هشیار بمانی. عباس سر پایین انداخته و گفته بود: -گریه و ناله کودکان از تشنگی و عطش قلبم را به درد آورده است. آنها از من آب میطلبند. دیگر طاقت دیدن گریه آنان را ندارم. -صبر کن برادر، صبر کن. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 17 عقیل یکی از نسب شناسان سرشناس دوران بود. کافی بود شخصی اسم خود، پدر و پدربزرگش را بگوید تا عقیل بگوید از کدام نسل و ریشه است و نسبش به کدام شخص میرسد. بزرگان و ثروتمندان قریش از عقیل واهمه داشتند؛ چون عقیل میدانست که آنان کیستند و آیا آن گونه که افتخار میکنند، فرزند واقعی پدرشان هستند یا نه و اگر هستند، از نسل بزرگان و اشرافزادگانند و یا پول و ثروت شان را با راهزنی و رباخواری به دست آوردهاند. 0 5 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 195 سرانجام آخرین یار غیر هاشمی امام حسین (ع) هم بر زمین افتاد. او سوید بن عمرو بود. همگان فکر میکردند او شهید شده است، اما تقدیر چیز دیگری بود. چند ساعت پس از شهادت امام حسین (ع)، سوید زخمی و بدحال چشم باز کرد. خود را در میان کشتگان دید. وقتی به سختی توانست از جا برخیزد، در عین بهت و ناباوری فهمید که حتی امام حسین (ع) هم به شهادت رسیده است. نعرهای از درد و سوز سر داد که کوفیان به سویش برگشتند. خنجرش را از کمر بیرون کشید و به آنان حمله ور شد. چند نفر را کشت تا اینکه دهها نفر محاصرهاش کردند. آنقدر به او شمشیر زدند که پیکرش پاره پاره شد. وقت شهادت لبخند غریبی به صورت داشت. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 207 ... تیر بعدی از مشک گذشت و به سینه عباس فرو رفت. عباس دیگر نمی دوید. ایستاده بود و با چشم چپ به مشک سوراخ شده با حسرت نگاه میکرد. دندانهایش باز شد. مشک از تیری که از آن گذشته و به سینه فرو رفته بود، آویزان ماند. آب شور روی زمین ریخت و زیر پای عباس حوضچهای از خون و آب درست شد. خون دستان عباس با آب مشک یکی شده بود. خون از چشم راست عباس میجوشید و از چانهاش روی حوضچه میریخت. عباس برای لحظهای کودکان تشنه و منتظر در ذهنش آمد. صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید: -برادر به فریادم برس! 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 165 قاسم بن حسن از جا بلند شد. در کنار عباس ایستاد و گفت: -عمو جان، آیا من هم به شهادت میرسم؟ و بعد دست عباس را گرفت. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد و پرسید: -عزیز دلم، شهادت در نظر تو چگونه است؟ همه به قاسم خیره شده بودند. عباس دست قاسم را فشرد. قاسم محکم و با صلابت گفت: -شیرینتر از عسل. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/9 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 51 سپاه اسلام راهی نهروان شد. از لشکر ده هزار نفرهی خوارج، هشت هزار نفر توبه کرده و کنار کشیدند. فقط دو هزار نفر آماده جنگ شدند. امیرالمؤمنین به یارانش گفت: -تا آنان شروع نکردهاند، شما حمله را آغاز نکنید. شمر بن ذیالجوشن که به خوارج پیوسته بود، تیری از کمان به سوی مسلمانان پرتاب کرد و جنگ نهروان آغاز شد. در این جنگ عباس بن علی در کنار برادرانش با خوارج نبرد جانانهای کرد. در پایان، از گروه خوارج فقط نه نفر موفق به فرار شدند. که یکی از آنان ابن ملجم مرادی و دیگری شمر بن ذیالجوشن. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 177 عباس لبخند زد، آه کشید، صورتش را رو به آسمان گرفت و گفت: -خداوندا، راضی هستیم به رضای تو. مرگ مرا شهادت در راهت قرار بده. فقط نمیخواهم شهادت مولایم، امام حسین (ع) را ببینم. مرا قبل از او شهید کن. این تنها خواستم است. 0 2 هانیه 3 ساعت پیش برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 210 0 2 Mohaddeseh Elahi 1 ساعت پیش برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 170 _مگر من برادر تو نیستم؟ عباس لرزید.سر پایین انداخت و با صدایی اهسته گفت:هستید. _پس چرا مرا مولا و سید خطاب میکنی؟ چرا برادر صدایم نمی کنی؟ عباس تا چند لحظه نتوانست جواب دهد.درونش انقلابی به پا شده و صورتش از شرم و حیا داغ شده بود.عباس سر بلند کرد و با صدایی لرزان گفت: _شما فرزند رسول خدا هستید.شما پسر بانو فاطمه زهرا (س)هستید.چگونه شما را مولا و سید خطاب نکنم؟ امام حسین عباس را در آغوش گرفت و با دو دست عباس را به سینه فشار داد و نزدیک گوش عباس گفت: مگر یادت رفته پدرمان امیرالمومنین همیشه میفرمود: 《حسن و حسین فرزندان رسول الله هستند و عباس پسر من؟》مگر مادر تو ام البنین مادر من نیست؟پس مادر من هم مادر توست .ما برادریم.مرا برادر صدا کن. عباس به هق هق افتاد پیشانی بر شانه امام حسین ع گذاشت و گفت: _هر وقت توانستم جانم را فدای شما کنم،به خودم جرات می دهم که شما را برادر خطاب کنم.فقط هنگام شهادت. 0 0 عباسی 1402/12/26 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 48 مولا علی پرسید: _چرا برادرانت را مولا صدا می زنی؟ آن ها برادرانت هستند. عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش می داد. با صدای نجوا گونه گفت: _آن دو نوه های رسولالله (ص) هستند . بار ها شنیده ام که از پیامبر (ص) نقل کرده اند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند» ، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم . صدای عباس بغض آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت . دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت: _حسن و حسین فرزندان رسولالله (ص) هستند و تو پسر منی عباس . قطرات اشک عباس ، دستان پدر را خیس کرد ... 0 14 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 24 «ای فاطمه! بر تو مژده باد به سیادت و نورانیت ماهی درخشان و سه ستاره نورانی که اینان پسران تو هستند از مردی که رسول اللّه او را گرامی میدانست و سید و سرور مومنان است.» 0 7
بریدههای کتاب برادر من تویی فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 202 عباس با صدایی لرزان گفت: -آقا و مولای من، دیگر طاقت ماندن ندارم. جانم به فدایت، سینهام از زندگی این دنیا به تنگ آمده. دیگر تحمل تشنگی کودکان را ندارم. آنها از من آب میخواهند و من شرمنده آنان هستم. اجازه بدهید به این منافقان پلید حمله کنم و انتقام خون یاران و برادرانم را بگیرم. امام حسین (ع) به سختی گریست، به طوری که محاسنش از اشک خیس شد. -تو علمدار و یاور من هستی برادر. تو باعث دلگرمی و قوت قلب اهل بیت من هستی عباسم. اگر بروی و شهید بشوی این نابکاران دیگر به زنان و کودکان هم رحم نمیکنند، آنان از ترس توست که جرات حمله به خیمهها را ندارند. عباس هم به گریه افتاد. شانههایش به شدت لرزید و گفت: -فدای شما بشوم. من دیگر طاقت ندارم. قلبم دارد شکافته میشود. شرمندگی دارد مرا از پا در میآورد. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. عباس با خوشحالی سوار اسبش شد. امام حسین (ع) هم بر اسبش سوار شد و هر دو با هم شمشیر کشیدند. 0 2 ملکه بهشت 1403/9/10 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 1 0 7 کوثر یوسفی 1403/11/18 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 12 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 197 عباس دیگر نتوانست طاقت بیاورد. راه امام حسین (ع) را بست و با صدای لرزان گفت: -شما را قسم به فرق شکافته پدرمان اجازه بدهید به میدان نبرد بروم و انتقام خون علی اکبر را از آن نابکاران پلید بگیرم. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. صورتش انگار چند سال پیرتر شده بود. آه کشید و گفت: -هنوز زود است که تو به میدان نبرد بروی. بمان و باعث آرامش خاطر من و اهل بیتم باش. بمان پشت و پناه من. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 137 عبداللّٰه بن علی گفت: -میبینی برادر، ابن زیاد ملعون چه سپاه بیشماری ارسال کرده؟ عباس به برادر لبخند زد و گفت: -مگر نشنیدهای روز جنگ بدر، مسلمانان سیصد و سیزده نفر بودند و مشرکان حدود هزار نفر؟ نشنیدهای که مشرکان همگی شمشیر و نیزه داشتند و بین مسلمانان تنها چند نفر شمشیر داشتند؟ نشنیدهای که مشرکان اسب بسیاری داشتند و مسلمانان فقط دو اسب داشتند؟ و حالا به من بگو پیروزی میدان نبرد از آن کدام گروه بود؟ -مسلمانان، یاران پیامبر! -و میدانی چرا؟ چون ترسی از مرگ و شهادت نداشتند. تسلیم رضای حق بودند. اما مشرکان میترسیدند و دودستی بر زندگی این دنیا چسبیده بودند. برادر جان، شاید تعداد ما در برابر انبوه سپاه آنان بسیار کم باشد، اما آنان نخواهند توانست ایمان ما به خدا و عشق و وفاداریمان به خاندان رسول اللّٰه را نابود کنند. من مطمئنم همان گونه که اباعبداللّٰه میفرمایند، پیروزی نهایی با ما خواهد بود، حتی اگر همگی کشته شویم. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 16 مولا علی(ع) رو به پسرانش گفت: -حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، و تو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینهاش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: -عباس هم قلب امیرالمومنین است. عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش میداد. 0 8 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 165 زهیر بن قین فریاد کشید: -به خدا قسم اگر بدانم که کشته میشوم و پس از آن زنده میشوم و سپس مرا میسوزانند و تا هفتاد بار این کار را در حق من تکرار میکنند، هرگز از شما جدا نمیشوم تا در رکاب شما به شهادت برسم. چرا چنین نکنم که کشته شدن یک بار است و پس از آن کرامتی است که پایان ندارد. 0 2 کوثر یوسفی 1403/11/19 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 191 0 1 تسنیم صف آرا 1402/8/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 16 در پایان فتح رود فرات، مولا علی(ع) روبه پسرانش گفت: - حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، وتو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینه اش فشار داد . عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت : - عباس هم قلب امیرالمومنین است. 3 12 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 193 سکینه گریه کنان گفت: -عمو جان، بچهها از تشنگی گریه میکنند. دیگر یک قطره آب هم نمانده که در حلق علی اصغر بچکانیم. شما که سقا هستید چرا به فکر آوردن آب نیستید؟ عباس از خجالت سرخ شد. بانو زینب (س) دست سکینه را گرفت و گفت: -عمه جان، عمویت اجازه ندارد اینجا را ترک کند. عباس سر پایین انداخته بود و به فکر تشنگی و عطش کودکان بود. عباس بارها از امام حسین (ع) اجازه خواست که به نبرد با دشمنان برود، اما امام حسین (ع) نپذیرفت و گفت: -تو پشت و پناه منی عباس جان. وقتی اهل بیتم، زنان و کودکان تو را در نزدیکی خود میبینند، دلگرم و شاد میشوند. بهتر است نزدیک خیمهها هشیار بمانی. عباس سر پایین انداخته و گفته بود: -گریه و ناله کودکان از تشنگی و عطش قلبم را به درد آورده است. آنها از من آب میطلبند. دیگر طاقت دیدن گریه آنان را ندارم. -صبر کن برادر، صبر کن. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 17 عقیل یکی از نسب شناسان سرشناس دوران بود. کافی بود شخصی اسم خود، پدر و پدربزرگش را بگوید تا عقیل بگوید از کدام نسل و ریشه است و نسبش به کدام شخص میرسد. بزرگان و ثروتمندان قریش از عقیل واهمه داشتند؛ چون عقیل میدانست که آنان کیستند و آیا آن گونه که افتخار میکنند، فرزند واقعی پدرشان هستند یا نه و اگر هستند، از نسل بزرگان و اشرافزادگانند و یا پول و ثروت شان را با راهزنی و رباخواری به دست آوردهاند. 0 5 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 195 سرانجام آخرین یار غیر هاشمی امام حسین (ع) هم بر زمین افتاد. او سوید بن عمرو بود. همگان فکر میکردند او شهید شده است، اما تقدیر چیز دیگری بود. چند ساعت پس از شهادت امام حسین (ع)، سوید زخمی و بدحال چشم باز کرد. خود را در میان کشتگان دید. وقتی به سختی توانست از جا برخیزد، در عین بهت و ناباوری فهمید که حتی امام حسین (ع) هم به شهادت رسیده است. نعرهای از درد و سوز سر داد که کوفیان به سویش برگشتند. خنجرش را از کمر بیرون کشید و به آنان حمله ور شد. چند نفر را کشت تا اینکه دهها نفر محاصرهاش کردند. آنقدر به او شمشیر زدند که پیکرش پاره پاره شد. وقت شهادت لبخند غریبی به صورت داشت. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 207 ... تیر بعدی از مشک گذشت و به سینه عباس فرو رفت. عباس دیگر نمی دوید. ایستاده بود و با چشم چپ به مشک سوراخ شده با حسرت نگاه میکرد. دندانهایش باز شد. مشک از تیری که از آن گذشته و به سینه فرو رفته بود، آویزان ماند. آب شور روی زمین ریخت و زیر پای عباس حوضچهای از خون و آب درست شد. خون دستان عباس با آب مشک یکی شده بود. خون از چشم راست عباس میجوشید و از چانهاش روی حوضچه میریخت. عباس برای لحظهای کودکان تشنه و منتظر در ذهنش آمد. صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید: -برادر به فریادم برس! 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 165 قاسم بن حسن از جا بلند شد. در کنار عباس ایستاد و گفت: -عمو جان، آیا من هم به شهادت میرسم؟ و بعد دست عباس را گرفت. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد و پرسید: -عزیز دلم، شهادت در نظر تو چگونه است؟ همه به قاسم خیره شده بودند. عباس دست قاسم را فشرد. قاسم محکم و با صلابت گفت: -شیرینتر از عسل. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/9 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 51 سپاه اسلام راهی نهروان شد. از لشکر ده هزار نفرهی خوارج، هشت هزار نفر توبه کرده و کنار کشیدند. فقط دو هزار نفر آماده جنگ شدند. امیرالمؤمنین به یارانش گفت: -تا آنان شروع نکردهاند، شما حمله را آغاز نکنید. شمر بن ذیالجوشن که به خوارج پیوسته بود، تیری از کمان به سوی مسلمانان پرتاب کرد و جنگ نهروان آغاز شد. در این جنگ عباس بن علی در کنار برادرانش با خوارج نبرد جانانهای کرد. در پایان، از گروه خوارج فقط نه نفر موفق به فرار شدند. که یکی از آنان ابن ملجم مرادی و دیگری شمر بن ذیالجوشن. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 177 عباس لبخند زد، آه کشید، صورتش را رو به آسمان گرفت و گفت: -خداوندا، راضی هستیم به رضای تو. مرگ مرا شهادت در راهت قرار بده. فقط نمیخواهم شهادت مولایم، امام حسین (ع) را ببینم. مرا قبل از او شهید کن. این تنها خواستم است. 0 2 هانیه 3 ساعت پیش برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 210 0 2 Mohaddeseh Elahi 1 ساعت پیش برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 170 _مگر من برادر تو نیستم؟ عباس لرزید.سر پایین انداخت و با صدایی اهسته گفت:هستید. _پس چرا مرا مولا و سید خطاب میکنی؟ چرا برادر صدایم نمی کنی؟ عباس تا چند لحظه نتوانست جواب دهد.درونش انقلابی به پا شده و صورتش از شرم و حیا داغ شده بود.عباس سر بلند کرد و با صدایی لرزان گفت: _شما فرزند رسول خدا هستید.شما پسر بانو فاطمه زهرا (س)هستید.چگونه شما را مولا و سید خطاب نکنم؟ امام حسین عباس را در آغوش گرفت و با دو دست عباس را به سینه فشار داد و نزدیک گوش عباس گفت: مگر یادت رفته پدرمان امیرالمومنین همیشه میفرمود: 《حسن و حسین فرزندان رسول الله هستند و عباس پسر من؟》مگر مادر تو ام البنین مادر من نیست؟پس مادر من هم مادر توست .ما برادریم.مرا برادر صدا کن. عباس به هق هق افتاد پیشانی بر شانه امام حسین ع گذاشت و گفت: _هر وقت توانستم جانم را فدای شما کنم،به خودم جرات می دهم که شما را برادر خطاب کنم.فقط هنگام شهادت. 0 0 عباسی 1402/12/26 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 48 مولا علی پرسید: _چرا برادرانت را مولا صدا می زنی؟ آن ها برادرانت هستند. عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش می داد. با صدای نجوا گونه گفت: _آن دو نوه های رسولالله (ص) هستند . بار ها شنیده ام که از پیامبر (ص) نقل کرده اند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند» ، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم . صدای عباس بغض آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت . دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت: _حسن و حسین فرزندان رسولالله (ص) هستند و تو پسر منی عباس . قطرات اشک عباس ، دستان پدر را خیس کرد ... 0 14 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.4 46 صفحۀ 24 «ای فاطمه! بر تو مژده باد به سیادت و نورانیت ماهی درخشان و سه ستاره نورانی که اینان پسران تو هستند از مردی که رسول اللّه او را گرامی میدانست و سید و سرور مومنان است.» 0 7