پاکنیا

پاکنیا

@paknia
عضویت

دی 1402

113 دنبال شده

62 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        درهم شکسته بلاخره امروز تمام شد. 
خیلی وقت بود شروع کرده بودم به خواندن. کمی زیادتر از حد طول کشید. اوایل کتاب، اصلا نمی‌توانستم ارتباط برقرار کنم. داستان از زبان دو راوی بود. دو همسایه روبرو. جولی و جان. شخصیتها به نظرم زیاد بود و تغییر راوی باعث می‌شد گمشان کنم. بخصوص که ابتدای رمان، کشش لازم را برایم نداشت و هرازگاهی سراغش می‌رفتم و فراموش می‌کردم الان کی صحبت می‌کند و اسم همسر و فرزندانش چه بود و... 
اما بعد از صفحه صد و چند، با پیدا کردن زبان داستان و تعلیق‌های پی در پیش، پانصد صفحه بعد را تنها در عرض دو روز تمام کردم. و چقدر این رمان، لازمه امروز ماست. به نظرم عصاره و چکیده هزاران سخنرانی و کتاب و مقاله در مورد لزوم عفاف و رعایت بعضی حدودها در زندگی بود. از یک نویسنده کانادایی. راهی که آنها خیلی وقت پیش رفته‌اند و ما در ابتدای راهش قرار گرفته‌ایم. و چه پایان نفرت‌انگیزی... 
به قول جولی،« همه چیز تنها از یک هم‌صحبتی معمولی که کمی بیشتر از آنچه که باید طول کشید، شروع شد.» صحبتهایی که هر همسایه، فامیل، همکار ممکن است در طول روز داشته باشند، غافل از عوارضی که بر هر دو طرف می‌گذارد. و بعد در انتهای داستان، جولی تعبیر جالبی به کار می‌برد،«ما طوفانی شدیم در زندگی همدیگر...» 
تصمیم جولی در پایان برایم خیلی جالب بود. او میل خود برای صحبت با جان و گفتن اینکه شهادتی داده تا پسر جان از اتهام قتلی که به خاطر اشتباهات جان و جولی رخ داده بود، تبرئه شود را سرکوب می‌کند. پرده را می‌اندازد و به سراغ همسرش می‌رود.«آغوشم  را به سوی اطرافیانم می‌گشایم، ولی یقین حاصل خواهم کرد که به آنهایی خوشامد بگویم که نتوانند زندگیم را از هم بپاشند، که آرامشم را تهدید نکند، که آرامششان را تهدید نکنم.» 
#درهم_شکسته
#کاترین_مک‌کنزی
      

5

پاکنیا

پاکنیا

1404/3/21

        فیلمش را قبلا دیده بودم. آن هم دوبار! 
و می‌شود گفت وقتی کتاب را دست گرفتم، همه زوایایش را حفظ بودم. چرا که ماجراها فرق چندانی نداشت. چندان که چه عرض کنم. اصلا. همان ماجرای دختری فقیر، که با مرد ثروتمندی آشنا و ازدواج می‌کند و به امید زندگی بهتر راهی قصر رویایی او می‌شود... 
با این اوصافی که گفتم، اگه فکر می‌کنید، داستان برایم جذابیت چندان نداشت، مثل خودم در شروع مطالعه، سخت در اشتباهید. ربه‌کا را دست گرفتن همان و بی‌وقفه خواندن همان. 
اما در موردش چند نکته جالب برایم وجود داشت؛
 تکرار پی‌در پی دو کلمه؛ ربه‌کا و ماندرلی. یکی از یکی زیباتر و باشکوهتر توصیف شده. در مقابل راوی داستان، که چیز زیادی از او نمی‌دانیم. او در دادن اطلاعات از خودش خیلی سختگیر است.
 او ماجرای زندگیش را فقط برای آقای دووینتر تعریف می‌کند و ما را در خماری رها می‌کند. او حتی اسمش را هم به ما نمی‌گوید. اما در عوض از ریزترین حالات درونیش با ما حرف می‌زند. از تمام احساسات، غم‌ها و شادی‌ها و... طوری که گاهی از این حجم خودکم‌بینی و دست و پاچلفتی بودن راوی به ستوه می‌آیی. 
اما نکته جالب اینکه، در نهایت و پایان داستان، تمام این ظواهر فریبنده در پیش چشم ما فرو می‌ریزد، از ربه‌کای به ظاهر زیبا و همه‌چیز تمام به باطن سیاهش می‌رسیم. اینجا را داشته باشید. 
نکته بعدی در مورد قتلی که رخ داده بود. بعد از آشکار شدن ماجرا، مدام منتظر بودم راوی که از کوچکترین احساساتش با ما صحبت می‌کرد، یکجا بگوید وای یعنی فلانی قاتل است!! اما انگار نه انگار. گیریم که ربه‌کا شیطانی بیش نبود، اما نه قاتل نه راوی،ذره‌ای متاسف از وقوع قتل نیستند. حتی سربازرس و دوست قاتل که پی به راز برده‌اند، تمام تلاششان را برای تبرئه‌اش می‌کنند تا از هیچ‌چیزها سند بر بی‌گناهیش پیدا کنند. با خودم فکر می‌کردم چرا؟ 
نمی‌دانم، شاید همه چیز در کارهایی بود که ربه‌کا می‌کرد. اعمالی که باعث شده او به اندازه حشره‌ای حقیر شود که کسی از له کردنش عذاب وجدان ندارد. چیزهایی چون وفاداری، عفت و پاکدامنی برای ارزشمند شدن انسان... 
طوری که در نهایت که برای تطهیر آلودگی او باید جایی که آثار او بود هم می‌سوخت و خاکستر می‌شد. ماندرلی زیبا.
      

31

پاکنیا

پاکنیا

1404/1/30

        ✓بچه‌های خاص خانه خانم پریگرین
اثر: رنسام ریگز

جیکوپ پسری نوجوان است که از کودکی با قصه‌های عجیب و غریب پدر عجیبش بزرگ شده است. قصه‌هایی از بچه‌های عجیب که پدربزرگ مدتی در کنار آنها زندگی کرده. جیکوبِ عاشق قصه‌های پدربزرگ، با قد کشیدن و بزرگ شدن از آنها فاصله می‌گیرد و دیگر آنگونه که زمانی باورشان داشت، باور نمی‌کند. 
تا اینکه با مرگ عجیب پدربزرگ (کشته شدن توسط هیولایی که فقط جیکوب آن را دیده) جیکوب به هم می‌ریزد طوری که کارش به روانشناس می‌کشد. اما داستان جیکوب با تصمیم او برای یافتن جایی که پدربزرگ در آخرین لحظات عمر در آغوش جیکوب از او می‌خواهد خود را به آنجا برساند تا از شر هیولاها در امان بماند شروع می‌شود.
جیکوب عازم سفری می‌شود که در آن پدربزرگ، دوستانش، دنیا و در نهایت خود را بهتر می‌شناسد. 
اما مسئله این است.«این شناخت.» ما همراه جیکوب می‌فهمیم در دنیا دو گروه وجود دارد. انسان معمولی و انسان خاص. انسانهای معمولی، معمولی معمولی هستند و خواص صاحب قدرتهای عجیب. توانا، آگاه به مناسباتی از دنیا که معمولی‌ها هیچ خبر ندارند و قدرت درکش را هم ندارند. خواص زمان و مکان را در اختیار گرفته‌اند و دشمنان بسیار از معمولی‌ها و موجودات فرازمینی دارند و برای رهایی به دنبال سرزمینی امن برای خود هستند. سرزمینی در موازات این جهان. نمی‌دانم این شما را یاد چه می‌اندازد؟ 
بخصوص اگر بدانید پدربزرگ از بچه‌هایی است که در زمان جنگ جهانی دوم، همه خانواده خود را که در لهستان ساکن بوده از دست داده و از دست آلمانی‌ها که به نوعی جزوی از لشکر هیولاها هستند به جزیره‌ای کوچک در انگلستان رفته تا در یتیمخانه‌ای که بعدا می‌فهمیم جایگاه بچه‌های خاص بوده زندگی کند و... 
چقدر مفاهیم مورد نظر نویسنده هنرمندانه در قالب داستان گنجانده شده بود، بدون اینکه ملالی در پی داشته باشد و چقدر افسوس خوردم برای جای خالی چنین کارهایی برای نوجوانان خودمان.
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.