معرفی کتاب دونده ی هزارتو؛ لانه ی گریورها اثر جیمز دشنر مترجم مینا موسوی

دونده ی هزارتو؛ لانه ی گریورها

دونده ی هزارتو؛ لانه ی گریورها

جیمز دشنر و 2 نفر دیگر
4.6
158 نفر |
57 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

323

خواهم خواند

141

ناشر
افق
شابک
9786003532014
تعداد صفحات
432
تاریخ انتشار
1399/2/27

توضیحات

        وقتی در بالابر باز می شود، تنها چیزی که توماس به یاد می آورد اسم کوچکش است. ولی او تنها نیست. گروهی از پسرهای هم سن وسالش ورود او را به هزارتو خوشامد می گویند. هیچ کس نمی داند چرا به هزارتو آمده یا چه اتفاقی برای جهان بیرون افتاده است. اما ناگهان دختری وارد هزارتو می شود که پیامی به همراه دارد: یا راهی به بیرون پیدا کنید یا همگی هلاک خواهید شد.
مجموعه ی دونده ی هزارتو داستانی نفس گیر و هوشمندانه است که طرفداران بسیاری در سراسر جهان دارد وبیش از 3 میلیون نسخه از آن تنها در آمریکا به فروش رفته است.
دونده ی هزارتو از سوی مجله ی کرکس ریویو به عنوان بهترین رمان نوجوان سال انتخاب شده و براساس آن سریال داستانی به همین نام به نمایش درآمده است.

      

لیست‌های مرتبط به دونده ی هزارتو؛ لانه ی گریورها

نمایش همه

پست‌های مرتبط به دونده ی هزارتو؛ لانه ی گریورها

یادداشت‌ها

Mr. Levy

Mr. Levy

1401/2/16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        دونده ی هزار تو ، فقط دونده ای نبود که بخواهد از هزارتویی که برای ان درست کردنند فرارا کند او باید از هزارتوی ذهن خود هم فرارا می کرد تا بتواند پاسخ تمام سوالاتی که نمی دانست را پیدا کند ...
توماس و چندین نفر  در هزارتویی گیر افتادند که سال ها ست کسی راهی برای فرار از انجا پیدا نکرده است . بیرون از بیشه چیز هایی وجود دارد که ان ها نمی دانند چیست فقط می دانند ان طرف دیوار ها اغاز زندگی جدید در ان دنیا است یعنی مرگ . قوانینی برای خود گذاشتند و ان ها ایمان داشتند همین قوانین ان ها را تا الان زنده نگه داشته است ! ولی با امدن توماس تمام قوانین نقض شد . انها بزرگ ترین قانون را شکستند رفتن به ان طرف دیوار ها و همین کار در اخر ان ها را 
کتاب دونده ی هزار تو کتابی بسیار هیجان انگیز بود . تصور ان اتفاقات برایم خیلی ترسناک و غیر قابل تصور بود. ولی قلم نویسنده انقدر خوب بود که خیلی راحت می توانستی با ان شرایط کنار بیای و ان ها را درک کنی . برای مثال ساده ترین چیز به یاد نداشتن زندگی قبلی خودشان بود . که این موضوع خیلی در اوایل کتاب من را اذییت می کرد . زمانی که خودم را به جای شخصیت ها قرار میدادم و تصور اینکه حافظه ام را از دست بدهم چه حسی دارد خیلی ترسناک بود.  
 شخصیت پردازی بسیار خوبی داشت و خواننده خیلی راحت می توانست با شخصیت ها ارتباط بگیرد ، مثلا وقتی توماس فهمید که همه ی اینها فقط یک ازمایش بود من هم به اندازه ی توماس توی شوک بودم و باورش برایم سخت بود که چندین نفر فقط برای یک ازمایش جان خود را از دست دادند. 
کتاب دوندهی هزار تو روند جالبی داشت زیرا ما با اغاز داستان با انبوهی از مشکلات مواجه شدیم ، نویسنده تمام گره های داستان را در اول کتاب قرار داده بود واین باعث می شد روند داستان با کتاب های دیگر فرق کند و این بسیار جالب بود . در ادامه شخصیت اصلی یعنی توماس گره ها را با کمک دوستانش حل کرد ، ولی در کتاب های دیگه نویسنده ارام ارام گره ها را وارد داستان می کند و شخصیت  در طی داستان تلاش می کند ان گره ها را ارام باز کند  .
و پایان داستان که خیلی جذاب بود نویسنده پایان داستان را برای خواننده گنگ گذاشته بود تا خواننده برای خواندن جلد دوم کتاب ترغیب شود .. !
. من به همه پیشنهاد می کنم حتما جلد دوم را هم بخوانند زیرا با نخواندن ان در هزار توی ذهنتان دنبال جواب برای گره های حل نشده هستید
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          از جهانی ناشناس و فراموش شده ، پا به زندگی تاریک و سردی گذاشت . جز نام کوچکش هیچ چیز به خاطر نمی آورد . در گیجی عجیبی غرق شده بود . احساس می کرد همه چیز را می دانسته ، ولی چیزی یادش نمی آید . نگاهی به اطراف خود انداخت . در چاهی تاریک و خنک گیر افتاده بود . بالابری که حامل او بود و صدای جیر جیرش توماس را آزار می داد ، به سمت بالای چاه در حال حرکت بود . سایه های تاریکی از این فاصله دیده می شدند . کم کم سایه ها شکل انسانی گرفتند و توماس در حالی که از ترس می لرزید ، با چهره های پسرانی مواجه شد که به او می خندیدند . این تازه آغاز زندگی جدید توماس بود ....
کتاب موضوعی بسیار جذاب و هیجان داشت . اتفاقات طوری کنار هم قرار گرفته بودند که لحظه ای نمی توانستم کتاب را کنار بگذارم . با نیت خواندن 20 صفحه شروع می کردم ؛ اما  بدون آنکه بفهمم ، 80 صفحه می خواندم .
یکی از دلایل جذابیت ، می تواند شروع هیجان انگیز آن باشد . آغازی که خواننده را گیج و مبهوت می کند و باعث می شود برای کشف راز ها و معماهای داستان ، مجبور به خواندن ادامه ی آن باشد . مثلا فراموشی توماس . اینکه چرا توماس در آن چاه افتاده و چرا تمام زندگی اش را به جز نامش فراموش کرده ، معمای بزرگ و انتخابی هوشمندانه از طرف نویسنده است .
در این قسمت احساسات توماس به خوبی منتقل و فضا و مکان برای خواننده به راحتی قابل تصور بود . ترس و گیجی که بابت ورودش به بیشه داشت ، به خوبی به خواننده منتقل می شود و درک حس او را امکان پذیر می کند . علاوه بر این راوی از همان ابتدای داستان به خوبی اماکن را توصیف کرده است چون خواننده درکی از هزارتو و بیشه ندارد ، توصیف جزئی و دقیق فضا و مکان ، می تواند کمک کند که او بتواند محل های درون داستان را ، به خوبی در ذهنش مجسم کند . به عنوان مثال توضیحی که درباره ی ساختمان چوبی و خراب درون بیشه ، بلوک های سنگینی که لای آن علف هرز درآمده و .... داده شده بود .
تمام این ها با این وجود است که راوی سوم شخص می باشد . با وجود اینکه روایت از زبان سوم شخص بیان می شود ، به خوبی از پس شرح دادن ماجرا بر آمده و خواننده احساس نمی کند این نوع بیان در وصف قصه ، ضعفی به وجود آورده است . با این وجود به نظر من بهتر بود خود توماس یعنی اول شخص ، داستان را روایتگری می کرد زیرا احساساتش قوی تر منتقل می شد . البته که در همین حالت هم مشکلی وجود ندارد ولی بین خوب و خوب تر ، قطعا انتخاب خوب تر بهتر است .
علاوه بر این پرداخت به جزئیات هم یکی از نکات کمک کننده به این موضوع است . از این جهت که در اکثر قسمت ها با بهره گیری از جزئیات ، توضیح دادن و شرح محیط آسان تر شده است . مثلا در قسمتی که توماس کارآموزی می کرد ، توضیحاتی درباره ی گیاهانی که لا به لای ریشه هایشان گل و لای است ، ذرت های تازه رسیده ، درختان آلو .... می داد می توان این موضوع را مشاهده کرد .
شخصیت پردازی های کتاب هم فوق العاده بود . از همان ابتدا به خوبی چهره و خلق و خوی افراد شرح داده شده بود . به محض اینکه توماس چهره ای را می دید ، تمام نکات در مورد ظاهر آن فرد گفته می شد . با اخلاقیات هم به مرور و در طول قصه ، آشنا می شویم . مثلا کینه و عصبانیت گالی ، پرحرفی ، قد کوتاه ، چاقی و چشم های آبی و لپ های قرمز چاک ، صورت سفید ، موهایی به سیاهی قیر و چشمان آبی ترزا و.... . نکته ی جالب و البته مثبت این بخش این است که ، توماس چون خودش راوی نبود نمی توانست در مورد خصوصیت خودش زیاد بگوید ، اما با همین نوع روایت هم ، در بخشی از کتاب که در گفتگوی چاک و توماس سپری می شد ، چاک چهره و قد او را برایش توصیف کرد .
از محتوا و ساختار که بگذریم ، به ظاهر کتاب می رسیم . درباره ی طراحی جلد هم باید بگویم خیلی زیبا بود . استفاده از تصاویر شخصیت های اصلی و بخشی از محیط بیشه در جلد ، جذابیت آن را بالا برده بود . همچنین در تصویر سازی ذهنی برای خواننده هم تاثیر گذار بود .
در نهایت دونده ی هزارتو یکی از زیباترین و بهترین کتاب هایی بود که در این ژانر خواندم . ماجرای پسری که سر از جهانی عجیب در می آورد که بعضی او را می شناسند و هنگام تغییر با او مواجه می شوند ولی او هیچ چیز و کسی را جز نامش به یاد ندارد ، آنقدر جذاب و هیجان انگیز بود که هر نوع خواننده ای را به سمت خواندن جلد های بعدی ترغیب می کند تا بیشتر در مورد آینده و گذشته ی توماس بداند .
        

5

دراکو

دراکو

1402/7/10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این داستان در مورد پسری به اسم توماس است. داستان از آنجایی شروع می شود که توماس در یک آسانسور از خواب بیدار می شود و می فهمد که همه چیز را فراموش کرده است. طولی نمی کشد که توماس می فهمد هر ماه یک پسر جدید به جمع آنها اضافه می شود که هیچ کدام چیزی به یاد نمی آورند. در پشت بیشه زار هزارتویی وجود دارد پر از موجودات عجیب و غریب اما اگر آنها راه خروج از هزارتو را پیدا کنند می توانند نجات پیدا کنند؟ در این میان دختری از راه می رسد با یک پیام: او آخرین نفر است برای همیشه همه چیزی تغییر خواهد کرد… اما معنای این جملات چیست؟ آیا راه نجاتی وجود دارد؟
این کتاب خیلی خوب و هیجان انگیز بود چون..
جلد و اسم کتاب بسیار متناسب با داستان آن بودند و تا حدی موضوع داستان را مشخص می کردند.
توصیفات درون کتاب خیلی خوب بودند به طوری که من به خوبی می توانستم اتفاقات هیجان انگیز داستان را برای خودم به تصویر بکشم و از خواندن ادامه داستان و هیجانات آن لذت ببرم و این قلم خوب نویسنده را نشان می دهد.
به نظر من نویسنده موضوع متنوع و جالبی را به تصویر کشیده بود که می توانست خواننده را جذب و ترغیب به خواندن ادامه کتاب کند. همچنین نویسنده داستان را طوری نوشته بود که هر لحظه هیجان داستان را حس می کردم و این باعث می شد تا برای خواندن ادامه کتاب ترغیب شوم و در هنگام خواندن کتاب احساس خستگی نکنم.
و اینکه به نظرم نویسنده برای هر شخصیتی از داستان شخصیت های متفاوتی طرح کرده و به تصویر کشیده بود و این یکی از نکات مثبت این کتاب محسوب می شود.
پیرنگ کتاب هم خیلی خوب بود یعنی نقطه اوج و هیجانات داستان به خوبی مشخص بود و گره ها و آشفتگی های داستان هم سر جای خودشان بودند. 
شروع داستان هم خیلی خوب بود یعنی نویسنده داستان را از همان شروع خوب و ترغیب کننده نوشته بود.
به نظرم ماجراجویی بودن داستان و مشخص بودن هیجانات کتاب، داستان را جذاب تر می کرد.
در کل این کتاب خیلی خوب بود
من این کتاب را به کسانی که روحیه ماجراجویانه دارند پیشنهاد می کنم :)
        

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        .چهار ستاره درج شده برای جلد اول مجموعه است و این ریویو توضیحی برای پنج جلد مجموعه که یک ستاره دارد و به سختی خواندمش

از نظر من دونده هزارتو تجلی نابود شدن یک ایده ی خوب است. جلد اول را خیلی دوست داشتم. هیجان کتاب باعث می شد نفسم بگیرد و از طرفی ابهام همه چیز داستان را هیجان انگیز تر می کرد. «توماس» در هزارتو بیدار شده بود هیچ چیز خاطرش نبود. اتفاقات بعدی، وارد شدن یک دختر به هزارتو، باز ماندن درهای هزارتو در شب، حمله گریورها و ... همه هیجان داستان را لحظه به لحظه بیشتر می کرد و من بیشتر لذت می بردم. جذاب ترین نکته برایم این بود که نویسنده هر فصل را در نقطه نفس گیری تمام می کرد. این قدر که نمی توانستی به راحتی کتاب را زمین بگذاری.

اما چرا گفتم تجلی نابود شدن یک ایده ی خوب؟ چون هر چه جلوتر رفتم بدتر از قبل شد. الان که دو سال از خواندن اولین جلد می گذرد و جلد پنجم را هم خواندم احساس می کنم که نویسنده خودش هم نمی دانست دقیقا کجاست و می خواهد به کجا برسد. دونده هزارتو یک داستان آخرالزمانی است. زبانه های خورشید به زمین برخورد کرده و همه چیز نابود شده است، از طرفی گروه به نام «ائتلاف پسا برخورد» برای کنترل جمعیت و حفظ منابع باقی مانده زمین تصمیم می گیرند که با پخش کردن ویروسی به نام «فلر» تعداد زیادی از جمعیت زمین را کم کنند. اما «فلر» از کنترل خارج می شود و همه کره زمین را درگیر می کند. رو مغز اثر می گذارد و باعث می شود انسان ها تبدیل به زامبی شوند (که در کتاب به آنها کرانک می گویند) بعد از این اتفاق ائتلاف پسابرخورد سازمانی به نام «شرارت» را تاسیس می کند که درمان بیماری را کشف کنند. آنها هم برای کشف درمان بیماری تعدادی نوجوان را به مکانی ساختگی به نام «هرازتو» می فرستند تا آنها را آزمایش کنند و به درمان برسند. ما در جلد اول از اینجا وارد قصه می شویم. بعد از تمام بدبختی های جلد اول. بعد از چند مرگ، مقدار زیادی خونریزی و درگیری. به جلد دوم می رسیم. و شرارت نوجوان ها را وارد آزمایش دیگری می کند! آنها باید از مکانی به نام «جهنم» عبور کنند و تا سازمان بازهم آزمایش هایش را انجام بدهد. اینجاست که من با «چرا؟» بزرگ ذهنی ام مواجه می شوم. «چرا نوجوان ها مدام خودشان را تحت سلطه این سازمان دیوانه قرار می دهند؟» و «چرا شرارت بیشتر از اینکه فکر یافتن درمان باشد آن چند تا بچه باقی مانده و سالم را هم به کشتن می دهد؟» و  اصلا «چرا برای دست یافتن به درمان یک بیماری باید این مراحل عجیب و غریب را طی کرد؟» نویسنده تا پایان به هیچ کدام از این سوال ها جواب نمی دهد. ایده ی کتاب دوم برخلاف کتاب اول بی نهایت تکراری است. رد شدن از یک بیابان که پر از هیولاهای وحشتناک است. خشونت و درگیری داستان باقی می ماند اما ایده ی خوبش از دست می رود. اما همچنان هیجان کافی را دارد.

در پایان قسمت دوم هم درمان بیماری کشف نمی شود و ما سراغ جلد سوم می رویم. اعتراف می کنم از جلد سوم تقریباً هیچ چیز خاطرم نیست. معمولاً کتاب هایی را که دوست ندارم خیلی زود فراموش می کنم. فقط یادم هست کتاب حتی آن هیجان را هم از دست می دهد، «شرارت» در نهایت درمان بیماری را کشف نمی کند و تقریبا همه ی شخصیت های اصلی کشته می شوند. بعد از تمام کردن جلد سوم متوجه شدم جلد چهارم و پنجمی هم در کار هست و خوشحال شدم که شاید بالاخره داستان ختم به خیر شود. اما فهمیدم که جلد چهارم و پنجم گذشته را روایت می کند. یعنی زمانی که زبانه های خورشید به زمین برخورد می کند و هنوز هزارتو ساخته نشده است.
چرا جلد چهارم و پنجم را خواندم؟ واقعا نمی دانم. شاید تمایل وافر برای اثبات دقیق اینکه این مجموعه، مجموعه ی خوبی نیست.

جلد چهارم و پنجم ناامیدکننده تر از سه جلد اول بودند. یعنی ما حتی دیگر آن انتظار «آخرش چی میشه؟» را هم نداشتیم که خواندن را ادامه بدهیم. داستان در جلد سوم تمام شده بود. حتی شخصیت پردازی داستان هم آن قدر ها خوب و هیجان انگیز نبود که دلمان برایشان تنگ شود و به هر قیمتی داستان کودکی شان را بخوانیم. هر طور فکر میکنم آن دو جلد اضافی بود و شاهدی دیگر بر اینکه «جیمز دشنر» خودش هم نمی دانست کجاست و میخواهد به کجا برسد.
اصلی ترین مشکل من با منطق قصه است. دنیا نابود شده، ویروسی در تمام جهان پخش شده و همه را می کشد، این وسط یک سازمان به اسم «کشف درمان» مشغول کارهای خشونت آمیز است. هدفش هم مشخص نیست. تا انتها هم مشخص نمی شود. انگار فقط پول و وقت و انرژی صرف می کند تا زجر کشیدن نوجوان ها را تماشا کند. آن هزارتو با آن دم و دستگاه و عظمت را ساخته برای هیچ و پوچ. نویسنده هم شخصیت ها را ریخته وسط این قصه تا هی صحنه ها وحشتناک بسازد و یکی یکی بکشدشان. آخرش قرار است چه چیزی به خواننده برسد؟ هر قدر این داستان را به داستان های تخیلی دیگری که خوانده بودم مقایسه می کردم ناامیدتر می شدم. یکی از اصلی ترین ویژگی های قصه ها علمی تخیلی پیروزی قهرمان هاست. قهرمان ها حتی اگر کشته هم بشوند ذره ای در بهبود جهان اثر می گذارند. اما توماس تنها و تنها زندگی اش را هدر می دهد. مدام فریب می خورد و بازیچه دست شرارت می شود. اصلا چرا ما باید چنین داستانی برایمان جذاب باشد؟ 

شاید جلد اول، به لحاظ ایده ی خوب، نمونه ی خوبی از یک داستان علمی تخیلی باشد و ارزش ادبی داشته باشد. اما باقی جلدها همین ارزش ادبی را هم از دست می دهند. منطق داستان هم طور که گفتم مخدوش است، شخصیت ها عمیق و دوست داشتنی نیستند. حتی شخصیت اصلی هم قابل درک نیست. و در نهایت مشخص نیست این کتاب عجیب چرا تا این اندازه معروف شده است! و توصیه نهایی من این است که آن قدر کتاب فانتزی خوب در جهان هست که نوبت به دونده هزارتو نمی رسد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

این کتاب؟
        این کتاب؟ محشرهههه
ترجمه روون و خیلی خوبی داشت و بیشتر کتاب به صورت محاوره ای بود.
داستان درمورد یه گروه پسره که همشون توی یه بیشه گیر افتادن و هر سری سر یه تایم مشخص از طریق یه جعبه آسانسور مانند یه نیرو واسشون میفرستن، برای اینکه بتونن راه خروج از این بیشه رو پیدا کنن تا اینکه توماس که شخصیت اصلی داستانه در حالی که هیچ چیز از گذشته ش نمیدونه وارد بیشه میشه و بعد از ورود اون اتفاقات عجیبی میوفته مثل ورود غیر منتظره ی یک دختر و به هم ریختن همه چیز.
کتاب رو دوستم اول از من خوند و بعد من خوندمش .  خواستم دوباره از اول شروع کنم ولی  پشیمون شدم و تا جایی که خونده بودم قبلا دوباره خوندم . اولا از چاک خوشم نمیومد ولی آخراش به طرز عجیبی بچه ی مامانی و خوبی شد .
فکر نمی‌کنم سانسور شده باشه ولی خب ترزا و توماس به هم نزدیک میشدن و اتفاقی نمی افتاد و همین کمی باعث تعجب شد ولی به هر حال اگه سانسور شده بود هم چیز زیادی رو از دست نمیدادید‌ . 
کمی فقط اون تیکه که همه بی چون و چرا گذشته توماس رو پذیرفتن احساس کردم یه کم میلنگه ولی خب نویسنده دوست نداشت زیادی طولش بده و سعی کرد حداقل اون تیکه گره ای نباشه.
وقتی دوستم برام اسپویل کرد که چاک مرده هر اتفاقی می افتاد منتظر بودم بمیره که بالخره مرد. ( اصلا خیلی خوشحال شدم آلبی مرد دیوونه وحشی  مرد و اینکه بن هم خیلی ترسناک بود) 
از کتاب بگم که اصلا پشیمون نمیشید و بی صبرانه منتظرم جلد بعدی رو بخونم.
این عکسم ببینید لذت ببرید👍
عاشق اکیپ نیوت ، مینهو و توماسم✨️🥺
پ.ن: حسم به ترزا و توماس 💗✨️🎀💗💕😭✨️💗🎀💗✨️💕

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22