بریده کتابهای برادر من تویی عباسی 1402/12/26 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 48 مولا علی پرسید: _چرا برادرانت را مولا صدا می زنی؟ آن ها برادرانت هستند. عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش می داد. با صدای نجوا گونه گفت: _آن دو نوه های رسولالله (ص) هستند . بار ها شنیده ام که از پیامبر (ص) نقل کرده اند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند» ، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم . صدای عباس بغض آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت . دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت: _حسن و حسین فرزندان رسولالله (ص) هستند و تو پسر منی عباس . قطرات اشک عباس ، دستان پدر را خیس کرد ... 0 7 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 24 «ای فاطمه! بر تو مژده باد به سیادت و نورانیت ماهی درخشان و سه ستاره نورانی که اینان پسران تو هستند از مردی که رسول اللّه او را گرامی میدانست و سید و سرور مومنان است.» 0 4 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 210 بانو زینب(س) با دیدن گریه و ناله امام حسین (ع) با شتاب جلو دوید و پرسید: -چه شده برادر جان، این چه حالی است؟ سکینه به پشت سر امام حسین (ع) نگاه کرد و گفت: -عمویم عباس کجاست؟ به ما قول داده بود برایمان آب بیاورد. امام حسین (ع) بار دیگر به گریه افتاد. -عمویت شهید شد، عباس من شهید شد. بانو زینب (س) ناله کرد : -ای وای برادرم، ای وای عباسم، بعد از تو تنها و بی یاور شدیم. امام حسین (ع) همراه بانو زینب (س) گریه کنان گفت: -ای اباالفضل، بعد از تو بی یار و یاور شدم. سپس رو به آسمان فریاد کشید: -کیست مرا یاری کند. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 178 مسلم بن عوسجه با دیدن خنده حبیب و بریر با شگفتی پرسید: - بریر، من سالهاست که تو را میشناسم. ندیده بودم این گونه بخندی و شادمان باشی. حالا که وقت جنگ و کشته شدن است یادت افتاده بخندی و شاد باشی؟ بریر با صورت خندان گفت: -همه میدانند که من نه در جوانی و نه در پیری اهل خنده و شوخی نبودهام، اما به خدا سوگند، وقتی اباعبداللّٰه الحسین (ع) جایگاهم را در بهشت نشانم داد و بشارت داد با شهادت به چه فرجام خیری دست پیدا میکنم، دیگر نتوانستم جلوی خنده و شادمانیم را بگیرم. و چه جایی بهتر از این مکان برای جشن و سرور؟ دشمنان خدا با شمشیرهایشان به سراغ ما خواهند آمد و ما به سوی بهشت خواهیم رفت. فقط حبیب و بریر نبودند که بیترس از کشته شدن شادمان و مسرور بودند. تمامی یاران و اصحاب امام حسین (ع) با هم شوخی میکردند و میخندیدند. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/8 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 31 مولا علی(ع) عباس را به سینه چسباند و گفت: -از حالا تو «ام البنین» هستی، یعنی مادر پسران. مادر پسران فاطمه زهرا (س) و مادر عباس و سه پسری که به دنیا میآوری. مبارک است. 0 4 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 166 امام حسین (ع) با چشمان خیس از اشک لبخند زد و گفت: -هر کس که در کنار من بماند، به شهادت میرسد. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 135 -گروهی که رضایت آفریده را به عذاب آفریننده بخرند، هیچ گاه رستگار نخواهند شد. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 208 امام حسین (ع) گریه کنان گفت: -جان برادر چه بر سر تو آوردند؟ عباس به سختی نفس میکشید. با صدایی کم جان و خسته گفت: - برادر جان، خواهش میکنم پیکر مرا به خیمهها نبر. من به سکینه و کودکان قول دادم که برایشان آب ببرم، اما نتوانستم. من شرمنده آنان شدم. از گوشه چشم چپ عباس چند قطره اشک جوشید. امام حسین (ع) ناله کرد. سر عباس را به سینه چسباند. -کمرم شکست عباس جان، بی پشت و پناه شدم برادرم. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 48 مولا علی(ع) پرسید: -چرا برادرانت را مولا صدا میزنی؟ آن ها برادرانت هستند. عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش میداد. با صدای نجوا گرانه گفت: -آن دو نوههای رسول اللّٰه(ص) هستند. بارها شنیدم که از پیامبر (ص) نقل کردهاند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند»، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم. صدای عباس بغض آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت. دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت: -حسن و حسین فرزندان رسول اللّٰه(ص) هستند و تو پسر منی عباس. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/8 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 32 عباس دو ساله بود که ام البنین متوجه بوسههای مولا علی (ع) بر دستان عباس و گریههای شدید ایشان شد. قلبش به درد آمد. با وحشت و هراس از مولا علی (ع) پرسید: -چرا گریه میکنید؟ مگر دستان پسر من عیب و ایرادی دارد که شما را ناراحت کرده؟ حضرت با صدایی لرزان گفت: -نگران نباش ام البنین. اتفاقاً این دستان پربرکت جایگاهی عظیم در عرش خداوند دارند. اما من به خاطر اتفاقی که بر این دستان پرقدرت خواهد افتاد، محزون و غمگین شدم. -چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد؟ -روزی میرسد که دستان عباس من در دفاع از دین اسلام و در راه برادرش حسین قطع میشود. غمی سنگین قلب ام البنین را فرا گرفت. 0 4 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 132 امام حسین (ع) دستور داد کاروان آماده حرکت شود. حر به سربازانش اشاره کرد. سربازان آماده نبرد شدند. امام حسین (ع) عصبانی شد و به حر گفت: -مادرت به عزایت بنشیند. چه میخواهی؟ حر از شدت خشم و غضب سرخ شده بود. لب گزید، نگاهش به عباس افتاد که دست بر قبضه شمشیر میفشارد و با غضب نگاهش میکند. حر نفس عمیقی کشید و گفت: - من به هیچکس اجازه نمیدهم اسم مادرم را بر زبان بیاورد. هر شخص دیگری چنین حرفی میزد، جوابش را میدادم. اما به خدا سوگند، درباره مادرتان چارهای ندارم جز اینکه با بهترین کلمات و جملات از ایشان یاد کنم. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 196 علی اکبر به میدان نبرد شتافت. عباس نمیتوانست چشم از علی اکبر بردارد. انگار پدرش را میدید که در میدان صفین و نهروان چون شیر میغرد و به دشمنان یورش میبرد. تیر بر گلوی علی اکبر فرود آمد و عباس به گلوی خود چنگ زد. نیزه در کمر علی اکبر فرو رفت و عباس دست به کمر گرفت و درد کشید. علی اکبر زیر ضربات شمشیر کوفیان دست و پا زد و عباس انگار خودش زیر تیغ شمشیر تکه پاره میشد. و لحظاتی بعد امام حسین (ع) بود که گریه کنان پیکر چاک چاک علی اکبر را به کمک قاسم و عبداللّٰه و جعفر به سوی خیمهها آورد. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 204 عباس به آسمان نگاه کرد. چشمانش خیس اشک شد و گفت: - خدایا مرا ببخش. برادرم و فرزندانش تشنه باشند و من آب بنوشم؟ هرگز، هرگز... 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 202 عباس با صدایی لرزان گفت: -آقا و مولای من، دیگر طاقت ماندن ندارم. جانم به فدایت، سینهام از زندگی این دنیا به تنگ آمده. دیگر تحمل تشنگی کودکان را ندارم. آنها از من آب میخواهند و من شرمنده آنان هستم. اجازه بدهید به این منافقان پلید حمله کنم و انتقام خون یاران و برادرانم را بگیرم. امام حسین (ع) به سختی گریست، به طوری که محاسنش از اشک خیس شد. -تو علمدار و یاور من هستی برادر. تو باعث دلگرمی و قوت قلب اهل بیت من هستی عباسم. اگر بروی و شهید بشوی این نابکاران دیگر به زنان و کودکان هم رحم نمیکنند، آنان از ترس توست که جرات حمله به خیمهها را ندارند. عباس هم به گریه افتاد. شانههایش به شدت لرزید و گفت: -فدای شما بشوم. من دیگر طاقت ندارم. قلبم دارد شکافته میشود. شرمندگی دارد مرا از پا در میآورد. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. عباس با خوشحالی سوار اسبش شد. امام حسین (ع) هم بر اسبش سوار شد و هر دو با هم شمشیر کشیدند. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 197 عباس دیگر نتوانست طاقت بیاورد. راه امام حسین (ع) را بست و با صدای لرزان گفت: -شما را قسم به فرق شکافته پدرمان اجازه بدهید به میدان نبرد بروم و انتقام خون علی اکبر را از آن نابکاران پلید بگیرم. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. صورتش انگار چند سال پیرتر شده بود. آه کشید و گفت: -هنوز زود است که تو به میدان نبرد بروی. بمان و باعث آرامش خاطر من و اهل بیتم باش. بمان پشت و پناه من. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 137 عبداللّٰه بن علی گفت: -میبینی برادر، ابن زیاد ملعون چه سپاه بیشماری ارسال کرده؟ عباس به برادر لبخند زد و گفت: -مگر نشنیدهای روز جنگ بدر، مسلمانان سیصد و سیزده نفر بودند و مشرکان حدود هزار نفر؟ نشنیدهای که مشرکان همگی شمشیر و نیزه داشتند و بین مسلمانان تنها چند نفر شمشیر داشتند؟ نشنیدهای که مشرکان اسب بسیاری داشتند و مسلمانان فقط دو اسب داشتند؟ و حالا به من بگو پیروزی میدان نبرد از آن کدام گروه بود؟ -مسلمانان، یاران پیامبر! -و میدانی چرا؟ چون ترسی از مرگ و شهادت نداشتند. تسلیم رضای حق بودند. اما مشرکان میترسیدند و دودستی بر زندگی این دنیا چسبیده بودند. برادر جان، شاید تعداد ما در برابر انبوه سپاه آنان بسیار کم باشد، اما آنان نخواهند توانست ایمان ما به خدا و عشق و وفاداریمان به خاندان رسول اللّٰه را نابود کنند. من مطمئنم همان گونه که اباعبداللّٰه میفرمایند، پیروزی نهایی با ما خواهد بود، حتی اگر همگی کشته شویم. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 16 مولا علی(ع) رو به پسرانش گفت: -حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، و تو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینهاش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: -عباس هم قلب امیرالمومنین است. عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش میداد. 0 8 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 165 زهیر بن قین فریاد کشید: -به خدا قسم اگر بدانم که کشته میشوم و پس از آن زنده میشوم و سپس مرا میسوزانند و تا هفتاد بار این کار را در حق من تکرار میکنند، هرگز از شما جدا نمیشوم تا در رکاب شما به شهادت برسم. چرا چنین نکنم که کشته شدن یک بار است و پس از آن کرامتی است که پایان ندارد. 0 2 تسنیم صف آرا 1402/8/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 16 در پایان فتح رود فرات، مولا علی(ع) روبه پسرانش گفت: - حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، وتو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینه اش فشار داد . عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت : - عباس هم قلب امیرالمومنین است. 3 12 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 193 سکینه گریه کنان گفت: -عمو جان، بچهها از تشنگی گریه میکنند. دیگر یک قطره آب هم نمانده که در حلق علی اصغر بچکانیم. شما که سقا هستید چرا به فکر آوردن آب نیستید؟ عباس از خجالت سرخ شد. بانو زینب (س) دست سکینه را گرفت و گفت: -عمه جان، عمویت اجازه ندارد اینجا را ترک کند. عباس سر پایین انداخته بود و به فکر تشنگی و عطش کودکان بود. عباس بارها از امام حسین (ع) اجازه خواست که به نبرد با دشمنان برود، اما امام حسین (ع) نپذیرفت و گفت: -تو پشت و پناه منی عباس جان. وقتی اهل بیتم، زنان و کودکان تو را در نزدیکی خود میبینند، دلگرم و شاد میشوند. بهتر است نزدیک خیمهها هشیار بمانی. عباس سر پایین انداخته و گفته بود: -گریه و ناله کودکان از تشنگی و عطش قلبم را به درد آورده است. آنها از من آب میطلبند. دیگر طاقت دیدن گریه آنان را ندارم. -صبر کن برادر، صبر کن. 0 2
بریده کتابهای برادر من تویی عباسی 1402/12/26 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 48 مولا علی پرسید: _چرا برادرانت را مولا صدا می زنی؟ آن ها برادرانت هستند. عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش می داد. با صدای نجوا گونه گفت: _آن دو نوه های رسولالله (ص) هستند . بار ها شنیده ام که از پیامبر (ص) نقل کرده اند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند» ، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم . صدای عباس بغض آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت . دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت: _حسن و حسین فرزندان رسولالله (ص) هستند و تو پسر منی عباس . قطرات اشک عباس ، دستان پدر را خیس کرد ... 0 7 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 24 «ای فاطمه! بر تو مژده باد به سیادت و نورانیت ماهی درخشان و سه ستاره نورانی که اینان پسران تو هستند از مردی که رسول اللّه او را گرامی میدانست و سید و سرور مومنان است.» 0 4 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 210 بانو زینب(س) با دیدن گریه و ناله امام حسین (ع) با شتاب جلو دوید و پرسید: -چه شده برادر جان، این چه حالی است؟ سکینه به پشت سر امام حسین (ع) نگاه کرد و گفت: -عمویم عباس کجاست؟ به ما قول داده بود برایمان آب بیاورد. امام حسین (ع) بار دیگر به گریه افتاد. -عمویت شهید شد، عباس من شهید شد. بانو زینب (س) ناله کرد : -ای وای برادرم، ای وای عباسم، بعد از تو تنها و بی یاور شدیم. امام حسین (ع) همراه بانو زینب (س) گریه کنان گفت: -ای اباالفضل، بعد از تو بی یار و یاور شدم. سپس رو به آسمان فریاد کشید: -کیست مرا یاری کند. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 178 مسلم بن عوسجه با دیدن خنده حبیب و بریر با شگفتی پرسید: - بریر، من سالهاست که تو را میشناسم. ندیده بودم این گونه بخندی و شادمان باشی. حالا که وقت جنگ و کشته شدن است یادت افتاده بخندی و شاد باشی؟ بریر با صورت خندان گفت: -همه میدانند که من نه در جوانی و نه در پیری اهل خنده و شوخی نبودهام، اما به خدا سوگند، وقتی اباعبداللّٰه الحسین (ع) جایگاهم را در بهشت نشانم داد و بشارت داد با شهادت به چه فرجام خیری دست پیدا میکنم، دیگر نتوانستم جلوی خنده و شادمانیم را بگیرم. و چه جایی بهتر از این مکان برای جشن و سرور؟ دشمنان خدا با شمشیرهایشان به سراغ ما خواهند آمد و ما به سوی بهشت خواهیم رفت. فقط حبیب و بریر نبودند که بیترس از کشته شدن شادمان و مسرور بودند. تمامی یاران و اصحاب امام حسین (ع) با هم شوخی میکردند و میخندیدند. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/8 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 31 مولا علی(ع) عباس را به سینه چسباند و گفت: -از حالا تو «ام البنین» هستی، یعنی مادر پسران. مادر پسران فاطمه زهرا (س) و مادر عباس و سه پسری که به دنیا میآوری. مبارک است. 0 4 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 166 امام حسین (ع) با چشمان خیس از اشک لبخند زد و گفت: -هر کس که در کنار من بماند، به شهادت میرسد. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 135 -گروهی که رضایت آفریده را به عذاب آفریننده بخرند، هیچ گاه رستگار نخواهند شد. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 208 امام حسین (ع) گریه کنان گفت: -جان برادر چه بر سر تو آوردند؟ عباس به سختی نفس میکشید. با صدایی کم جان و خسته گفت: - برادر جان، خواهش میکنم پیکر مرا به خیمهها نبر. من به سکینه و کودکان قول دادم که برایشان آب ببرم، اما نتوانستم. من شرمنده آنان شدم. از گوشه چشم چپ عباس چند قطره اشک جوشید. امام حسین (ع) ناله کرد. سر عباس را به سینه چسباند. -کمرم شکست عباس جان، بی پشت و پناه شدم برادرم. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 48 مولا علی(ع) پرسید: -چرا برادرانت را مولا صدا میزنی؟ آن ها برادرانت هستند. عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش میداد. با صدای نجوا گرانه گفت: -آن دو نوههای رسول اللّٰه(ص) هستند. بارها شنیدم که از پیامبر (ص) نقل کردهاند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند»، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم. صدای عباس بغض آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت. دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت: -حسن و حسین فرزندان رسول اللّٰه(ص) هستند و تو پسر منی عباس. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/8 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 32 عباس دو ساله بود که ام البنین متوجه بوسههای مولا علی (ع) بر دستان عباس و گریههای شدید ایشان شد. قلبش به درد آمد. با وحشت و هراس از مولا علی (ع) پرسید: -چرا گریه میکنید؟ مگر دستان پسر من عیب و ایرادی دارد که شما را ناراحت کرده؟ حضرت با صدایی لرزان گفت: -نگران نباش ام البنین. اتفاقاً این دستان پربرکت جایگاهی عظیم در عرش خداوند دارند. اما من به خاطر اتفاقی که بر این دستان پرقدرت خواهد افتاد، محزون و غمگین شدم. -چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد؟ -روزی میرسد که دستان عباس من در دفاع از دین اسلام و در راه برادرش حسین قطع میشود. غمی سنگین قلب ام البنین را فرا گرفت. 0 4 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 132 امام حسین (ع) دستور داد کاروان آماده حرکت شود. حر به سربازانش اشاره کرد. سربازان آماده نبرد شدند. امام حسین (ع) عصبانی شد و به حر گفت: -مادرت به عزایت بنشیند. چه میخواهی؟ حر از شدت خشم و غضب سرخ شده بود. لب گزید، نگاهش به عباس افتاد که دست بر قبضه شمشیر میفشارد و با غضب نگاهش میکند. حر نفس عمیقی کشید و گفت: - من به هیچکس اجازه نمیدهم اسم مادرم را بر زبان بیاورد. هر شخص دیگری چنین حرفی میزد، جوابش را میدادم. اما به خدا سوگند، درباره مادرتان چارهای ندارم جز اینکه با بهترین کلمات و جملات از ایشان یاد کنم. 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 196 علی اکبر به میدان نبرد شتافت. عباس نمیتوانست چشم از علی اکبر بردارد. انگار پدرش را میدید که در میدان صفین و نهروان چون شیر میغرد و به دشمنان یورش میبرد. تیر بر گلوی علی اکبر فرود آمد و عباس به گلوی خود چنگ زد. نیزه در کمر علی اکبر فرو رفت و عباس دست به کمر گرفت و درد کشید. علی اکبر زیر ضربات شمشیر کوفیان دست و پا زد و عباس انگار خودش زیر تیغ شمشیر تکه پاره میشد. و لحظاتی بعد امام حسین (ع) بود که گریه کنان پیکر چاک چاک علی اکبر را به کمک قاسم و عبداللّٰه و جعفر به سوی خیمهها آورد. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 204 عباس به آسمان نگاه کرد. چشمانش خیس اشک شد و گفت: - خدایا مرا ببخش. برادرم و فرزندانش تشنه باشند و من آب بنوشم؟ هرگز، هرگز... 0 3 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 202 عباس با صدایی لرزان گفت: -آقا و مولای من، دیگر طاقت ماندن ندارم. جانم به فدایت، سینهام از زندگی این دنیا به تنگ آمده. دیگر تحمل تشنگی کودکان را ندارم. آنها از من آب میخواهند و من شرمنده آنان هستم. اجازه بدهید به این منافقان پلید حمله کنم و انتقام خون یاران و برادرانم را بگیرم. امام حسین (ع) به سختی گریست، به طوری که محاسنش از اشک خیس شد. -تو علمدار و یاور من هستی برادر. تو باعث دلگرمی و قوت قلب اهل بیت من هستی عباسم. اگر بروی و شهید بشوی این نابکاران دیگر به زنان و کودکان هم رحم نمیکنند، آنان از ترس توست که جرات حمله به خیمهها را ندارند. عباس هم به گریه افتاد. شانههایش به شدت لرزید و گفت: -فدای شما بشوم. من دیگر طاقت ندارم. قلبم دارد شکافته میشود. شرمندگی دارد مرا از پا در میآورد. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. عباس با خوشحالی سوار اسبش شد. امام حسین (ع) هم بر اسبش سوار شد و هر دو با هم شمشیر کشیدند. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 197 عباس دیگر نتوانست طاقت بیاورد. راه امام حسین (ع) را بست و با صدای لرزان گفت: -شما را قسم به فرق شکافته پدرمان اجازه بدهید به میدان نبرد بروم و انتقام خون علی اکبر را از آن نابکاران پلید بگیرم. امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. صورتش انگار چند سال پیرتر شده بود. آه کشید و گفت: -هنوز زود است که تو به میدان نبرد بروی. بمان و باعث آرامش خاطر من و اهل بیتم باش. بمان پشت و پناه من. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 137 عبداللّٰه بن علی گفت: -میبینی برادر، ابن زیاد ملعون چه سپاه بیشماری ارسال کرده؟ عباس به برادر لبخند زد و گفت: -مگر نشنیدهای روز جنگ بدر، مسلمانان سیصد و سیزده نفر بودند و مشرکان حدود هزار نفر؟ نشنیدهای که مشرکان همگی شمشیر و نیزه داشتند و بین مسلمانان تنها چند نفر شمشیر داشتند؟ نشنیدهای که مشرکان اسب بسیاری داشتند و مسلمانان فقط دو اسب داشتند؟ و حالا به من بگو پیروزی میدان نبرد از آن کدام گروه بود؟ -مسلمانان، یاران پیامبر! -و میدانی چرا؟ چون ترسی از مرگ و شهادت نداشتند. تسلیم رضای حق بودند. اما مشرکان میترسیدند و دودستی بر زندگی این دنیا چسبیده بودند. برادر جان، شاید تعداد ما در برابر انبوه سپاه آنان بسیار کم باشد، اما آنان نخواهند توانست ایمان ما به خدا و عشق و وفاداریمان به خاندان رسول اللّٰه را نابود کنند. من مطمئنم همان گونه که اباعبداللّٰه میفرمایند، پیروزی نهایی با ما خواهد بود، حتی اگر همگی کشته شویم. 0 2 فاطره 🕊️✨ 1403/5/7 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 16 مولا علی(ع) رو به پسرانش گفت: -حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، و تو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینهاش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: -عباس هم قلب امیرالمومنین است. عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش میداد. 0 8 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 165 زهیر بن قین فریاد کشید: -به خدا قسم اگر بدانم که کشته میشوم و پس از آن زنده میشوم و سپس مرا میسوزانند و تا هفتاد بار این کار را در حق من تکرار میکنند، هرگز از شما جدا نمیشوم تا در رکاب شما به شهادت برسم. چرا چنین نکنم که کشته شدن یک بار است و پس از آن کرامتی است که پایان ندارد. 0 2 تسنیم صف آرا 1402/8/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 16 در پایان فتح رود فرات، مولا علی(ع) روبه پسرانش گفت: - حسن و حسین چشمان من هستند، محمد حنیفه بازوی من، وتو عباس... سپس سر عباس را به سمت چپ سینه اش فشار داد . عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنیفه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت : - عباس هم قلب امیرالمومنین است. 3 12 فاطره 🕊️✨ 1403/5/12 برادر من تویی داود امیریان 4.3 30 صفحۀ 193 سکینه گریه کنان گفت: -عمو جان، بچهها از تشنگی گریه میکنند. دیگر یک قطره آب هم نمانده که در حلق علی اصغر بچکانیم. شما که سقا هستید چرا به فکر آوردن آب نیستید؟ عباس از خجالت سرخ شد. بانو زینب (س) دست سکینه را گرفت و گفت: -عمه جان، عمویت اجازه ندارد اینجا را ترک کند. عباس سر پایین انداخته بود و به فکر تشنگی و عطش کودکان بود. عباس بارها از امام حسین (ع) اجازه خواست که به نبرد با دشمنان برود، اما امام حسین (ع) نپذیرفت و گفت: -تو پشت و پناه منی عباس جان. وقتی اهل بیتم، زنان و کودکان تو را در نزدیکی خود میبینند، دلگرم و شاد میشوند. بهتر است نزدیک خیمهها هشیار بمانی. عباس سر پایین انداخته و گفته بود: -گریه و ناله کودکان از تشنگی و عطش قلبم را به درد آورده است. آنها از من آب میطلبند. دیگر طاقت دیدن گریه آنان را ندارم. -صبر کن برادر، صبر کن. 0 2