بریدهای از کتاب برادر من تویی اثر داود امیریان
7 ساعت پیش
صفحۀ 170
_مگر من برادر تو نیستم؟ عباس لرزید.سر پایین انداخت و با صدایی اهسته گفت:هستید. _پس چرا مرا مولا و سید خطاب میکنی؟ چرا برادر صدایم نمی کنی؟ عباس تا چند لحظه نتوانست جواب دهد.درونش انقلابی به پا شده و صورتش از شرم و حیا داغ شده بود.عباس سر بلند کرد و با صدایی لرزان گفت: _شما فرزند رسول خدا هستید.شما پسر بانو فاطمه زهرا (س)هستید.چگونه شما را مولا و سید خطاب نکنم؟ امام حسین عباس را در آغوش گرفت و با دو دست عباس را به سینه فشار داد و نزدیک گوش عباس گفت: مگر یادت رفته پدرمان امیرالمومنین همیشه میفرمود: 《حسن و حسین فرزندان رسول الله هستند و عباس پسر من؟》مگر مادر تو ام البنین مادر من نیست؟پس مادر من هم مادر توست .ما برادریم.مرا برادر صدا کن. عباس به هق هق افتاد پیشانی بر شانه امام حسین ع گذاشت و گفت: _هر وقت توانستم جانم را فدای شما کنم،به خودم جرات می دهم که شما را برادر خطاب کنم.فقط هنگام شهادت.
_مگر من برادر تو نیستم؟ عباس لرزید.سر پایین انداخت و با صدایی اهسته گفت:هستید. _پس چرا مرا مولا و سید خطاب میکنی؟ چرا برادر صدایم نمی کنی؟ عباس تا چند لحظه نتوانست جواب دهد.درونش انقلابی به پا شده و صورتش از شرم و حیا داغ شده بود.عباس سر بلند کرد و با صدایی لرزان گفت: _شما فرزند رسول خدا هستید.شما پسر بانو فاطمه زهرا (س)هستید.چگونه شما را مولا و سید خطاب نکنم؟ امام حسین عباس را در آغوش گرفت و با دو دست عباس را به سینه فشار داد و نزدیک گوش عباس گفت: مگر یادت رفته پدرمان امیرالمومنین همیشه میفرمود: 《حسن و حسین فرزندان رسول الله هستند و عباس پسر من؟》مگر مادر تو ام البنین مادر من نیست؟پس مادر من هم مادر توست .ما برادریم.مرا برادر صدا کن. عباس به هق هق افتاد پیشانی بر شانه امام حسین ع گذاشت و گفت: _هر وقت توانستم جانم را فدای شما کنم،به خودم جرات می دهم که شما را برادر خطاب کنم.فقط هنگام شهادت.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.