بریده کتابهای تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان شعیب شریعتی 1402/4/25 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 31 نمیدانم اولینبار چه کسی گفته؛ هر که بوده راست گفته که مادرها پسریاند، پسرها مادری. من هنوز یادم مانده که محمد کدام طرف این خانه مینشست. یادم مانده آن روز با چه حالی از در خانه آمد داخل. رفت و بغکرده نشست یک گوشه و زانوهایش را بغل کرد. 0 30 زهرا عارفی پور 1403/2/29 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 233 مردم فکر می کنند گردش و مهمانی و بگو و بخند، حواس مادری را که فرزندش زودتر از او از دنیا رفته، پرت می کند، ولی نمی دانند یاد بچه ی آدم توی دلش است؛ نه جلوی چشمش، یا بین یادگاری هایش ، یا حتی در اتاق و خانه اش. 0 12 عسل پورمشعل 1403/5/5 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 214 مادر خوش به حالت که رفتی.آخرم حرف تو شد.بالاخره یه تیکه از بدنت رو جا گذاشتی و اومدی.إن شاء الله روز قیامت با بدن مادرم زهرای مرضیه پیدا بشه. 0 11 مژده ظهرابی دهدزی 1403/1/23 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 10 زهرا خرسندی 1403/6/3 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 213 چـرا همیشـه می گیـن خـوش بـه حـال شـما ها کـه مـرد هسـتین و می تونیـن بریـن جبهـه؟ خـدا به اندازه ی وظیفه ی هر کسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال می کنه. شـما کـه خانومـی اگـه وظیفـه ت به انـدازه ی دوختـن یـه درز از لبـاس رزمنده ها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هر کسـی جایـی کـه بایـد باشـه رو خالـی بـذاره، یـه قسـمتی از کار جنگ لنگ می مونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی، قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمی کنه. 0 4 زهرا صفری 1403/2/10 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 11 بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرسر، ماه میشوند. 0 15 erfan 1403/1/3 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 229 خسته بودم. دلم مثل آسمان گرفته بود؛ بهانهای میخواست برای گریه کردن. بهانهای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد. بهانهای که ارزشش را داشته باشد؛ مثلا روضهی علیاکبر حضرت حسین (علیهالسلام) 0 10 محمد آذرنگ 1402/6/27 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 250 هنوز هم برای بچه های خودم، برای جوان های فامیل، برای مردمی که به دیدنم می آیند، از حسین(ع) حرف میزنم. قصه ی شال و شهید من بهانه است. حرف اصلی، قصه ی کربلاست... 0 15 باران هاشمی 1403/2/27 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 42 فردایش از مادرم پرسیدم: «خیلی فرق میکند شوهر آدم مومن باشد یا نه؟» عزیز یک نگاهی به آقاجان انداخت و گفت: «خیلی. زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبلهشناس ببینی.» 0 10 سیده رقیه صفری 1402/7/7 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 غم که هجوم می آورد، اول جهان زن را فتح می کند. 0 14 مغربی 1402/4/13 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 6 معصومه شاکری 1403/4/30 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 214 اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمیتوانی تحملشان کنی، ولی سربزنگاه خدایک طوری به بنده اش قدرت وآرامش میدهد که حسابش از دست من و شما خارج است.... 0 2 حسنا احمدی 1402/4/20 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 187 روز آخر، نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار. این ها را حسن آقا بعدا برایم تعریف کرد. می گفت:« وارد گلزار که شدیم، محمد دیگر حواسش با من نبود. ناغافل، دو سه قدمی از من پیش افتاد. ساکت بودم و نگاه میکردم ببینم چه می کند. سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت. لب هایش می جنبید. گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه. گاهی لبخند می زد. خیلی توی فکر بود. نگاهش را انداخت دورتر، سمت قبر های خالی و بعد سر چرخاند سمت من. گفت:« اون طرفا یه جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست.» 0 15 ام العلایق 1403/2/1 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 249 می نشـینم و بـه ذره هـای کوچـک این خاک نـگاه می کنم. از خـودم می پرسـم خـاک کـه بـا خـاک فـرق نـدارد. پـس چـه سِـرّی در ایـن گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد؟ 0 3 مرتضی ولی نژاد 1402/8/17 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 11 بعضی ها در خلوت خودشان آن قدر به دنبال خورشید میدوند که آخر سر، ماه میشوند. 0 9 مژده ظهرابی دهدزی 1403/1/23 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 1 زهرا شاکری مهر 1403/1/29 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 263 سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون وبگو من دستم خالیه. می ترسم از تنهایی شب اول قبر.بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی ووحشت قبر تنها نذارن.وقتی همه می ذارن ومیرن ، خودشون رو برسونن. 1 5 معصومه شاکری 1403/4/30 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 214 اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمیتوانی تحملشان کنی، ولی سربزنگاه خدایک طوری به بنده اش قدرت وآرامش میدهد که حسابش از دست من و شما خارج است.... 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/1/23 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 1 حــدیث کریمی 1402/2/31 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 چشم هایش را دوخت بہ قالے و گفت: -یاد دوستم افتادم وقتے راه میریم، کتونے هاش این قدر پارهان کہ تہ کفشش جدا میشہ، بابا ندارن. یخ کردم اولین جملہاۍ را کہ بہ فکرم رسید گفتم: -این کہ غصہ نداره محمدم خیلے هم خوبہ کہ بہ فکر رفیقتے، خب اون کفش قبلے هاتو ببر بده بهش. چشمش را از قالے گرفت و دوخت بہ من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتے دو دو زدن مردمکهایش هنوزم یادم مانده غصه دار نگاهم کرد، با صداقتے کہ تہ تهش مےرسید بہ جایـے کہ مےدانستم، از من پرسید: -خدا راضیہ؟ بہ خودم آمدم! توی دلم گفتم، سادات! دیدی این بچہ چہ قشنگ بهت درس داد. 1 18
بریده کتابهای تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان شعیب شریعتی 1402/4/25 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 31 نمیدانم اولینبار چه کسی گفته؛ هر که بوده راست گفته که مادرها پسریاند، پسرها مادری. من هنوز یادم مانده که محمد کدام طرف این خانه مینشست. یادم مانده آن روز با چه حالی از در خانه آمد داخل. رفت و بغکرده نشست یک گوشه و زانوهایش را بغل کرد. 0 30 زهرا عارفی پور 1403/2/29 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 233 مردم فکر می کنند گردش و مهمانی و بگو و بخند، حواس مادری را که فرزندش زودتر از او از دنیا رفته، پرت می کند، ولی نمی دانند یاد بچه ی آدم توی دلش است؛ نه جلوی چشمش، یا بین یادگاری هایش ، یا حتی در اتاق و خانه اش. 0 12 عسل پورمشعل 1403/5/5 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 214 مادر خوش به حالت که رفتی.آخرم حرف تو شد.بالاخره یه تیکه از بدنت رو جا گذاشتی و اومدی.إن شاء الله روز قیامت با بدن مادرم زهرای مرضیه پیدا بشه. 0 11 مژده ظهرابی دهدزی 1403/1/23 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 10 زهرا خرسندی 1403/6/3 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 213 چـرا همیشـه می گیـن خـوش بـه حـال شـما ها کـه مـرد هسـتین و می تونیـن بریـن جبهـه؟ خـدا به اندازه ی وظیفه ی هر کسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال می کنه. شـما کـه خانومـی اگـه وظیفـه ت به انـدازه ی دوختـن یـه درز از لبـاس رزمنده ها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هر کسـی جایـی کـه بایـد باشـه رو خالـی بـذاره، یـه قسـمتی از کار جنگ لنگ می مونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی، قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمی کنه. 0 4 زهرا صفری 1403/2/10 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 11 بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرسر، ماه میشوند. 0 15 erfan 1403/1/3 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 229 خسته بودم. دلم مثل آسمان گرفته بود؛ بهانهای میخواست برای گریه کردن. بهانهای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد. بهانهای که ارزشش را داشته باشد؛ مثلا روضهی علیاکبر حضرت حسین (علیهالسلام) 0 10 محمد آذرنگ 1402/6/27 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 250 هنوز هم برای بچه های خودم، برای جوان های فامیل، برای مردمی که به دیدنم می آیند، از حسین(ع) حرف میزنم. قصه ی شال و شهید من بهانه است. حرف اصلی، قصه ی کربلاست... 0 15 باران هاشمی 1403/2/27 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 42 فردایش از مادرم پرسیدم: «خیلی فرق میکند شوهر آدم مومن باشد یا نه؟» عزیز یک نگاهی به آقاجان انداخت و گفت: «خیلی. زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبلهشناس ببینی.» 0 10 سیده رقیه صفری 1402/7/7 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 غم که هجوم می آورد، اول جهان زن را فتح می کند. 0 14 مغربی 1402/4/13 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 6 معصومه شاکری 1403/4/30 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 214 اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمیتوانی تحملشان کنی، ولی سربزنگاه خدایک طوری به بنده اش قدرت وآرامش میدهد که حسابش از دست من و شما خارج است.... 0 2 حسنا احمدی 1402/4/20 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 187 روز آخر، نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار. این ها را حسن آقا بعدا برایم تعریف کرد. می گفت:« وارد گلزار که شدیم، محمد دیگر حواسش با من نبود. ناغافل، دو سه قدمی از من پیش افتاد. ساکت بودم و نگاه میکردم ببینم چه می کند. سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت. لب هایش می جنبید. گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه. گاهی لبخند می زد. خیلی توی فکر بود. نگاهش را انداخت دورتر، سمت قبر های خالی و بعد سر چرخاند سمت من. گفت:« اون طرفا یه جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست.» 0 15 ام العلایق 1403/2/1 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 249 می نشـینم و بـه ذره هـای کوچـک این خاک نـگاه می کنم. از خـودم می پرسـم خـاک کـه بـا خـاک فـرق نـدارد. پـس چـه سِـرّی در ایـن گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد؟ 0 3 مرتضی ولی نژاد 1402/8/17 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 11 بعضی ها در خلوت خودشان آن قدر به دنبال خورشید میدوند که آخر سر، ماه میشوند. 0 9 مژده ظهرابی دهدزی 1403/1/23 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 1 زهرا شاکری مهر 1403/1/29 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 263 سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون وبگو من دستم خالیه. می ترسم از تنهایی شب اول قبر.بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی ووحشت قبر تنها نذارن.وقتی همه می ذارن ومیرن ، خودشون رو برسونن. 1 5 معصومه شاکری 1403/4/30 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 214 اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمیتوانی تحملشان کنی، ولی سربزنگاه خدایک طوری به بنده اش قدرت وآرامش میدهد که حسابش از دست من و شما خارج است.... 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/1/23 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 0 1 حــدیث کریمی 1402/2/31 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 214 صفحۀ 1 چشم هایش را دوخت بہ قالے و گفت: -یاد دوستم افتادم وقتے راه میریم، کتونے هاش این قدر پارهان کہ تہ کفشش جدا میشہ، بابا ندارن. یخ کردم اولین جملہاۍ را کہ بہ فکرم رسید گفتم: -این کہ غصہ نداره محمدم خیلے هم خوبہ کہ بہ فکر رفیقتے، خب اون کفش قبلے هاتو ببر بده بهش. چشمش را از قالے گرفت و دوخت بہ من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتے دو دو زدن مردمکهایش هنوزم یادم مانده غصه دار نگاهم کرد، با صداقتے کہ تہ تهش مےرسید بہ جایـے کہ مےدانستم، از من پرسید: -خدا راضیہ؟ بہ خودم آمدم! توی دلم گفتم، سادات! دیدی این بچہ چہ قشنگ بهت درس داد. 1 18