دوست دارم اول از ترجمه روان و گیرای آقای حداد بنویسم. بعد از قلم نویسنده این بازگردانیِ همراه با حس و رنگ خوب مترجم است که خواننده را همراه میکند. ترجمه تمیز باعث میشود حتی با اینکه میدانی داستان تا حد زیادی قرار است چه مسیری را طی کند باز خسته نشده و تا آخرین صفحه ادامه دهی.
خیلیها این اثر را با مرگ ایوان ایلیچ تولستوی مقایسه میکنند. شاید تفاوت آشکار در ایده مرکزی دو نویسنده باشد. تولستوی از رستگاری مینویسد. پایان بندی روایت او این است که: اگر زندگی را صرف چیزهای بی ارزش کنی و تهی از معنا و هدف باشی، مرگت هم بیمعنا خواهد بود.
اما شنیتسلر گویی مرگ را به سخره میگیرد. مرگ طبیعی است. کسی به آن توجه ندارد. قابلیت استخراج پند و اندرز و فلسفه بافی هم برای آن موجود نیست. مرگ فرایند عادی و معمولی دارد. میتوان گفت ایوان ایلیچ با آرامش درونی مرگ را پذیرفت و آخرین نفس را کشید. اما فلیکس مرگی سخت را پذیرفت. بدون اینکه با خود و دنیایش به صلح برسد. او ماری که عشق زندگیاش بود بر سر دوراهی قرار داد. ماری که شور و شوق جوانی هنوز با او سفر میکرد و حقش زیستن بود. حق طبیعیاش.
در مردن، رگههایی از گریز از مرگ موجود است. فرار به نقطهای که یاد مرگ بی رنگ باشد. بدون شک هم عصر بودن شنیتسلر با فروید باعث شده تا این اثر، روایتی روانکاوانه داشته باشد و حس و حال اندوهگین و روح رنجور فلیکس ما را به یاد یک مراجع روان درمانی بیندازد.
در آخر پیشنهاد میکنم هم مردن و هم مرگ ایوان ایلیچ را به عنوان دو اثری که مستقیم به مرگ و افرادی که در آستانه آن هستند میپردازند بخوانید...