کیمیا هلشی

@k.h

32 دنبال شده

29 دنبال کننده

                      دریغ و درد هدر دادیم آن ذات گرامی را 
ابریم و نمی باریم، تیغیم و نمی بریم
                    
http://null
kimia.halashi1993

یادداشت‌ها

                کتابی که می خوانید قرار نیست نکات اعجاب انگیزی بهتون یاد بده خیلی از این نکات رو بلدیم و در طی تجربه زندگی بهشون رسیدیم اما نکته کاربردی کتاب اینجاست که با آوردن نقل قول هایی این نکات مهم رو در ذهن ما ماندگار میکنه، چیزی که من از این کتاب دستگیرم شد هرچقدر سخت بگیری بیشتر سخت میگذره لازم نیست که خارق العاده باشیم فقط کافیست احمق نباشیم لازم نیست همیشه گزینه های زیاد موفقیت رو مد نظر داشته باشیم بلکه اگر راه های عدم موفقیت رو بدونیم و ازشون دوری کنیم میتونیم موفق باشیم ، پول و شهرت و جایگاه اجتماعی موفقیت محسوب نمیشن موفقیت احساس رضایت درونی ماست نسبت به خودمون و عملکردمون، نکته جالب توجه دیگه این کتاب این بود که به قول شاعر به عمل کار بر آید به سخندانی نیست برای موفق شدن باید شروع کرد، نقش قربانی در زندگی هیچ کمکی به پیشرفت ما نمیکنه پس برای خودتون دل نسوزونید خیلی چیزا را به تقدیر ربط بدین تا آسوده تر باشید محل زندگی و خانواده و ... خیلی وقتا دست ما نیست پس نجنگیم فقط بپذیریم 
در نهایت این کتاب نیاز به مرور دوره ای داره و فقط یکبار خوندن کافی نیست من کلی نکته ازش یادداشت کردم که بازم بخونم شون
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            ترجمه‌ی کتاب که نامأنوس و آزاردهنده بود واقعا (ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای) مترجم که از اسمش هم معلومه، کورده. و به‌نظر میرسه تسلط کاملی به زبان فارسی نداره!! البته همین هم شک‌برانگیزه. چون انصافا تعابیر زیبا و شاعرانه‌ای به‌کار می‌بُرد اما یهو یه جمله از دستش در می‌رفت و من زور می‌زدم بفهمم چی میگه اما موفق نمی‌شدم و پرت می‌شدم از داستان بیرون و رشته ارتباطم قطع می‌شد. حیف واقعا!
‌
‌ویراستاری هم بعید می‌دونم شده باشه! چقد غلط دستوری! فعل و فاعل و مفعول بهم ریخته بود! خدای من! می‌دونی قشنگ حس می‌کردم صدسال پیش ترجمه شده اما زهی خیال باطل! مال همین ده پونزده سال اخیره!
‌
در کل کتاب کندخوانیه، فضای خیالی و عجیب و غریبی داره. بعضی شخصیت‌ها خوب از آب درنیومدن. مثلا اون خواهران سپید که اصلا نمی‌شد دوستشون داشت! یا سید جلال شمس که نمی‌تونستم فازشو درک کنم!
‌
اما تلاش نویسنده قابل تحسینه! کتاب ماندگاریه. عمرا بتونم فراموشش کنم. یه جاهایی واقعا می‌خواستم بیام بهش ۵ستاره بدم فارغ از همه ایراداتش مثل فضای بیمارستان! وای داشتم به پهنای صورت اشک می‌ریختم. چقدر زیبا و تکان‌دهنده بود! 
یا داستان محمد دل‌شیشه نازنینم که بیشتر از سریاس‌ها دوسش داشتم.
از بین سریاس‌ها، با سریاس دوم بیشتر ارتباط گرفتم. ایده‌ی آخرین درخت انار محشر بود. دوست دارم بهش بگم اتوپیای درماندگان! چقدر حرف داشت توش!
‌
می‌خوام با ترجمه آرش سنجابی هم امتحانش کنم. اونم که از هر دوجمله یکی‌ش رو حذف کرده! الله اکبرر:') 
قبلا کتابی اشکم رو درمی‌آورد سریع بهش پنج می‌دادم الان اما بیشتر می‌تونم به احساساتم غلبه کنم انگار:))
ببخشید که ریویوم قاطی پاتیه! ذهن خودمم الان همینه!
          
دو بار کتاب صوتی رو گوش کردم چون بار اول داستانی پیدا نکردم بار دوم رو با دقت بیشتری گوش کردم بازم پی رنگ و داستان مشخصی پیدا نکردم حداقل اینه من درکش نکردم ، تک جملات زیبایی داره و خیلی هم به دل میشینه ولی شبیه کتاب شعرِ ته اش چیزی دستگیرم نشد فقط جملات قشنگ و شاعرانه بود
            یکی از مسائلی که باعث می شود ایمانم به غیب محکم تر شود، روبه رو شدن با کتاب های خاصی در لحظات خاص تری از زندگی است...انگار باید آن کتاب را در آن لحظه پیدا کنم تا پاسخ گوی چیزی باشد...اصلا انگار آن کتاب من را پیدا می کند.
البته این کتاب های خاص خودشان را با واسطه هایی به من رسانند. واسطه هایی مانند یک کلاس کسل کننده ی ادبیات که آدم را به سمت خواندن یک ای بوک خاک خورده در گوشی همراه می کشاند. و آن وقت با خواندن تنها چند صفحه از آن ای بوک خاک خورده می فهمی که خودش است...این همان چیزیست که باید بخوانم. و بعد در اولین فرصت آن کتاب را می خری ولی روز ها فقط نگاهش می کنی...تا شیرینی انتظار را لمس کنی...و بالاخره شروع به خواندنش می کنی.

بهترین عبارتی که می توانم درباره ی یک عاشقانه به کار ببرم فقط این است که خیلی فهمیدمش.
نمی دانم اگر در شرایط دیگری این کتاب را می خواندم هم همین قدر می فهمیدمش یا نه...فقط خیلی مناسب بود.
بعضی کتاب ها برایم یک "اتفاق" اند...دیدم را به زندگی تغییر می دهند...یک نگاه جدید به من می دهند...ولی یک عاشقانه این طور نبود...خیلی از جملاتش انگار حرف هایی بودند که مدت ها بود می خواستم بزنم...حرف های دل بودند انگار...و در عین حال یک سری جملاتش با پیش فرض های من خیلی متفاوت بودند ولی نمی دانم چگونه این قدر فهمیدمش...

"به باور داشتن عادت نمی کنم..."