``کشتن مرغ مینا گناه است، چون فقط آواز می خواند تا دل مارا شاد کند``
وقتی شروع به خوندن کشتن مرغ مینا کردم، فکر نمیکردم که اینقدر عمیق تحت تاثیر قرار بگیرم. داستان از زبان یه دختر بچه(اسکات)روایت میشه و همین باعث شد حس کنم انگار خودم دارم توی کوچهپسکوچههای اون شهر کوچک راه میرم و تمامی اتفاقات رو از چشم یک کودک خردسال میبینم.
اتیکاس، پدر اسکات، از اون شخصیتهایی بود که انگار باید تو زندگی واقعی هم وجود میداشت؛ قوی، آرام و با اصولی که حاضر نبود زیر بار ناعدالتی له بشه.
یه چیزی که بیشتر از همه توی داستان برام جالب بود، تضاد بین دنیای پاک و سادهی بچهها با دنیای متعصب و آلودهی بزرگترها بود. داستان آروم پیش میره، اما هر صفحهاش انگار باری روی قلبت میذاره.
این کتاب برام یادآور شد که بیگناهی چقدر میتونه تو دنیا آسیبپذیر باشه. و این که گاهی شجاعت یعنی بدون امید به پیروزی، برای چیزی که درسته بجنگی.