همین ابتدا موجز و خلاصه بگویم: از اسم رضا امیرخانی و نشر نیستان انتظاری بیش از این آش شلمشوربا داشتم!
کتابْ مجموعهی داستان کوتاهیست که تقریبا اکثر آنها به هر نحو ممکن ارتباطی با دفاع مقدس دارند و در همین حال نکتهی دیگر که امیرخانی تلاش کرده تا علاوه بر این ارتباط زورزورکی در هر داستان جا کند شگفتزده کردن ما (به زعم نویسنده) است! به نحوی که انگار امیرخانی دستور کار خودش در نوشتن هر داستان و نخ تسبیح این دانههای بیارتباط به هم (چه به لحاظ فرم و سبک و چه به لحاظ محتوا) را جنگ + حدی از سورپرایزکنندگی قرار داده؛ و چه بد که هیچ کدام از این دو وجه اثرگذار در نیامدهاند!
داستانها تقریبا عاری از محتوا هستند مگر اینکه بسیار فانتزی باشند (مثل داستان ناصر ارمنی و یا انگشتر) و تقریبا میتوان گفت هیچیک از آنها جذاب نیستند یا بعد از اتمام تو را تکان نمیدهند.
من خودم کتاب را در مترو خواندم چون نمیتوانستم کتاب دیگری که مشغول خواندنش بودم (جزء از کل) را در این شرایط حمل کنم، اما باز ارزش همین زمانهای مرده را هم نداشت! به جرئت میتوانم بگویم کتاب جز برای مخاطب تخصصی ادبیات داستانی که بخواهد سابقهی نویسنده را بررسی کند به درد هیچ احدی نخواهد خورد و در این دوران اصلا ارزش خواندن ندارد، در زمان انتشارش را نمیدانم. والسلام!
پینوشت: حجم وحشتناک غلطاملاییها و غلطهای دستوری مرا به این فکر واداشت که آیا در آن نشر خرابشده یک ویراستار استخدام نکردهاند که نان بخورد؟!
پینوشت ۲: مرسوم است که بر مجموعه داستانهای کوتاه نام یکی از داستانها را میگذارند و خب انتخاب ناصر ارمنی (بهعنوان نسبتا بهترین داستان این مجموعه) منطقیست لکن این داستان چه ارتباطی به طراحی جلد دارد نفهمیدم! دریغ از کوچکترین ارتباط به داستان ناصر ارمنی (جز صلیب) یا هر داستان دیگر کتاب!
پینوشت ۳: نیمستاره را به خاطر نشکستن دل آقا رضا دادم. (: