🤍به نام خدای قصه های بزرگ🤍
این کتاب نسبت به کتاب های دیگه ای که از ایشون خوندم، بیشتر به دلم نشست. ماجراش هم اصلا یکنواخت نبود و کشش داشت.
طبق اون کتابایی از ایشون خوندم، به نظرم بیشتر داستان هاشون یک واقعه تاریخ اسلام در بستر یه ماجرای عاشقانه ست. مثلا توی همین کتاب، از امام زمان خیلی گفته میشد، به روابط شیعه و سنی در اون زمان اشاره میشد، به یه شخصیت تاریخی، شیعه شدن یک جوان سنی و...
ولی خب مثلا همین شیعه شدن هاشم و آشنا شدن و جذب شدنش با امام زمان از چه وقتی محقق شد؟ از زمانی که به یه دختر شیعه علاقمند شد.
یه چیز بامزه ش این بود که چند زوج توی داستان بودن که فک میکردن نمیتونن به هم برسن و شرایط محقق نمیشد و اون طوری که داستان روایت میکرد هر کدوم قرار بود با اون یکی ازدواج کنن ولی در آخر همشون بهم رسیدن.
شخصیت اصلی داستان همه ش ناامید میشد و فک میکرد که قراره به اون چیزی که میخواد، نرسه؛ در حالی که اینا همه ش برداشت های خودش بود و در آخر خیلی خوشبخت شد. یه چیزی هم که میشد از این داستان نتیجه گرفت، این بود؛ وقتی حقیقتی رو به طور واضح برات روشن نشده، با برداشت هات خودت رو ناامید نکن؛ چون تو نمیدونی، خیلی احتمال داره که برداشت هات کاملا غلط باشن.
یه چیز دیگه هم که من از این داستان گرفتم، این بود؛ اگه سعی کنی خوب باشی و دنبال راه درست باشی، خودت «بخوای»، اون موقع خداهم تورو به مسیر درست میاره؛ همونطوری که هاشم در نهایت هم شیعه شد و امامش رو شناخت؛ هم به همه آرزوهاش رسید.
آخرای داستان خواننده رو زجر میداد؛ یعنی هی منتظری ببینی چی میشه و کلی طول میکشه تا مشخص بشه.
یه اشکالی از این داستان که به ذهنم رسیده بود اینه که خب یه مسائلی خیلی راحت حل میشد و برای من جای تعجب داشت. مثلا مثل کارهای قنوا برای هاشم یا اینکه حاکم به راحتی طلب هاشم برای آزادی شیعیان رو قبول کرد. به نظرم جا داشت یکم سخت تر و طولانی تر حل بشه.
ولی در کل بگم خیلی خوب بود!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.