mavi

mavi

@mavi

35 دنبال شده

93 دنبال کننده

            
دانشجوی روانشناسی🧠
          

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

mavi پسندید.
بیست و هشت روز تمام

13

mavi پسندید.
آمار دقیق مرده ها

16

mavi پسندید.
مانون لسکو
          تو گودریدز نوشته بودم پسره آنقدر با خلوص و صداقت و لطافت از مانون حرف می‌زنه که احساس می‌کنم من هم عاشق دختره شدم. از بس تو آپدیت‌هایی که اینور اونور می‌نوشتم و وویس‌هایی که برای خودم ضبط می‌کردم درباره‌ی این کتاب حرف زدم که انگار دیگه حرف جدیدی ندارم. قصد ریویو نوشتن و رعایت یکسری اصول نانوشته رو هم ندارم. فقط حرف‌هایی که همین لحظه تو ذهنم هستن می‌نویسم. خیلی وقته همین کارو می‌کنم.

کتاب رو دوس داشتم. شخصیت‌هاشو دوس داشتم. شخصیت‌های فرعی‌ش رو هم دوست داشتم. با هم مهربون بودن. رعایت حال هم رو می‌کردن. هر کسی، اندک بهره‌ای از وفاداری و انسانیت برده بود. این بهم حس خوبی میداد. رفاقت‌هایی که صادقانه شکل می‌گرفت برام ارزشمند بودن. دو شخصیت اصلی داستان هر چقدر در ابتدا و میانه‌ی کتاب ملغمه‌ای از خشم و عصبانیت و خنده‌های هیستریک و ناسزا در من بوجود آورده بودن، انتهای کتاب حسابی سنگ تموم گذاشتن و شرایط نامساعدی که خودم توش قرار داشتم هم به این همه اضافه شد و 30 صفحه‌ی انتهایی رو با چشمای خیس و هق‌هق‌های بی‌صدا گذروندم. این یعنی مانون لسکو ماموریتش رو با موفقیت به اتمام رسوند و خوندنش تجربه خوبی برام شد.

به‌نظرم مهم‌ترین چیزی که این کتاب رو برای من متفاوت از یک اثر معمولی عاشقانه می‌کرد، نثر شیوا و عمیق آبه بود. احساسات آدمی رو خیلی واقعی و ملموس و صادقانه بیان کرده بود. جملاتش به قلبم رسوخ می‌کرد. انتهای کتاب از خودم پرسیدم این همه ارزشش رو داشت؟ و با گریه به خودم جواب دادم آره ارزشش رو داشت. من معمولا خیلی سعی می‌کنم ادای عاقل بودن و بی‌احساس بودن دربیارم (لطفا این دوتا رو عجالتا متضاد هم بگیرید و سرش با من بحث نکنید) این کتاب تونست اون بُعد احساسی منو بکشه بیرون. بُعدی که حاضره پشت پا بزنه به هر چی تصمیم عاقلانه‌ست و یکسره پی خواسته قلبش بره.

این قسمت یه اسپویل ریزی داره. 👇🏾

اینکه شخصیت‌های اصلی داستان تونستن همچین احساسات پاک و لطیفی رو تجربه کنند، با اینکه همه چیزشون رو هم در راهش از دست دادن، خیلی برام ارزشمند بود. فک می‌کنم هر معشوقی آرزو داره همچین عاشقی داشته باشه. (البته شرطش اینه خودش خیلی خوشگل باشه😂) عاشقی که علی‌رغم همه اشتباهات و خطاهایی که معشوق مرتکب میشه همچنان می‌پرستدش و با همه عشق و صبر و گذشتی که نثارش میکنه آخرش میتونه رامش کنه:) عقل با این مخالفت می‌کنه و با اولین یا نهایتا دومین اشتباه فاحش معشوق از عاشق میخواد که ولش کنه و دنبال یه زندگی سعادتمند و باشرافت بره. این کتاب بهمون میگه عقل خیلی غلط میکنه:) و داستانی داره مث همه رومنس‌های کلاسیکی که تو بچگی شنیدیم و دوس داشتیم. این با دنیای واقعی فرق می‌کنه و معشوقی ساده‌دل و سربه‌هوا داره که تهش اون تحولی توش رخ میده که ما دوس داریم. اما در دنیای واقعی آیا همه معشوق‌های خطاکار نهایتا رام قدرت عشق میشن و آنچه همه این مدت‌ از عاشق دریافت کرده بودن، جبران می‌کنن؟ این کتاب رو چون شبیه دنیای واقعی نبود و تهش عشق پیروز میشد، دوست داشتم.
        

32

mavi پسندید.
شرلی

16

mavi پسندید.
مسخ و درباره مسخ
          مسخ رو خوندم. سر کلاس‌های کسالت‌بار بهداشت که این کسالت قطعا شرف داره به بیمارستان و کشیک وایستادن! ولی شروعش برمی‌گرده به آخرین کشیک‌های شب طب اورژانس:) وقتی نیمه شب به بعد، توی اورژانس مرغ پر نمی‌زد و فقط باید زمان رو می‌گذروندم تا تموم بشه. 

خیلی خوب بود. ناباکوف می‌گه برای فهم بهتر یک اثر هنری باید یک فاصله‌ای رو باهاش حفظ کرد. من خیلی نمی‌فهمم اینو. وقتی می‌خوندمش دلم کباب می‌شد برای گرگور. که هرچی می‌گذشت رقیق‌بودن و فداکاریش بیش‌تر دلم رو ریش می‌کرد. خانواده‌ش زالوهایی بودن که شیره‌ی جانش رو می‌مکیدن. مسخ‌شده‌های واقعی بودن. امان از خواهرش. اولش منم گول خوردم. کافکا اینقدر خوب ذهنیت مثبت گرگور نسبت به خونواده‌ش رو شکل داده‌بود که واقعا تا آخر که خواهرش ضربه‌ی نهایی رو زد من هنوز به انسانیت و مهربونیش باور داشتم. لعنت بهش! شرح ریش‌شدگی دلم برای گرگور و طفلکی‌بودنش یکم سخته. اینقدر گرگور در نقش فداکار ایثارگر فرو رفته‌بود که همون اول صبح که تبدیل شده‌بود باز به فکر این بود که اگه نرم سرکار خانواده‌م چه‌طور سر کنن! بخت‌برگشته... قسمت دیگه‌ای از داستان که رقیقم کرد صحنه‌ی ویولون زدن خواهر نامردش بود. اینکه گرگور داشت فکر می‌کرد اگه این اتفاق نمی‌افتاد می‌خواست خواهرش رو به کالج موسیقی بفرسته. و خب صحنه‌ی آخر داستان یه جوری بود برام. احساس کردم این بار خواهرش قراره طعمه‌ای بشه برای پدر و مادرش تا شیره‌ی جانش رو بکشن و ازش استفاده کنن! برداشت من این بود. نمی‌دونم درسته یا نه. 
و در نهایت الان که دارم فکر می‌کنم، شاید گرگور هم علاوه بر خونواده‌ش به نحوی مسخ‌ شده‌بود. مسخ شده بود که نمی‌دید چه ظلمی بهش روا شده. و فرو رفته بود در نقش اشتباهش.

چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳ داستان رو تموم کردم و یک‌شنبه ۸ مهر هم قسمت درباره‌ی مسخ که از نابوکف بود.
        

9

mavi پسندید.
نازنین

51