یادداشت پاکنیا

        درهم شکسته بلاخره امروز تمام شد. 
خیلی وقت بود شروع کرده بودم به خواندن. کمی زیادتر از حد طول کشید. اوایل کتاب، اصلا نمی‌توانستم ارتباط برقرار کنم. داستان از زبان دو راوی بود. دو همسایه روبرو. جولی و جان. شخصیتها به نظرم زیاد بود و تغییر راوی باعث می‌شد گمشان کنم. بخصوص که ابتدای رمان، کشش لازم را برایم نداشت و هرازگاهی سراغش می‌رفتم و فراموش می‌کردم الان کی صحبت می‌کند و اسم همسر و فرزندانش چه بود و... 
اما بعد از صفحه صد و چند، با پیدا کردن زبان داستان و تعلیق‌های پی در پیش، پانصد صفحه بعد را تنها در عرض دو روز تمام کردم. و چقدر این رمان، لازمه امروز ماست. به نظرم عصاره و چکیده هزاران سخنرانی و کتاب و مقاله در مورد لزوم عفاف و رعایت بعضی حدودها در زندگی بود. از یک نویسنده کانادایی. راهی که آنها خیلی وقت پیش رفته‌اند و ما در ابتدای راهش قرار گرفته‌ایم. و چه پایان نفرت‌انگیزی... 
به قول جولی،« همه چیز تنها از یک هم‌صحبتی معمولی که کمی بیشتر از آنچه که باید طول کشید، شروع شد.» صحبتهایی که هر همسایه، فامیل، همکار ممکن است در طول روز داشته باشند، غافل از عوارضی که بر هر دو طرف می‌گذارد. و بعد در انتهای داستان، جولی تعبیر جالبی به کار می‌برد،«ما طوفانی شدیم در زندگی همدیگر...» 
تصمیم جولی در پایان برایم خیلی جالب بود. او میل خود برای صحبت با جان و گفتن اینکه شهادتی داده تا پسر جان از اتهام قتلی که به خاطر اشتباهات جان و جولی رخ داده بود، تبرئه شود را سرکوب می‌کند. پرده را می‌اندازد و به سراغ همسرش می‌رود.«آغوشم  را به سوی اطرافیانم می‌گشایم، ولی یقین حاصل خواهم کرد که به آنهایی خوشامد بگویم که نتوانند زندگیم را از هم بپاشند، که آرامشم را تهدید نکند، که آرامششان را تهدید نکنم.» 
#درهم_شکسته
#کاترین_مک‌کنزی
      
16

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.