ما سه نفر بودیم، سه خواهر. هر سه با هم، ناگهان در شب سال نو گم شدیم. بدون هیچ نشانه یا ردی، در همان چند ثانیهای که مادرمان از ما رو برگرداند تا پدرمان را ببوسد، ما ناپدید شدیم. هیچکس چیزی ندیده بود و پلیس میگفت امکان ندارد در آن کوچه گم شده باشیم. یک ماه بعد، هر سه برهنه، در حالی که هیچ چیز از آن یک ماه به یاد نداشتیم در همان جایی که گم شده بودیم پیدا شدیم؛ اما چیزی تغییر کرده بود. چیزی درون ما فرق کرده بود که کسی نمیتوانست بگوید چیست. پدرمان کم کم به این فکر افتاد که ما فرزندان او نیستیم. کم کم موهایمان سفید شد و چشمان آبیمان سیاه. حالا سالها از آن اتفاق میگذرد و من ۱۷ ساله شدهام. خواهرانم هر کدام خانه را ترک کرده و به کار خود مشغولند. اما وقتی خواهر بزرگترم دوباره ناپدید میشود، همه چیز به هم میریزد و رازهای بیشتری آشکار میشوند...
نظر شخصی: در ژانر خودش کتاب جالبی بود و میشه گفت خوشم اومد. فضاسازیش از نقاط قوتش بود و توصیفاتش برای من شخصا قابل تصور بود. شاید پایان کتاب به نظر خیلیها باز باشه اما من فکر میکنم برای این داستان به اندازه کافی کامل بود و شاید نویسنده با این پایان میخواسته دست خودش رو برای نوشتن جلد دوم باز بذاره. روندش هم نه خیلی کند بود و نه خیلی تند و میتونست خواننده رو کنجکاو نگه داره.