بریدهای از کتاب برادر من تویی اثر داود امیریان
1403/5/12
صفحۀ 193
سکینه گریه کنان گفت: -عمو جان، بچهها از تشنگی گریه میکنند. دیگر یک قطره آب هم نمانده که در حلق علی اصغر بچکانیم. شما که سقا هستید چرا به فکر آوردن آب نیستید؟ عباس از خجالت سرخ شد. بانو زینب (س) دست سکینه را گرفت و گفت: -عمه جان، عمویت اجازه ندارد اینجا را ترک کند. عباس سر پایین انداخته بود و به فکر تشنگی و عطش کودکان بود. عباس بارها از امام حسین (ع) اجازه خواست که به نبرد با دشمنان برود، اما امام حسین (ع) نپذیرفت و گفت: -تو پشت و پناه منی عباس جان. وقتی اهل بیتم، زنان و کودکان تو را در نزدیکی خود میبینند، دلگرم و شاد میشوند. بهتر است نزدیک خیمهها هشیار بمانی. عباس سر پایین انداخته و گفته بود: -گریه و ناله کودکان از تشنگی و عطش قلبم را به درد آورده است. آنها از من آب میطلبند. دیگر طاقت دیدن گریه آنان را ندارم. -صبر کن برادر، صبر کن.
سکینه گریه کنان گفت: -عمو جان، بچهها از تشنگی گریه میکنند. دیگر یک قطره آب هم نمانده که در حلق علی اصغر بچکانیم. شما که سقا هستید چرا به فکر آوردن آب نیستید؟ عباس از خجالت سرخ شد. بانو زینب (س) دست سکینه را گرفت و گفت: -عمه جان، عمویت اجازه ندارد اینجا را ترک کند. عباس سر پایین انداخته بود و به فکر تشنگی و عطش کودکان بود. عباس بارها از امام حسین (ع) اجازه خواست که به نبرد با دشمنان برود، اما امام حسین (ع) نپذیرفت و گفت: -تو پشت و پناه منی عباس جان. وقتی اهل بیتم، زنان و کودکان تو را در نزدیکی خود میبینند، دلگرم و شاد میشوند. بهتر است نزدیک خیمهها هشیار بمانی. عباس سر پایین انداخته و گفته بود: -گریه و ناله کودکان از تشنگی و عطش قلبم را به درد آورده است. آنها از من آب میطلبند. دیگر طاقت دیدن گریه آنان را ندارم. -صبر کن برادر، صبر کن.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.