بریدهای از کتاب برادر من تویی اثر داود امیریان
1403/5/12
صفحۀ 207
... تیر بعدی از مشک گذشت و به سینه عباس فرو رفت. عباس دیگر نمی دوید. ایستاده بود و با چشم چپ به مشک سوراخ شده با حسرت نگاه میکرد. دندانهایش باز شد. مشک از تیری که از آن گذشته و به سینه فرو رفته بود، آویزان ماند. آب شور روی زمین ریخت و زیر پای عباس حوضچهای از خون و آب درست شد. خون دستان عباس با آب مشک یکی شده بود. خون از چشم راست عباس میجوشید و از چانهاش روی حوضچه میریخت. عباس برای لحظهای کودکان تشنه و منتظر در ذهنش آمد. صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید: -برادر به فریادم برس!
... تیر بعدی از مشک گذشت و به سینه عباس فرو رفت. عباس دیگر نمی دوید. ایستاده بود و با چشم چپ به مشک سوراخ شده با حسرت نگاه میکرد. دندانهایش باز شد. مشک از تیری که از آن گذشته و به سینه فرو رفته بود، آویزان ماند. آب شور روی زمین ریخت و زیر پای عباس حوضچهای از خون و آب درست شد. خون دستان عباس با آب مشک یکی شده بود. خون از چشم راست عباس میجوشید و از چانهاش روی حوضچه میریخت. عباس برای لحظهای کودکان تشنه و منتظر در ذهنش آمد. صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید: -برادر به فریادم برس!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.