بریدههای کتاب خسرو شیرین علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 162 دکتر عصبانی و وحشی از شکنجههایی نام میبرد، تهدیدهایی میکرد که حتی شنیدنش هم مو بر اندام آدم راست میکرد، اما شاید یک چیز را نمیدانست شاهد شکنجه دیگری بودن بهمراتب دشوارتر از شکنجه خود آدم است. ما این را همان روز اول فهمیدیم. همان وقت که مجتبی را با دست بسته، انداختند توی استخر. 0 0 نُها :) 1404/1/1 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 243 کویر مدفن عاشقای بی مزاره! 0 3 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 192 _ فردا بعد اذان صبح نیایید مسجد برید ساحل بهمنشیر، طرف چوئِبده! _ برای چهکاری؟ _ باید به زن و بچه مردم، به پیرمردها و پیرزنها، به مردم عادی که تا حالا تو شهر موندن کمک کنید تا سالم برسن ماهشهر. _ مگر قرار نیست جنگ بهزودی تمام بشه؟ _ نه. ئی جنگ حالا حالا ادامه داره. دیو جنگ، کارونکارون خون میخواد. متوجه شدید؟ 0 3 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 178 روز خوب بود. قابل تحمل بود؛ اما چهره جنگ در شب در شهر بیدفاع وحشتناک بود. غمبار بود. ترسناک بود. برق نبود. آتشی که از پالایشگاه زبانه میکشید، روشنایی وهم انگیزی به کوچهها، خیابانها و ساختمانها داده بود. سایهروشنهای بلند و کوتاه و نورهای تند و کمرنگ در رقصی دائم بودند. تنها بودم، خوابیدن در اتاق گرم و خفه از شرجی در تاریکی در میان موج انفجارها و صداهای مهیب سخت بود، سخت. مصیبت بود اصلاً. میرفتم پشتبام میخوابیدم، گرچه امن نبود. 0 0 Aria 1403/4/29 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 62 ما آدم ها را بر اساس لبخندشان تقسیم میکنیم.اکثر اکثر آدم ها الکی لبخند می زنند.حتی الکی می خندند.سطحی است ، نمایشی است ، از روی عادت است. بیشتر به ماسک می ماند. بر صورت می ماسد. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 71 برای نپرسیدن صبور نبودیم، پرسیدیم: ((پس گرفتاریت این بود. درسته؟)) به طرفمان برگشت. لبخند به صورتش چسبیده بود، آرام گفت: ((کا ئی گرفتاری نی. عین رهاییه. دیدی که جلسه سادهی قرائت قرآنه.)) 0 0 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 181 با خودم گفتم این دیگر چه بلایی بود سرمان نازل شد؟! سر ما نه، سر من. عاطفه گفته بود با ضمیر اول شخص مفرد حرف بزنم. در دلم ادامه دادم: ((عشقبازان چنین مستحق هجراناند!)) 0 2 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 185 راه افتادیم بهطرف پلهها. دوسه پله بالا رفته بودیم که سید صدایمان کرد. بچه ها... برگشتیم. با کف دستش اشاره کرد بایستید. _ یه لحظه ئونجا کنار هم بایستید، میخواهم این تصویر همیشه در ذهنم باشه! وا سید و اینجور حرفها! انگار معشوقش باشیم. عجیب اینکه نخندیدیم، مسخرگی هم درنیاوردیم. حزن داشتیم و حسرت. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 75 جلوجلو رفت تا در اتاق مهمانخانه را باز کند. که اتفاق افتاد. ناگهان همه گلهای بنفشه چادرش ریخت کف حیاط! حیاط پر شد از گلهای بنفشه. میخواستیم دولا شویم گلها را جمع کنیم. دسته کنیم جرئت نکردیم. عین خیال بود. عادل به زور کشاندمان داخل اتاق. مراقب بودیم گلها را لگد نکنیم. 0 0 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 123 چیزی که نمیفهمیدیم این بود که شاه با شرکت در کدام جنگها و به پاس کدام قهرمانیها و فداکاریها در راه میهن اینهمه نشان و مدال گرفته بود؟ 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 194 گفتم: ((خداحافظ.))، راه افتادیم. حاجآقا صدایم زد: ((خسرو خوبان. بغل!)) دستهایش را باز کرد. پریدم بغلش. آخ که چقدر دلتنگ بودم و غمگین! داشتم دق میکردم. چند دقیقه در آغوش پروپیمانش ماندم. زار زدم. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 222 از هرکس درباره همراهان مهاجرم پرسیدم، هیچکس جواب سرراستی نداد. انگار در یک توافق جمعی نانوشته همه توافق کرده بودند، دراینباره چنان سکوت کنند که گویی اصلاً چنین حادثهای رخ نداده و تنها در ذهن من بوده است و بس. من هم سکوت کردم؛ قهر. 0 1 مرضیه صمیمی 1403/1/22 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 37 اما ما آدمها را بر اساس لبخندشان تقسیم میکنیم. اکثرِ اکثر آدم ها الکی لبخند میزنند. حتی الکی میخندند. سطحی است، نمایشی است، از روی عادت است. بیشتر به ماسک میماند. بر صورت میماسد. آدمهای خیلی کمتری هم هستند که وقتی لبخند میزنند، موجی از آرامش و نشاط و اطمینان با خود میآورند. اینها وقتی میخندند، وقتی لبخند میزنند، دانههای دلشان پیدا می شود؛ مثل بچههای کوچک. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 83 جلوتر داخل شد. پشت سرش راه افتادیم. دوباره اتفاق افتاد، گلهای یاس کبود چادرش ریخت کف حیاط. مات و مبهوت، خیره گلهای کف حیاط شدیم. عطرشان همه فضا را پر کرده بود. 0 0
بریدههای کتاب خسرو شیرین علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 162 دکتر عصبانی و وحشی از شکنجههایی نام میبرد، تهدیدهایی میکرد که حتی شنیدنش هم مو بر اندام آدم راست میکرد، اما شاید یک چیز را نمیدانست شاهد شکنجه دیگری بودن بهمراتب دشوارتر از شکنجه خود آدم است. ما این را همان روز اول فهمیدیم. همان وقت که مجتبی را با دست بسته، انداختند توی استخر. 0 0 نُها :) 1404/1/1 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 243 کویر مدفن عاشقای بی مزاره! 0 3 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 192 _ فردا بعد اذان صبح نیایید مسجد برید ساحل بهمنشیر، طرف چوئِبده! _ برای چهکاری؟ _ باید به زن و بچه مردم، به پیرمردها و پیرزنها، به مردم عادی که تا حالا تو شهر موندن کمک کنید تا سالم برسن ماهشهر. _ مگر قرار نیست جنگ بهزودی تمام بشه؟ _ نه. ئی جنگ حالا حالا ادامه داره. دیو جنگ، کارونکارون خون میخواد. متوجه شدید؟ 0 3 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 178 روز خوب بود. قابل تحمل بود؛ اما چهره جنگ در شب در شهر بیدفاع وحشتناک بود. غمبار بود. ترسناک بود. برق نبود. آتشی که از پالایشگاه زبانه میکشید، روشنایی وهم انگیزی به کوچهها، خیابانها و ساختمانها داده بود. سایهروشنهای بلند و کوتاه و نورهای تند و کمرنگ در رقصی دائم بودند. تنها بودم، خوابیدن در اتاق گرم و خفه از شرجی در تاریکی در میان موج انفجارها و صداهای مهیب سخت بود، سخت. مصیبت بود اصلاً. میرفتم پشتبام میخوابیدم، گرچه امن نبود. 0 0 Aria 1403/4/29 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 62 ما آدم ها را بر اساس لبخندشان تقسیم میکنیم.اکثر اکثر آدم ها الکی لبخند می زنند.حتی الکی می خندند.سطحی است ، نمایشی است ، از روی عادت است. بیشتر به ماسک می ماند. بر صورت می ماسد. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 71 برای نپرسیدن صبور نبودیم، پرسیدیم: ((پس گرفتاریت این بود. درسته؟)) به طرفمان برگشت. لبخند به صورتش چسبیده بود، آرام گفت: ((کا ئی گرفتاری نی. عین رهاییه. دیدی که جلسه سادهی قرائت قرآنه.)) 0 0 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 181 با خودم گفتم این دیگر چه بلایی بود سرمان نازل شد؟! سر ما نه، سر من. عاطفه گفته بود با ضمیر اول شخص مفرد حرف بزنم. در دلم ادامه دادم: ((عشقبازان چنین مستحق هجراناند!)) 0 2 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 185 راه افتادیم بهطرف پلهها. دوسه پله بالا رفته بودیم که سید صدایمان کرد. بچه ها... برگشتیم. با کف دستش اشاره کرد بایستید. _ یه لحظه ئونجا کنار هم بایستید، میخواهم این تصویر همیشه در ذهنم باشه! وا سید و اینجور حرفها! انگار معشوقش باشیم. عجیب اینکه نخندیدیم، مسخرگی هم درنیاوردیم. حزن داشتیم و حسرت. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 75 جلوجلو رفت تا در اتاق مهمانخانه را باز کند. که اتفاق افتاد. ناگهان همه گلهای بنفشه چادرش ریخت کف حیاط! حیاط پر شد از گلهای بنفشه. میخواستیم دولا شویم گلها را جمع کنیم. دسته کنیم جرئت نکردیم. عین خیال بود. عادل به زور کشاندمان داخل اتاق. مراقب بودیم گلها را لگد نکنیم. 0 0 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 123 چیزی که نمیفهمیدیم این بود که شاه با شرکت در کدام جنگها و به پاس کدام قهرمانیها و فداکاریها در راه میهن اینهمه نشان و مدال گرفته بود؟ 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 194 گفتم: ((خداحافظ.))، راه افتادیم. حاجآقا صدایم زد: ((خسرو خوبان. بغل!)) دستهایش را باز کرد. پریدم بغلش. آخ که چقدر دلتنگ بودم و غمگین! داشتم دق میکردم. چند دقیقه در آغوش پروپیمانش ماندم. زار زدم. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 222 از هرکس درباره همراهان مهاجرم پرسیدم، هیچکس جواب سرراستی نداد. انگار در یک توافق جمعی نانوشته همه توافق کرده بودند، دراینباره چنان سکوت کنند که گویی اصلاً چنین حادثهای رخ نداده و تنها در ذهن من بوده است و بس. من هم سکوت کردم؛ قهر. 0 1 مرضیه صمیمی 1403/1/22 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 37 اما ما آدمها را بر اساس لبخندشان تقسیم میکنیم. اکثرِ اکثر آدم ها الکی لبخند میزنند. حتی الکی میخندند. سطحی است، نمایشی است، از روی عادت است. بیشتر به ماسک میماند. بر صورت میماسد. آدمهای خیلی کمتری هم هستند که وقتی لبخند میزنند، موجی از آرامش و نشاط و اطمینان با خود میآورند. اینها وقتی میخندند، وقتی لبخند میزنند، دانههای دلشان پیدا می شود؛ مثل بچههای کوچک. 0 1 علیرضا کوچکپور 1403/5/26 خسرو شیرین خسرو باباخانی 3.7 29 صفحۀ 83 جلوتر داخل شد. پشت سرش راه افتادیم. دوباره اتفاق افتاد، گلهای یاس کبود چادرش ریخت کف حیاط. مات و مبهوت، خیره گلهای کف حیاط شدیم. عطرشان همه فضا را پر کرده بود. 0 0