موهـوم

موهـوم

@MOHOM

1 دنبال شده

9 دنبال کننده

            جاری است افکارم همچون شاخ حیوانی
می روید از روحم درخت یأس، پنهانی
سوزاندمش شاید که ماند خرده ایمانی
ماند ارچه تنها، غباری تلخ بر چشمان زنگاری
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

موهـوم

موهـوم

1403/9/28

        چه می‌شود اگر تمام آیینه ها مارا آنطور نشان دهند که می خواهیم باشیم؟
با اینکه می دانیم آنچه می بینیم در واقع خود‌‌ ما‌ نیستیم، اما با اشتیاق در بند خود فریبی می شویم.
من کیستم با چهره ای دیگر، با اندامی دیگر؟
من هنوز هم همانم که هستم؟
 سوال اینجاست همان چیست؟
چه چیزی ما را تعریف می کند؟
چند جلد اول شناسنامه؟
یعنی نام و ظاهر و اصل و نسب؟
 لیوانی را تصور کنید که تا نیمه در آن  آب است. حال از دیگران بپرسید که در آن چه می بینند؟ متفق قول خواهند گفت یک لیوان آب.
پس چرا نیمه خالی آن را نمی بینند و نمی گویند یک لیوان تا نیمه خالی؟
مگر آن هم به همان اندازه در لیوان جای نمی گیرد؟
 انسان آن چیزی است که در آن افراط دارد.
هومونکلوس، ماجرای چنین انسان هایی است. تعریف می شوند با آنچه که از آن پر اند. که معمولا چیزی جز درد ها، عذاب وجدان و احساسات سرکوب شده نیست.
نویسنده با قلم خود چنین آدم هایی را به تصویر می کشد، نمونه اش دختری دبیرستانی که به مجسمه ای شنی از نماد ها تبدیل گردیده. 
یک دختر خوب
درس‌خوان
مودب
پاک‌دامن
نماد هایی که خانواده اش در آن نهادینه است و مانند یک خمیر بازی به شخصیت شنی او شکل می دهند.
شخصیت ناکوشی اما در مرز میان افراط و تفریط قرار دارد. پس نمی توان گفت که واقعاً کیست، یا لااقل خودش اینطور فکر می کند. او حالا در پی حوادثی با چشم چپش بینش تشخیص این دسته از آدم ها را دارد.
به نوعی نیمه پر از آب لیوان درون شان را می بیند. ضعف ها و کاستی هایشان را.
او در واقع آنچه را در دیگران ضعف می بیند که خود نیز گریبان گیرش است، به عبارتی ضعف های خودش را می بیند و با کنکاش در دیگری، تکه های شکسته خودش را می چسباند.
انسان ها آیینه یک دیگرند پس دیدن خویشتن بدون دیگری میسر نیست.
 آدمی دید است و باقی پوست است           
دید آن است آنچه دیدِ دوست است
منِ بدون ما، منِ تهی از  معنا.
[موهـوم]

      

5

موهـوم

موهـوم

1403/9/20

        
                                                هنرمندگرسنگی
دنیایی را تصور کنید که درآن ،مردم به جای اینکه به تشویق و تحسین کسانی بپردازند که ظرف چند ثانیه غذای ده ها نفر را در حلقوم خود فرو می برند. به تماشای آدمی بنشینند که گرسنگی می کشد؛ به اندازه ی ده ها نفر.
۱۰۲سال پیش،  فرانتس کافکا در گوشه ای از  قفس، در میان کاه و پوشال ها،چنین دنیایی را متصور شد:
خانم  ها و آقایان؛  نظاره گر شوید شگفتی قرن را. 
آدمی که ۴۰روز است هیچ نخورده. باورتان می شود؟
حضار همه غرق در شگفتی، چگونه چنین چیزی ممکن است؟!
[ادامه حاوی اسپویل]
افسوس که روز به روز از جذابیت ماجرا کم شد.  در آخر قفسی میان راه به او دادند، شاید مردم به واسطه تماشای جانوران وحشی، حتی اگر شده گذری ، نگاهی به او بیندازند که البته مانعی اضافی بیش نبود.
دیگر کسی کار به کار او نداشت، روز ها، هفته ها و شاید ماه ها تا اینکه در میان پوشال ها مدفون شد.
در آخرین لحظات مرگش تنها یک چیز گفت:
مرا ببخشید.
من سزاوار ستودن نیستم.
هیچ نخوردم، چون غذایی که در این دنیا باب میلم باشد، پیدا نکردم.
گرسنه می میرد.
مانند یک سوسک.
مانند مردی که خودش هم در گرسنگی مرد. همچون شخصیت قصه هایش.
کافکا به دنبال برانگیختن احساس تاسف آدم ها نیست. صبح روز بعد،‌ خانواده گرگور در گردش اند و قفس هنرمند گرسنگی جایش را به پلنگی تنومند می دهد.
اما جای کافکا همچنان خالی است.
به راستی آن غذای باب میل چیست ؟ که می ارزد گرسنه مردن را.
[موهـوم]




      

26

موهـوم

موهـوم

1403/9/15

        زندگی از نگاه یک قمار باز
داستایوفسکی در این اثر ، همگام با مادربزرگ به تعریف عام قمار، یعنی همان خوشگذرانی من باب  تفریح که در انتها به یک وسواس فکری بدل می گردد،  می پردازد.
از سویی دیگر اما یک سبک زندگی را معرفی می کند، زندگی مانند یک قمار باز.
الکسی ایوانوویچ مردی آزاده است، آزاده از آن جهت که به هیچ چیز وابسته نیست، نه خانواده و نه پول. حتی عشق نیز برای او مفهومی ناشناخته است.
ایوانوویچ قمار را نوعی زیستن می بیند، یقین دارد که اگر برای خود و تنها خودش قمار کند می برد، که البته بیراه هم نمی گوید اما اگر هم باخت با آن کنار می آید، انگار که می داند ورای هر خوشی، چیزی جز ناخوشی نیست.
حتی وقتی زیاد می برد هم عمیقا خوشحال نمی شود، چرا که او برای ثروت قمار نمی کند.
قمار می کند، به اندازه ای که به آن احتیاج دارد. چگونه یک قمار باز می تواند اینگونه بر نفس خود فائق آید ؟
چه زندگی غریبانه و در عین حال شگفتانه ای
از هیچ به همه رسیدن و از همه به هیچ
زندگی؛ همچون یک قمار باز
[موهـوم]

      

29

موهـوم

موهـوم

1403/9/14

        مسخ کافکا
داستان مردی که سوسک شد.
تنها چند جمله ی آغازین آن کافی است که شمارا مبهوت خود سازد.
تحولی جسمانی که در یک آن اتفاق می افتد، اما فرانتس کافکا حرف دیگری دارد ، این که در اوج کریه المنظری ، در زمانی که همه تو را یک موجود پست می بینند، هنوز هم درونت یک انسان باشد شاید حتی انسان تر از خواهری که از او روی بر می گرداند.
ای کاش می توانست بگوید که آهای اهالی ، من هنوزهم همان آدمم، اما چه اهمیتی دارد در جامعه کنونی زشتی بر هرچیز دیگری مقدم تر است و همین کافیست تا این شبه آدم ها را از خود برهاند.
-ادامه حاوی اسپویل:
این سوسک شدن نبود که گرگور را به نابودی کشاند، تنهایی بود، طرد شدن و درنهایت چیزی برای زندگی کردن نداشتن.
برای بیچارگی اش خون دل خوردم ، شاید این تنها سوسکی بود که دوست داشتم نمی مرد.
ای کاش در یک آن آدم می شد و همه چیز مثل قبل، اما دیگر فایده ندارد. بگذار همه فکر کنند که سوسکی جان داد، افسوس که  حقیقت امر این است که او هنوز هم آدم بود حتی در آخرین لحظات، و آدمیت او بود که با هر خس خس آخری رفته رفته محو می شد.
[موهـوم]

      

39

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها