یادداشت پاکنیا

پاکنیا

پاکنیا

دیروز

        فیلمش را قبلا دیده بودم. آن هم دوبار! 
و می‌شود گفت وقتی کتاب را دست گرفتم، همه زوایایش را حفظ بودم. چرا که ماجراها فرق چندانی نداشت. چندان که چه عرض کنم. اصلا. همان ماجرای دختری فقیر، که با مرد ثروتمندی آشنا و ازدواج می‌کند و به امید زندگی بهتر راهی قصر رویایی او می‌شود... 
با این اوصافی که گفتم، اگه فکر می‌کنید، داستان برایم جذابیت چندان نداشت، مثل خودم در شروع مطالعه، سخت در اشتباهید. ربه‌کا را دست گرفتن همان و بی‌وقفه خواندن همان. 
اما در موردش چند نکته جالب برایم وجود داشت؛
 تکرار پی‌در پی دو کلمه؛ ربه‌کا و ماندرلی. یکی از یکی زیباتر و باشکوهتر توصیف شده. در مقابل راوی داستان، که چیز زیادی از او نمی‌دانیم. او در دادن اطلاعات از خودش خیلی سختگیر است.
 او ماجرای زندگیش را فقط برای آقای دووینتر تعریف می‌کند و ما را در خماری رها می‌کند. او حتی اسمش را هم به ما نمی‌گوید. اما در عوض از ریزترین حالات درونیش با ما حرف می‌زند. از تمام احساسات، غم‌ها و شادی‌ها و... طوری که گاهی از این حجم خودکم‌بینی و دست و پاچلفتی بودن راوی به ستوه می‌آیی. 
اما نکته جالب اینکه، در نهایت و پایان داستان، تمام این ظواهر فریبنده در پیش چشم ما فرو می‌ریزد، از ربه‌کای به ظاهر زیبا و همه‌چیز تمام به باطن سیاهش می‌رسیم. اینجا را داشته باشید. 
نکته بعدی در مورد قتلی که رخ داده بود. بعد از آشکار شدن ماجرا، مدام منتظر بودم راوی که از کوچکترین احساساتش با ما صحبت می‌کرد، یکجا بگوید وای یعنی فلانی قاتل است!! اما انگار نه انگار. گیریم که ربه‌کا شیطانی بیش نبود، اما نه قاتل نه راوی،ذره‌ای متاسف از وقوع قتل نیستند. حتی سربازرس و دوست قاتل که پی به راز برده‌اند، تمام تلاششان را برای تبرئه‌اش می‌کنند تا از هیچ‌چیزها سند بر بی‌گناهیش پیدا کنند. با خودم فکر می‌کردم چرا؟ 
نمی‌دانم، شاید همه چیز در کارهایی بود که ربه‌کا می‌کرد. اعمالی که باعث شده او به اندازه حشره‌ای حقیر شود که کسی از له کردنش عذاب وجدان ندارد. چیزهایی چون وفاداری، عفت و پاکدامنی برای ارزشمند شدن انسان... 
طوری که در نهایت که برای تطهیر آلودگی او باید جایی که آثار او بود هم می‌سوخت و خاکستر می‌شد. ماندرلی زیبا.
      
284

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.