از امیرخانی تا امروز تنها سفرنامه خوانده بودم و ارمیا نخستین رمانیست که از آثار او مطالعه کردم. میخواستم برای ساعتهای اتوبوسنشینی در سفر به خوزستان (راهیان نور) کتابی مربوط به دفاع مقدس انتخاب کنم که ترجیحا در ژانر ادبیات داستانی جنگ باشد، از بین سه اثری که چشمم در قفسهی کتابخانه یافت (شطرنج با ماشین قیامت، سفر به گرای ۲۷۰ درجه و ارمیا) به خاطر اعتمادی که به جذابیت قلم و نگارش امیرخانی داشتم کمریسکترین انتخاب را کردم و ارمیا را برگزیدم.
انتخابم درست بود؛ قلم امیرخانی در این کتاب هم مثل باقی آثاری که از او خواندم جذاب و پرکشش است! چه جالب که از اولین کتابش «ارمیا» تا آخرین اثر موجودش یعنی «نیمدانگ پیونگ یانگ» در فاصلهی سی سال شخصیت و سبک قلمش را حفظ کرده است!
جالبتر از خود داستان، داستانِ این داستان است و آن این که یکی از پرمخاطبترین نویسندگان فارسی دهه گذشته چند سال در انتظار چاپ نخستین اثرش بوده است! فارغ از محتوای کتاب - که جلوتر بحث خواهم کرد - اعتماد نخستین ناشر ارمیا یعنی سمپاد برای چاپ این اثر و معرفی یکی از بهترین نویسندگان معاصر ایران، رضا امیرخانی به مخاطب شایستهی تحسین است!
اما بعد از این مقدمهی طولانی برسیم به محتوا! (از اینجا به بعد هشدار اسپویل داره!) فصل اول کتاب که به شرح شهادت مصطفا و کم و کیف رابطهی ارمیا با او میپردازد برایم بسیار عجیب بود، نمیدانم ذهنیت من تحت تاثیر پروپاگاندای جهانی جریان LGBT قرار گرفته یا واقعا روایت نویسنده مورددار است! امیرخانی رابطهی ارمیا و مصطفا را جوری روایت میکند که این اثر باید به جای جایزهی کتاب سال دفاع مقدس، برندهی جایزه انجمن همجنسبازان مسلمان آمریکا شود. 😂 بعد از شکی که پیدا کردم بار دیگر فصل اول را با یکی از دوستانم خواندم و هر دو از خنده سرخ شدیم! انگار ممانعت ناشران بدبخت از چاپ کتاب آن هم در دههی هفتاد بیراه هم نبوده است! ((((=
فارغ از شوخی گره اول کتاب در همینجا ایجاد میشود، امیرخانی جز از ویژگیهای ظاهری مصطفا چیزی برای ما نمیگوید که چرایی شدت علاقهی ارمیا به او برایمان شفاف شود. این از موضوع اول!
موضوع دوم! حد فاصل برگشتن ارمیا با پدرش آقای معمر به تهران، تا سفر ناگهانیاش به شمال واقعا شاهکار است! هم از نظر سیر روایت و هم نحوه نگارش. واقعا آفرین! منِ جنگ ندیده به خوبی حس غربتی که رزمندگان از بازگشت به شهرها داشتند را درک کردم. ارمیا اینجا در ذهن من کاراکتر پیدا کرد. رابطهی مادر فرزندی شرح داده شده بسیار عالیست! محیط دانشگاه بسیار جالب روایت شده و... (پینوشت: امیرخانی چرا فیلمنامهنویسی را امتحان نمیکند؟! به نظرم بسیار در این کار خبره است!)
اما درست از آنجایی که میخواهی دل به کتاب بدهی و همراه ارمیا شوی تا به این نگاه پوچی که بعد از بازی فوتبالِ دانشگاه نسبت به زندگی (یا بهتر بگویم دنیا و مادیات) پیدا کردهایم غلبه کنیم، سیر افول داستان شروع میشود.
چرا ارمیا فیلمفارسیوار ناگهان تصمیم میگیرد به شمال هجرت کند؟ باشد ارمیا خان، بیا برویم شمال! اما چرا ناگهان یکهو با یک «ای قشنگ تر از پریا!» پخش شدن از ضبط راننده تصمیم گرفتی وسط جاده پیاده شوی؟! پیاده شدی نوش جانت، دیگر تارزان شدن ده روزهات در جنگل یا کارگر معدن شدنت چه بود؟ آقای امیرخانی! بیا جواب سوال ما دربارهی دنیا و حس پوچیای که در ما ایجاد کردی را بده!
حقیقتا با این که خواندن قسمتهای حضور ارمیا در معدن باز هم به خاطر قلم امیرخانی جذاب است، اما این داستان باید در حد یک فصل و در قالب یک داستان جانبی بیان میشد که جلوتر نویسنده بتواند آن را زیربنایی برای ادامهی سیر روایتش کند. اما امیرخانی آنقدر در معدن میماند تا آن را سرمان آوار کند.
بدتر از این قسمت داستان، پایان فاجعهبار آن است! حدس میزنم آقا رضا با خود گفته چگونه این بلبشو را پایان دهم؟ ها! الان وقتش است امام بمیرد! و بعد روایتی تصنعی از حالات ارمیا و بازگشتش به تهران و له شدن مبهمش زیر پای تشییع کنندگان امام و والسلام! خب، آقای امیرخانی همین بود؟ دستت درد نکند واقعا!
کتاب میتوانست بسیار جذاب باشد و واقعا حیف از این پایان! اگر میخواهید بگویید نویسنده خواسته تا نوشتهاش در ذهن ما پایان نیابد، ادامه داشته باشد و فلان و بهمان، باید بگویم این چیزها به این اثر که من دیدم نمیچسبد! شنیدهام «بیوتن» (کتاب دیگر امیرخانی) به نحوی ادامهی ارمیاست، امیدوارم همینگونه باشد! (پینوشت ۲: کتاب قطعا ارزش خواندن دارد! نقد برای اثریست که ارزش داشته باشد و الا اثر بیمحتوا که نقد کردن ندارد!)