محمدماهان بوذری

@Mahanboozary

10 دنبال شده

9 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            من خیلی صفوی رو نمی‌شناسم. نخوندم چیزی هم آنچنان ازش(در حد ۲ کتاب آشنایی دارم). حتی نظریه هم نمی‌دونم خیلی. ولی این کتاب چیزی داشت که مدیون می‌دونم خودم رو در ادای دینش. و به مناسبتش می‌خوام اولین یادداشتم تو بهخوانو بنویسم.
صفوی بچه‌ست. منم بچه‌م. و خب بچه‌ها زود با هم دوست می‌شن. من همیشه عاشق آدمای احمق ولی شجاعی بودم و هستم که براشون مهم نیست طرف حسابشون کیه، یاکوبسونه، بارته، یا دریدا؛ پک و پوز طرفو پایین میارن اگه نتونه درست قانع‌شون کنه. صفوی به این حساب بچه‌ست.
خودش تو مقدمه اشاره می‌کنه که حالا دیگه بازنشسته‌م و فرصت دارم به سوالاتم فکر کنم. به "خب که چی‌هام". نیاز نمی‌بینم یادآوری کنم که یکی از معروفترین زبان‌شناسان ایران، در دهه ۶۰ زندگیش؛ وقتی کرور کرور مرید جمع کرده، تازه می‌خواد به "خب که چی‌هاش" فک کنه و این چقدر گوگولیه. و خب تموم کتاب هم درباره همینه. طبق تصریح خودش، این کتاب رساله‌ایه برای معلوم کردن تکلیف خودش با چند خب که چی، و مخاطبش اصلا ما نیستیم. و خب این که به کوهان صفوی نیستم، هم، به نوعی، لذت مازوخیستی خودشو داره.
کتاب دو بخشه. اولش یه‌سری نظریه رو مبتنی بر نقش‌های‌شش‌گانه زبان معرفی می‌کنه(این رویکرد کاملا نوعه و ابداع خودشه) و در بخش دوم می‌ره سراغ پیشنهاد خودش. 
در بخش اول، هر نظریه رو با نگاهی کاملا شخصی و برآمده از دل سوالات خودش نقد و بررسی می‌کنه. معلوم نیست اگه بسامد عبارتِ «دست کم از نظر من» و امثالش رو تو کتاب بشماریم به چند برسیم. معرفی‌هاش شیرینه. پر از خاطره و تواضع. البته خاطره صرف هم نیست. وگرنه که مثلا استاد شمیسا هم از مستندهایی که یه شب تو بی‌بی‌سی مشاهدت کردن یا خبرهایی که فلان‌سال تو رادیو به گوش استماع رسوندن کم پانویس مرتکب نشدن. صفوی ولی تو تموم کتاب می‌زنه تو سر خودش. در کمال صداقت می‌گه من نمی‌فهمم این یارو «هوسرل» چی می‌گه. یا بارت چرا نقد سارازینش از بیخ با نظریاتش متفاوته. یا دریدا چرا ...
ولی بخش دوم و پیشنهادش.
 قبلش می‌خوام با مفهومی که دوست دارم «موازی‌نگری» صداش کنم شروع کنم.
قربانی‌نامی در مدرسه ما، به ما چیزی رو یادآوری می‌کرد که به‌نظرم در نظریه‌پردازی‌های معاصر کلا فراموش شده. اینکه هر علمی، در غایت خودش، به نوعی توحید می‌رسه. من نمی‌تونم به نظم واحد و مشترکی در هستی قائل نباشم و بخوام نظم‌هارو کشف کنم. به این اعتبار، یکی از کارهای پژوهشگر در هر وجهیش، اینه که خرده‌خرده‌‌های جهان رو گاماس گاماس، به هم وصل کنه، و مثل یه آهن‌ربا چیزهای پراکنده و بی‌ربط رو به هم مربوط کنه، تا بتونه به واحدترین و شامل‌ترین نظم ممکن دست پیدا کنه. 
خیلی وقتا ما این رو یادمون می‌ره. گویی هر چیز پرت و جدا، واسه خودش مسیرشو می‌ره و حتی تلاشی هم برای لینک شدن به هم‌نوعای خودش نمی‌کنه. مثل چند خط موازی. بدون نقطه تلاقی. توی علوم‌انسانی نمود این بارزتره. افراد زیادی مکاتب عرفانی و ادیان مختلف رو، پارادایم‌هایی کاملا موازی می‌بینن که آدم می‌تونه به هر کدوم می‌خواد رو بیاره و اصلا به برتری داشتن یا نداشتنش فکر نکنه. یا برای هر انقلاب علمی، همون‌طور که کوهن قائل شده، پارادایمی کاملا موازی قائل باشیم و حتی درگیر این هم نشیم که شاید یکی از اینها بر دیگری برتر باشه.
اتفاقی که تو نظریه‌ادبی معاصر افتاده دور از این موضوع نیست. یادم نمی‌ره. پاینده بخشی داره در هر فصل نظریه و نقدش، که چه متونی برای این نظریه مناسب‌ترن، و یه بند رو در تموم اون بخش‌ها پِیست کرده و تاکید کرده باید بگردیم متن متناسب با یه نظریه رو پیدا کنیم
 خب، کسی نیست به این شک کنه؟ کسی نیست فکر کنه چقدر مسخره‌ست که ما نظریه بتراشیم. و بعد دنبال متن باشیم که بتونیم باهاش متن رو نقد کنیم؟ آه. صفوی اینجا بچه شده.
نظریه‌ها زیاد شدن. گاهی اوقات بجای اینکه به خودمون انگ آستیگمات بزنیم، باید قبول کنیم که اونقدرا هم با هم فرقی ندارن. مثال خوبش نقدهای حوزه سکسوالیته‌ست. نقد فمینیستی، همجنسگرایانه، دگرباشی و الخ. آیا می‌شه نهایتی براش قائل شد؟ من هر گرایشی داشته باشم مجازم بهش مقام یه نظریه بدم؟ یا باید موحّدوارانه، همه‌شونو ذیل یه عنوان بذارم؟ مثلا «دیگریِ» جنسی بودن.
اسم نقدش رو گذاشته «نقد ادراکی»، صفوی. نقدی که به تمام مراحل ادراک توجه می‌کنه و هیچ‌کدوم از شش‌نقش زبان رو نادیده نمی‌گیره. 
نمی‌دونم چقدر موفقه این نقد. مهمم نیست برام. صفوی از معدود کساییه که جرئت زدن حرفاشو داره، هر چقدرم مسخره‌ باشن.

در آخر باید اعتراف کنم که حتی خدایان هم بی‌ایراد نیستن.
۱. صفوی خیلی به کتابای قبلش به ویژه تعبیر متن و از زبان‌شناسی به ادبیات ارجاع می‌ده. خوندن این کتاب برای نخونده‌های اون دو کتاب
کمی دشواره.
۲. بعضا به نظریه فرصت دفاع نمی‌ده. یه‌راست می‌ره سر نقدش. بخصوص تو بخش پساساختارگرایی. و خب برای کسی که قبلا آشنایی نداشته باشه باز دشواره کمی.
۳. آخ و آخ که اگر مرحوم اخوان اون شعر دوست‌داشتنی «زمستان» رو مرتکب نمی‌شد، معلوم نبود نظریه‌پردازان معاصر این مرز و بوم می‌خواستن نظرات دوست‌داشتنی‌ترشونو روی چه شعری اعمال کنن. خسته شدیم از این شعر دیگه بابا اه.



























          
            اوریپید تبدیل به عزیزترین و محبوب‌ترین تراژدی‌نویس یونانی من شد. توجه زیادش به مسائل مربوط به زنان و مطرود‌ها خیلی تحت تأثیرم قرار داد و هیچ نمی‌فهمم با این همه آوانگارد بودن چرا آن‌قدر که باید و شاید به‌ش توجه نشده است. اوریپید سوفیست است و انتقادهای تندی به دین می‌کند؛ نقش خدایان برخلاف آیسخولوس و سوفکل در آثار اوریپید به‌شدت کم‌رنگ می‌شود و ارزش‌های مطلق در نوشته‌هایش همه رنگ می‌بازند.

-	مدئا
حتی بعد از سه بار خواندن «مدئا» همچنان برایم بی‌نهایت جذاب است و مو بر تنم سیخ می‌کند. کاراکتر مدئا یکی از بی‌نظیرترین کاراکترهای نمایشی است به‌نظرم؛ مرد نیست، زن هم نیست انگار، چیزی فرای جنسیت است بااین‌حال مانیفست فمینیستی‌اش یکی از بهترین چیزهایی است که در تراژدی با آن مواجه شده‌ام. مدئا با ترک جیسون و کشتن فرزندانش انگار می‌خواهد از تمام زنجیرهایی که او را در مقام یک زن محدود و تعریف کرده‌اند رها شود. کشتن فرزند از سوی مادر دهشتناک‌ترین کاری است که ممکن است از کسی سر بزند؛ اما با تفسیری نمادین می‌توانیم این عمل را به فراروی از قیدوبندهایی که به‌واسطه‌ی جنسیت‌مان متحمل می‌شویم درنظربگیریم. اما آن‌چه باعث درخشانی این اثر است فقط به این مانیفست شجاعانه ختم نمی‌شود، بلکه به‌نظرم به این اشاره‌ی هوشمندانه نیز مرتبط است که به‌نظر اوریپید ما زبانی برای ناخوشی و اندوه‌ نداریم و تا چیزی به کلام بدل نشود انگار واقعیت ندارد؛ درست مثل زبانی که سراسر آکنده از مفاهیم مردانه است و به همین دلیل تهی است از تجربه‌های زنانه که عرصه‌ای برای به واقعیت تبدیل شدن ندارند.

-	ایپولیتوس
داستان ایپولیتوس مرا یاد روایت یوسف و زلیخا می‌انداخت؛ روایت عشق ممنوعه و یک‌طرفه‌ یک زن نسبت به مردی کوچکتر از خود. اما بیش از این داستان عشق یک طرفه و شجاعت فایدرا در اعتراف به عشق ممنوعه‌اش، آن‌چه در این روایت برایم جالب بود نه ایستادگی ایپولیتوس در برابر وسوسه‌ی عشق ممنوعه‌ی فایدرا، بلکه مهر تأیید دیگری بود که در این نمایش‌نامه بر سوفیست بودن اوریپید زده شد؛ در این روایت «خوبی» هیچ فایده‌ی مثبتی که ندارد هیچ، به قیمت جان آدم هم تمام می‌شود.

-	الکترا
این نمایش درباره‌ی ماجراهایی است که الکترا و اورستس پس از کشته شدن پدرشان آگاممنون به دست مادرشان کلوتمنسترا و معشوقش آیگستوس از سر می‌گذرانند. اورستس تبعید شده و الکترا را به اجبار به عقد مرد کشاورزی درآورده‌اند تا قدرت کلوتمنسترا و آیگستوس تهدید نشود. حالا اورستس برگشته و می‌خواهد انتقام خون پدرش را از مادرش بگیرد (روایتی که ماجرایش را در اورستیای آیسخولوس هم می‌خوانیم.) با خواندن این نمایشنامه متوجه وجه تسمیه‌ی عقده‌ی الکترا در نظریات فروید می‌شویم (که شخصاً به‌نظرم ارزش چندانی ندارد و به هیچ‌وجه به ‌اندازه‌ی عقده‌ی ادیپ قابل‌تأمل نیست و نقدهای زیادی به آن وارد است.) اما از این‌که بگذریم شاید عجیب باشد اما من دیدگاه کلوتمنسترا را بیشتر از دیدگاه الکترا نسبت به زنان دوست داشتم و در این نمایشنامه با کلوتمنتسرا و تصمیم‌ها و انتخاب‌هایش هم‌سوتر بودم که این جادوی اوریپید است که مطرودها و پذیرفته‌نشده‌ها را روی صحنه چنان به‌تصویر می‌کشید که همدلی‌مان را برمی‌انگیزند.

-	زنان تروا
راستش برایم سخت است که بین «زنان تروا» و «مدئا» محبوب‌ترین نمایش‌نامه‌ام از میان آثار اوریپید را انتخاب کنم از بس که جفت‌شان را دوست دارم. «زنان تروا» شگفت‌زده‌ام کرد. این نمایشنامه درباره‌ی جنگ، بیهودگی جنگ، جنگی که مردان بر سر قدرت بیهود به راه می‌اندازند و نقش زنان در آن که به بهانه‌ای برای آغاز جنگ تقلیل می‌یابد و بیش از هر چیز تأثیر جنگ بر زنان و کودکان است که هیچ‌گاه در معادلات ذهنی مردان وقتی تصمیم به جنگیدن می‌گیرند درنظرگرفته نشده‌اند. به‌نظرم مفاهیمی که اوریپید در این نمایشنامه در موردشان صحبت می‌کند و انتقاداتی که به تصمیمات مردانه وارد می‌کند، به‌قدری تأمل‌برانگیزند که به‌سختی می‌توانم باور کنم قرن‌ها پیش نوشته شده‌اند و هنوز وضع چندان تغییری نکرده است. به‌نظر اوریپید جنگ هیچ پیروزی ندارد و حتی آن طرفی که ظاهراً پیروز شده در واقع باخته است چون پس‌آمدهای جنگ چنان وحشتناک‌اند که به هیچ‌وجه نمی‌توان اسم پیروزی را بر آن گذاشت و اوریپید باورهای ضدجنگش را از زبان زنان مطرح می‌کند! پیش‌روتر از این هم مگر ممکن است؟
هکوبه، کاساندرا، هلن، آندروماخه زنان این نمایشنامه‌اند و پریام، آگاممنون، پاریس، منلائوس و هکتور مردان نمایشنامه اما من فکر می‌کنم می‌توانیم خوانش متفاوتی از این نمایشنامه‌ی پرپتانسیل داشته باشیم که در آن این زنان را نه زن‌هایی متفاوت با هم بلکه جنبه‌هایی مختلفی از زنانگی و این مردان را نه مردهایی جداجدا بلکه جنبه‌های مختلفی از مردانگی در نظر بگیریم و کل روایت را به‌مثابه‌ی تمثیلی از رابطه و مبارزه‌ی میان زن و مرد تفسیر کنیم.
فاصله‌ی روایت اوریپید و سنکا از «زنان تروا» فاصله‌ی میان زمین تا آسمان است و در نهایت مونولوگ کاساندرا و رقص مجنون‌وار و غریبش تا ابد در ذهنم حک شد و مرا یاد «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ انداخت؛ امید که روزی این رقص و نغمه‌سرایی را روی صحنه ببینیم. 

-	باکخانت‌ها
برخلاف این ادعا که «باکخانت‌ها» و «ایپولیتوس» از لحاظ فرمی و ساختاری گویا بهترین آثار اوریپید هستند، من به‌لحاظ محتوا «مدئا» و «زنان تروا» را ترجیح می‌دهم. البته می‌دانم شاید اگر به جان خواندن این نمایشنامه‌ها اجراشان را می‌دیدم فرم و ساختار برایم مهم‌تر می‌شد و شاید نظرم تغییر می‌کرد. از این که بگذریم «باکخانت‌ها» چندان شگفت‌زده‌ام نکرد؛ نقد اندیشه‌ی دیونیزوسی و آپولونی صرف و رد نگاه صفر و صدی داشتن را دوست داشتم، از این‌که اوریپید دو سر طیف را نشان‌مان داد و نقدشان کرد خوشم آمد اما چندان حرف تازه‌ای در میان نبود که مثل «مدئا» یا «زنان تروا» شگفت‌زده‌ام کند.