چند سالی بود که یا من به دنبالِ منِاو بودم، یا او به دنبال من. اما بالاخره به دست تقدیر، هم او مرا فراخواند و هم من او را.
دروغ چرا؟! با کمی بدبینی و اکراه به سمتش رفتم. نه که نخواهم بخوانمش. نه! فقط میترسیدم در آخر من را با کوهی از غم تنها بگذارد. به نقلِ دوستانم، فکر میکردم برادرِ سمفونی مردگان است و راه و رسم عباس معروفی را پیش کشیده است. فکر میکردم از آن دست کتابهاییست که روحم را افسرده میکند و جانم را به درد میآورد.فکر میکردم قلمِ آقای امیرخانی عبوس و به دور از لطافت است و هر بار که این کتاب و نویسنده را تصور میکردم، تنها دو ابروی گرهخورده جلوی چشمانم ظاهر میشد. اما چنین نبود.
روایتش، شوخ طبعیهایش، واگویههایش، بازیِ با کلماتش و ... چنان تکانم داد که گمان میکنم به نویسنده بدهکارم. بدهکارِ یک حلالیت!
اعتراف میکنم،
از تمام قضاوت هایم نادم و پشیمانم.. ! 👩🏻🦯