امیر

امیر

@Amiralferd
عضویت

اردیبهشت 1402

45 دنبال شده

33 دنبال کننده

یادداشت‌ها

امیر

امیر

دیروز

        جایی خواندم که برخی نویسنده های هم دوره‌ی دیکنز مثل جورج الیوت به جهت عامه‌پسند بودن و سطحی بودن آثارش به او خرده می‌گرفتند و نوشته های او را فاقد عمق و تفکر می‌دانستند اما با گذشت زمان دیگر اکنون در جایگاه او شکی نیست.
 اما من سعی کردم از اینکه چشم بسته و کورکورانه به دلیل جایگاه تاریخیِ او او را بپرستم دوری کنم و عادلانه با اثرش برخورد کنم.

قبل از هرچیز باید بگویم همیشه عامه پسند بودن به معنای سطحی بودن نیست و اگر یک نویسنده با هنرمندی اثری بنویسد که عده‌ی بسیاری با آن ارتباط برقرار کنند اتفاقا بسیار خوب است ولی باید به مخاطبش احترام بگذارد.
همین اول بگویم که دیکنز از همین نویسنده های بامرام است که به مخاطب احترام می‌گذارد. اصلا همین که کتابش بعد از صد و هفتاد و پنج سال همچنان مخاطبِ امروز را همراه خود می‌کند دلیلی کافی برای بزرگیِ اوست‌.

اگر از من بخواهید که چارلز دیکنزِ دوست داشتنی را با یک عنوان خطاب کنم قطعا او را "قصه‌گوی اعظم" می‌نامم.
واقعا قصه‌گوی بزرگی است که تقریبا هزار صفحه یک نفس بدون لکنت قصه می‌گوید و واقعا اطناب بیش از حد ندارد.

و هنرمندیِ او در همین داستان سرایی و البته طنزِ بی بدیل او است که نامش را جاودان کرده.
سرگرمیِ بزرگی خلق می‌کند اما همانطور که گفتم با قاعده و اساس مینویسد و سرِ مخاطب کلاه نمی‌گذارد.
داستان دیوید کاپرفیلد را از قبل از تولد (آن هم با اول شخص!) با طنزِ بی‌نظیری روایت می‌کند که رفته رفته با اشخاصی در مکان های متفاوت از هم آشنا می‌شود و پای این افراد را به زندگی یکدیگر باز می‌کند و در میان اتفاقاتی که بین آنان می‌افتد شخصیت دیوید هم شکل می‌گیرد.

طنزی که در قلمش دارد واقعا رشک برانگیز است که حتی بعد از این همه سال و از فرهنگی متفاوت همچنان کار می‌کند.
در این میان با همین طنز و البته در چند مورد با تلخیِ بی رحمانه‌ای صحنه های بی نظیر و ماندگاری خلق می‌کند که فراموش شدنی نیست مثل تحقیر آقای مل در کلاس یا رابطه‌ی دکتر استرانگ با همسری که از او بسیار جوان تر است یا فصل توفان که واقعا در من توفانی به پا کرد و مواردی دیگر.

اگر یکی از ملاک های رمان خوب را این می‌دانید که شما را غرق در دنیای خود بکند و از زندگی مادی فاصله بگیرید، دیوید کاپرفیلد برای من چنین چیزی بود.
و با این حقیقت شیرین رو به رو شوید که این کتاب نه زندگی شما را متحول می‌کند نه نگاهتان را عوض می‌کند و نه راز های جهان هستی را برملا می‌کند‌. کاری که بلد است و ادعایش را کرده انجام می‌دهد: به شکل ماهرانه ای سرگرمتان می‌کند و چه خوب که این کار‌ را بدون ادا و اصول انجام می‌دهد. بخوانید و لذت رمان های کلاسیک را بچشید.

ترجمه‌ی آقای رجب‌نیا ( نسخه ای من خواندم چاپ قدیم بود و ۱۰۳۰ صفحه و نمیدانم چرا اکنون ۹۶۰ صفحه چاپ می‌شود؟) با اینکه قدیمی بود به جز چند کلمه‌ی عربیِ ناآشنا و چند مورد کوتاه از گرایشِ لحظه‌ایِ چند شخصیت به دین مبین اسلام واقعا روان بود و طنز دیکنز را به خوبی منتقل کرده بود.
      

15

امیر

امیر

7 روز پیش

        بادبادکی که داشت اوج می‌گرفت ولی سقوط کرد

از همان شروعِ گرم تا ضرباهنگ اصلیِ داستان (تقریبا صفحه ۸۰) که گِرِهِ اساسیِ کل قصه است واقعا عالی بود و آن اتفاق مذکور نیز به شدت دردناک اما قلاب محکمی بود که امیدوارم کرد.
روابط چهار شخصیت اصلی (امیر، حسن و دو پدر) نیز به خوبی پرداخته شده بود و هر اتفاق کوچکی که پشت هم ردیف می‌شد قصه را خوب شکل می‌داد.
از یکی  از مناسبات اجتماعی آن دوران افغانستان(اختلافات پشتون ها و هزاره ها) هم به خوبی و در خدمت داستان استفاده شده بود که همدلی برانگیز بود.
اما متاسفانه بعد از حدودا یک سومِ عالی افتاد در سراشیبیِ سقوط.
برای مثال به چند مورد اشاره میکنم:

به نظرم نویسنده شخصیت ثریا را وارد داستان نمود تا بیشتر از اینکه کارکردِ زیادی در قصه داشته باشد چند شعار و بیانیه در باب جایگاه زن در جامعه افغانستان تقدیم مخاطب دهد. 
من با حرف هایش هیچ مشکل یا مخالفتی ندارم ولی چنان گل‌درشت و شعارگونه زبان به سخن وا می‌کند که از واقع گراییِ موردنظر نویسنده بیرون می‌زند.
یا درمورد مقایسه افغانستان با آمریکا نیز چنین است.

مورد دیگر اینکه متاسفانه به دلیل اینکه کشور افغانستان مدام و پی در پی دچار حملات و مشکلات شده است نویسنده سعی کرده گاهی به زور به همه‌ی این ظلم ها اشاره ای بکند و تقریبا در نیمه دوم کتاب هر اتفاقی نمایانگر ستم هایی است که بر مردم افغانستان گذشته و همین تلاش که در این سیصد و خورده ای صفحه به تمام این مشکلات بپردازد هم قصه را از نفس انداخته هم از واقعی بودن دورش ساخته که ادعای اصلی نویسنده است.

در یکی از اتفاق های مهمِ نزدیک پایان نیز بنا را می‌گذارد بر فیلمفارسی شدن و فردین بازی و این کم رمقیِ قصه گویی مشکل اصلی من با نیمه دوم بود که جدیت اوایل را نداشت.

اما ناراحتیِ اصلیِ من از این است که نویسنده استعدادش را دارد. هم قصه گویی بلد است و هم قلم خوبی دارد؛ برای مثال به یک مورد کوچک اشاره بکنم در موقعیتی بسیار کوتاه جایی که در برنامه‌ی تلویزیونیِ دو مُلایِ افغانستانی بر سر مسائل شرعی مردم با هم بحث می‌کنند با طنزِ تلخِ بسیار ریزی نگاه انتقاد پذیری دارد که از همه‌ی شعار هایش موثرتر است.
اما هرچه با تلاش خود ساخته را ویران می‌کند و مدام آب می‌بندد متاسفانه؛ چند مورد نیز بود که باید میگفتم اما از قلم افتاد.

پایان بندی را به دلیل سادگی و هنرمندی‌ِ بی ادعایش دوست داشتم و باعث شد کمی از ضعف های قبلی را جبران کند. 
در کل خواندنش ضرر ندارد و با قصه‌ی تازه‌ای شما را مواجه می‌سازد اما ابدا شاهکار و فوق‌العاده و بی نظیر نیست. و باید این جمله کلیشه‌ای را بگویم که کتاب های بسیار بهتری برای خواندن وجود دارد.
      

19

امیر

امیر

1404/5/6

        ویکتور هوگو _این قدیس بزرگ_ همان اولِ کار تکلیفِ کلِ رمان را مشخص می‌کند:
در یکی از صحنه های آغازین داستان اسقف بزرگ که عالیجناب لقب برازنده‌ی اوست بیمارستانِ کوچک و آلوده‌ای را به خانه‌ی مقدس و عبادت خود تبدیل می‌کند. و این موضوع تمام قصه را دربرمی‌گیرد.
این کتاب پر از شخصیت هایی است که جان های بیمارشان مقدس می‌شود، ناخوشی هایی که در روحشان رحل اقامت افکنده از بین می‌رود و تخت خواب های آلوده‌ی بیمارستانیِ قلب هاشان را کنار زده و بهبود می‌یابند.

این مرد بزرگ بدون اینکه بالای منبر رود تنها با قلمش حتی قلب های خالی از معنویت را مجذوب خود می‌کند. مجذوب این شاهکار که شخصیت اصلی آن خداست و این اعتقاد راسخش کاملا از ته اعماق او به این صفحات سرایت کرده و نه تظاهر است نه فریب‌کاری.

پس از اینکه صفحه‌‌ی پایانی را خواندم و صادقانه قطرات اشکی چشمانم را فرا گرفت، ظاهرِ این دو شئِ صحافی شده که کتابش می نامند در نظرم به دو شمعدان تبدیل شد؛ دو شمعدان که مرا آتش زدند.
شمعدان هایی که توانستند مسیر رسیدن از عدم به خدا را تصویر کنند.

بی گمان هیچ کتاب به این اندازه احساسات مرا درگیر نکرده است پس از من یادداشت غیراحساسی نخواهید.
قصه همان قصه‌ی آشنای ژان والژان (مرد بزرگ!) و کوزت و... است که احتمالا می‌دانید ولی لطفا لطفا لطفا به خود لطف کنید و هر چه محتوای تصویری به نام بینوایان را دیده اید فراموش کنید و به سوی کتابش بروید که نه تنها خواندنی بلکه زندگی کردنی است.
      

23

امیر

امیر

1404/4/26

        چند روز گذشته از اتمام این رمانِ قابل توجه خواستم چند نکته را درباره اش بنویسم. پیشاپیش پوزش از جهت عدم انسجام:

خانه خاموش که از جمله آثار اولیه‌ی اورهان پاموک _نویسنده‌ی مطرح ترک_ است هم یک رمان لذت بخش و خواندنی است و هم در بردارنده‌ی چند دلیل که به خلاقیت و نبوغ نویسندگیِ پاموک پی ببرم و مشتاق و مصمم بر خواندن آثار مهم‌تر و شاخص او شوم.

در این سیصد و خورده ای صفحه ما  شاهد یک هفته از زندگیِ آدم هایی با عقاید متفاوت از سه نسل در کنار هم در این خانه‌‌ایم؛ در این خانه‌ی خاموش. ( که با توجه به فصل پایانی چه نام هوشمندانه‌ای است) 
نویسنده قصه‌ی خلاقانه و روابطِ پیچیده‌ی آدم های قصه‌ی خود را با زیرکی و نبوغ در کنار‌ بخش هایی از اتفاقات سیاسی آن دوران ترکیه و تحولاتِ آن روایت می‌کند.

داستان از زبانِ پنج راوی متفاوت که من فکر میکنم یکی از آنها اضافی است، روایت می‌شود و با هنرمندیِ پاموک نه تنها رویداد های زمان حال بلکه گذشته ها نیز مرور می‌شوند و با چند شخصیت که دیگر زنده نیستند مواجه می‌شویم و این خود به جذابیت های رمان افزوده. 
نکته‌ی جالب توجه قصه برای من چگونگی پیوند این آدم ها به یکدیگر بود که آن را از یک رمانِ ساده و  معمولی فراتر می‌برد. 

به گمانم پاموک چند ایده داشته که تا حد توان به آنها پرداخته است؛ از جمله نقش اشیا در داستان که گاهی از انسان های زنده نیز زنده‌ترند! 
یا چند بازیگوشیِ کوچک اما خلاقانه‌ی فراداستانی مثل جمله‌ی آخرِ کتاب که هم درباره‌ی زندگیِ آدم های داستان و قصه هایشان صدق میکند و هم در مورد خودِ کتاب (اشاره به متن نکردم که لو نرود)
و یا اینکه هر کسی با تخیلات و افکار و اندیشه های خود درگیر است و بسیاری این خیالات با واقعیات و اعمال آنها در تضاد است و به نوعی این ایده در سراسر داستان وجود دارد.

یک نکته‌ی دیگر که برایم قابل توجه بود اصیل و اورجینال بودن قصه و شخصیت ها است. یعنی این شخصیت ها ‌و قصه ها را در هیچ رمانی از هیچ نویسنده ای از هیچ کشوری نمی‌توان یافت و همین تجربه‌ای متفاوت را نصیب خواننده می‌کند. نمی‌دانم توانستم درست منظورم را برسانم یا خیر.

در کل بی شک کتاب شاهکار نیست و چند ایراد دارد که میتوان بدان اشاره کرد اما قطعا ارزش خواندن دارد و نشان دهنده‌ی قلمی خلاق و مسلط و توانمند است که توانایی خلق شاهکار را دارد.
      

36

امیر

امیر

1404/4/14

        حدود یک هفته از خواندن همسایه ها می‌گذرد ولی یک دفعه و ناگهانی به سرم زد که حتما باید چیزکی در باب این رمان شاهکار فارسی بنویسم. 
یادداشت بی مایه‌ی من نه ذره ای اهمیت و بزرگیِ این کتاب را بهتر نشان می‌دهد _که خودش در طی این سالها خودش را ثابت کرده_ و نه من خود را چنان بزرگ می‌دانم که حتما باید یادداشت خود را به جمع این تعداد یادداشت نوشته شده اضافه کنم. بلکه نوشتنش فقط یک قلقلکِ درونی و شخصی‌ست. یک تحریکِ نام ناپذیر.

مدتها پیش نقل قولی از گوستاو فلوبرِ افسانه ای شنیده‌ بودم با این مضمون که هنر (یا نوشتن یا چنین چیزی) شبیه خاراندن زخمی‌ست که هرچند دردش انکار نشدنی است ولی با این حال لذت خود را دارد. و من نیز این تشبیه را به خواندن و نوشته شدن همسایه ها تعمیم می‌دهم. احمد محمودِ بزرگ افتاده به جان برهه ای از تاریخ مملکت و زخم های تنش را می‌خاراند زخمی که از آن نفت و خون بیرون میزند و قطراتش به صورت خواننده برخورد می‌کند ولی با این حال احساسِ لذت از قصه و روایت و هنرمندی‌اش را نصیبمان می‌کند.

کلِ قصه، قصه‌ی بلوغ است، بلوغ از همه نظر. بلوغ خالد و البته بلوغ مخاطب. ما در آغاز با گرمی و گیرایی و هیاهو و حس و حال و شیطنتی نابالغ همراه می‌شویم و کتاب را در سردی و سکوت و البته بلوغ به پایان می‌رسانیم. دیگر هیچکدام آدم اول نیستیم نه خالد نه ما.

 احمد محمود را در مستند زندگی‌اش که مدت ها پیش دیده بودم آدمی زخم خورده و سختی های بسیار کشیده و زهر های بسیار چشیده ولی با اقتدار، قلدر و از پا نیفتاده یافتم. حکایت همسایه ها نیز دقیقا همین طور است.
احمد محمودِ لوطی منش با زخم های تنش از لای به لای همسایه ها به ما می‌گوید: من بهترین رمان نویس ایرانم.
و حرف حساب جواب ندارد.
      

11

امیر

امیر

1404/4/1

        یک رمان به شدت شیرین و ایرانی! وقتی میگویم ایرانی یعنی همه چیزش ایرانی است. حتی ناپلئونش!

این آقای پزشکزادِ دوست داشتنی و تو دل برو  یکی از متفاوت ترین و بهترین رمان های تاریخ ادبیات ما را نوشته.
صاف و ساده، یک قصه‌ی شوخ و شنگ ولی درست و حسابی و اصولی به ما هدیه کرده و بی گمان بهترین رمان طنز فارسی است.
قصه درمورد یک خاندان اشرافی و توهمات بزرگِ این خاندان است. البته با خرده داستان هایی که جذابیت داستان را به اوج رسانده.

نمیشود خواند و شخصیت ها را فراموش کرد(بخصوص مش‌قاسم) و بی شک شیرینی‌اش همیشه زیر زبان آدم میماند.
آقاایرج لبخند به لب ما را دعوت به لذت بردن از این باغ و آدمها و قصه هایشان می‌کند. هر لحظه با لبخند و گاه قهقهه‌ای  حالمان را خوش میکند و متاسفانه چندبار هم حالمان را میگیرد.

دایی جان ناپلئون یک پناهگاه امن بود برایم.
همهمه و اضطراب و صدای انفجار و اخبار را رها کردم و به سمت جنگ بزرگتری رفتم، جنگ ممسنی! آنجا کنار دایی جان و مش‌قاسم نشستم و دمار از روزگار دشمنان درآوردیم (البته حالا که فکر میکنم به نظرم جنگ کازرون بود). 
هنوز یک روز از اتمامش نگذشته دلتنگش شده ام و ای کاش بتوانم بار دیگر در یک زمان مناسب بی دغدغه و با آرامش بخوانمش.

با این نیمچه یادداشتِ ناتوان نمی توانم حتی حقِ یک هزارم مطلب را هم ادا بکنم. پس بیش از این چیزی نمی‌نویسم جز اینکه این کتاب از تعریفاتی که شنیده بودم بسیار فراتر بود و شما هم این لطف را به خودتان بکنید و هرچه زودتر این قند و نبات را بخوانید که قطعا از تصورات و شنیده‌هایتان فراتر خواهد بود.
      

36

امیر

امیر

1404/3/27

        ساعدیِ عزیز را همیشه دوست داشتم حتی قبل اینکه چیزی از او بخوانم.
با مظلومیت و بی شیله پیلگی‌اش زیر آوار نفرت ها و بی مهری ها _که نتیجه‌ی طبیعیِ بازیِ سیاست است_ مدفون مانده اما نیمه‌ی روشن و قدرتمندِ نویسندگی‌اش او را از زیر این آوار بیرون کشیده و کاخ نشین ساخته است.

من نیز فارغ از موافقت یا مخالفت با دیدگاه سیاسی‌اش به کندوکاو در زیر آوار نپرداختم و روی پله ای از کاخش نشستم و ترس و لرز را به عنوان اول کتاب از او شروع کردم.

ساعدیِ عزیز بی شک نوآور بود و بی گمان جلوتر از زمانه‌ی خویش. ایده های متفاوتی داشت و در این کتاب میخواسته ترکیبی از ژانر وحشت یا گوتیک و سوررئالیسمِ بومی را ارائه دهد و تا حدودی موفق شده.
گفتم تا حدودی، زیرا به نظر من پنج داستان اول از شش داستان این مجموعه بیشتر یک چرک نویس ارزشمند و خلاقانه بود تا یک داستان کوتاه استخوان دار.
خط قصه‌ی بسیار بسیار لاغر داشتند و در کمال تاسف باید بگویم کمی بی سر و ته بودند.

آنچه نصیب خواننده می‌شود بیشتر، ایده هایی دور از ذهن و البته‌ی فضاسازی های پر اضطراب از دل امور روزمره است که الحق این موارد را به خوبی از آب درآورده. یکیش صداهای خوفناک برکه‌ی ایوب که در خاطرم می‌ماند.

چند جمله‌ی گلایه آمیزِ قبلی در خصوص پنج داستان اول بود و این چند کلمه‌ی تحسین آمیز در باب داستانِ فوق العاده‌ی آخر است.
بی گمان داستان آخر کمالِ مطلوبِ ساعدیِ عزیز است.
خط داستانی، ایده های دور از ذهن، توصیفات ویژه و آغاز و سرانجامش چنان در اوج بودند که لایق بود ایستاده تشویقش کنم.
داستانی که پایان بندیِ فوق العاده پر هیاهو و پر از اضطرابش و البته هراسناکش بی گمان از ذهن خواننده بیرون نخواهد رفت.


و در آخر ای آقای ساعدیِ عزیز! امروز از خواندن داستان آخر کیفور شدم ولی ناراحتی‌‌ام از سستیِ پنج داستان اول مرا مجبور به امتیازی کمتر از پنج ستاره میکند. عذرخواهی‌ام را بپذیر و بدان که برایم همچنان عزیزی و خوشحالم که فقط یک کتاب از تو خوانده ام و هنوز کتاب های بسیاری مانده.
یاشا همشهری!
      

8

امیر

امیر

1404/3/25

        از این کتاب بیش از چیزی که فکرش را میکردم لذت بردم. شاید دلیل این لذت، سالها دوری از خواندن رمان پلیسی بود.
مهمترین نکته مثبت کتاب برای من و به گمانم برای بسیاری از خوانندگان، شخصیت پردازی ها است به خصوص سام اسپید. 
این رمان سالهای سال پیش نوشته شده ولی درگیری اش با کلیشه ها بسیار کم است برای مثال همین شخصیت اصلی یعنی اسپید که یک کارآگاه است شخصیتی لایه لایه و  چند بعدی دارد که خاکستریِ خاکستری و بسیار غیرقابل پیش بینی است و همین باعث لذت بیشتر من از رمان شد.

در کل از نظر من رمانی سرگرم کننده و به شدت راضی کننده است که قطعا از زمان خود جلوتر است.
 فضاسازی ها فوق العاده بودند. همچنین تعلیق ها و معرفی شخصیت ها و چند گره افکنی _هرچند کم_ ارزش رمان برایم بیشتر کرد؛ غافلگیری پایانی برایم شوک بسیار بزرگی نبود ولی پایان بندی بسیار درستی داشت.
 
بیش از این درباره اش نمی‌نویسم. ابدا شاهکار نیست ولی به عنوان یک رمان سرگرم کننده‌ی ساختارمند هنوز کیفیت خود را از دست نداده است و درود بر کلاسیک ها.



این کتاب را در آرامشی فرح بخش شروع کردم و در روزی که نیمه شبش با صدای انفجار از خواب پریدم به اتمام رساندم؛ بگذریم، فقط نوشتم که بماند به یادگار.
 بیست و پنج خرداد هزار و چهارصد و چهار
      

11

امیر

امیر

1403/11/4

        یک مجموعه داستان نه چندان درخشان ولی خواندنی.

از ماهر اونسال اریش فقط دو رمان به نام های "دنیا همین است" و "دیگران" به فارسی ترجمه شده اند اما با اندکی جست و جو فهمیدم که اریش در کشور خودش _ترکیه_ بیشتر با مجموعه داستان های کوتاهش شناخته و ستوده می شود.
این مجموعه داستان اولین اثر اوست که در سال 2012 منتشر شده است؛ از بین این داستان ها فقط یک داستان با نام " همش تقصیر کلینزمن بود" در مجله همشهری داستان ترجمه شده.
داستانِ اول را که خواندم، تمجید های روانه شده به داستان کوتاه های او را بیراه ندیدم؛ زیرا بسیار ساده و بی ادعا با خطِ داستانیِ لاغر اما از دل برآمده قصه اش را به انتها رساند. ولی متاسفانه بهترین داستانِ این مجموعه همان اولی بود.
داستان دوم را متفاوت‌تر روایت کرد، با اینکه به پای داستان اول نمی رسید ولی باز هم دوری از شعار زدگی اش، آن هم با چنین موضوعی ستودنی بود.
اما از داستان سوم به بعد، نتوانستم واژه‌ی "درخشان" را به هیچکدام از داستان ها نسبت دهم.
اینطور هم نیست که از بیخ و بن باقیِ داستان ها را "دور ریختنی" بنامم، سه داستان متوسط رو به بالا داشت و چند داستان معمولی و ضعیف.
مهم ترین نکته‌ی مثبت قلمِ ماهر اونسال اریش گیراییِ آن، حتی در داستان های ضعیفش است. گرم و گیرا مخاطب را وارد قصه می کند و با جملات و تشبیهات و توصیفاتِ بسیار ویژه و منحصر به فردش دست مخاطب را می گیرد و او را به ادامه ترغیب می کند، اما اغلب در پایان نا امیدش می کند.
مجموعه داستان دیگری از او را نیز در دست خوانش دارم، امیدوارم در ادامه شاهدِ رشدِ قلمِ گیرایِ او باشم نه افول.
در ادامه نیز قطعا به سراغ رمان های ترجمه شده‌ی او خواهم رفت.
      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.