بریدۀ کتاب

برادر من تویی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 202

عباس با صدایی لرزان گفت: -آقا و مولای من، دیگر طاقت ماندن ندارم. جانم به فدایت، سینه‌ام از زندگی این دنیا به تنگ آمده. دیگر تحمل تشنگی کودکان را ندارم. آنها از من آب می‌خواهند و من شرمنده آنان هستم. اجازه بدهید به این منافقان پلید حمله کنم و انتقام خون یاران و برادرانم را بگیرم. امام حسین (ع) به سختی گریست، به طوری که محاسنش از اشک خیس شد. -تو علمدار و یاور من هستی برادر. تو باعث دلگرمی و قوت قلب اهل بیت من هستی عباسم. اگر بروی و شهید بشوی این نابکاران دیگر به زنان و کودکان هم رحم نمی‌کنند، آنان از ترس توست که جرات حمله به خیمه‌ها را ندارند. عباس هم به گریه افتاد. شانه‌هایش به شدت لرزید و گفت: -فدای شما بشوم. من دیگر طاقت ندارم. قلبم دارد شکافته می‌شود. شرمندگی دارد مرا از پا در می‌آورد. امام حسین (ع) اشک‌هایش را پاک کرد. عباس با خوشحالی سوار اسبش شد. امام حسین (ع) هم بر اسبش سوار شد و هر دو با هم شمشیر کشیدند.

عباس با صدایی لرزان گفت: -آقا و مولای من، دیگر طاقت ماندن ندارم. جانم به فدایت، سینه‌ام از زندگی این دنیا به تنگ آمده. دیگر تحمل تشنگی کودکان را ندارم. آنها از من آب می‌خواهند و من شرمنده آنان هستم. اجازه بدهید به این منافقان پلید حمله کنم و انتقام خون یاران و برادرانم را بگیرم. امام حسین (ع) به سختی گریست، به طوری که محاسنش از اشک خیس شد. -تو علمدار و یاور من هستی برادر. تو باعث دلگرمی و قوت قلب اهل بیت من هستی عباسم. اگر بروی و شهید بشوی این نابکاران دیگر به زنان و کودکان هم رحم نمی‌کنند، آنان از ترس توست که جرات حمله به خیمه‌ها را ندارند. عباس هم به گریه افتاد. شانه‌هایش به شدت لرزید و گفت: -فدای شما بشوم. من دیگر طاقت ندارم. قلبم دارد شکافته می‌شود. شرمندگی دارد مرا از پا در می‌آورد. امام حسین (ع) اشک‌هایش را پاک کرد. عباس با خوشحالی سوار اسبش شد. امام حسین (ع) هم بر اسبش سوار شد و هر دو با هم شمشیر کشیدند.

4

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.