این کتاب قلبم رو لمس کرد، واردش شد، مچالهش کرد و در نهایت با اندوختهی عشق و غم و فقدان، اونجا موندگار شد.
نمی دونم من این کتاب رو تموم کردم یا اون من رو. همین الان تمومش کردم و مثل ابر بهار برای پایان جولی و سم اشک ریختم.
برای تموم اونچه که داشتن و همه ی چیزهایی که هیچوقت فراتر از آرزوهاشون نرفت.
برای جولی که برای سم و برای خودش زندگی می کنه و برای سم که زندگیش - چه به معنای حیاتش و چه به معنای جولی - رو از دست داد.
برای پایان غم انگیزشون اشک میریزم. برای همه ی از دست رفته ها.
و برای سم، حتی بیشتر از جولی.
***
بله. شاید این کتاب از نظر خیلیا شاهکار نباشه. ساده باشه و عادی و حتی اورریتد، اما این داستان روحم رو لمس کرد.
این داستانِ ساده، بدجوری تو دلم نشست و جای خودش رو پیدا کرد.
من نقد ادبی نمی کنم. من احساساتم درمورد کتاب ها رو میگم.
این کتاب برای من ۵ از ۵ بود.
درسته، توی داستان خیلی چیزها میتونست بهتر باشه. مثلا یه توضیحی برای دلیل برقراری تماس شون.
ولی واقعا اینا برا خودم مطرح نیستن. من با آگاهی از این نقص هاش بازم دوستش دارم حقیقتا. واسه همین میگم اصلا نقد ادبی نیست.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.