معرفی کتاب خروس زری پیرهن پری اثر احمد شاملو

خروس زری پیرهن پری

خروس زری پیرهن پری

4.3
31 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

47

خواهم خواند

6

شابک
0000000080186
تعداد صفحات
32
تاریخ انتشار
1363/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
کتاب  «خروس زری پیرهن پری» نوشته احمد شاملو با تصویرگری فرشید مثقالی در قالب طرح «کودکانه های بامداد» برای کودکان گروه سنی «ج» منتشر شده است.
این کتاب با موضوع داستان حیوانات، ماجرای سه حیوان شامل خروس زری، پیرهن پری؛ داداپیشی و طرقه را بیان می کند که با هم دوست هستند و در یک خانه با هم زندگی خوب و دوستانه ای دارند. تا اینکه روباه ناقلایی تصمیم می گیرد در اطراف منزل آنها زندگی کند.
روباه ناقلا که از ابتدا در اندیشه خوردن خروس زری، پیرهن پری است سعی می کند به روش های مختلف به خروس نزدیک شود تا بتواند او را شکار کند و بخورد اما دوستان او یعنی طرقه و داداپیشی که از نقشه روباه مکار اطلاع دارند به شدت از دوستشان مواظبت می کنند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم: «روباهه صبح به صبح وقتی بانگ خروس زری پیرهن پری را می شنید، دردش یکی بود هزارتا می شد. تو دلش طرقه و پیشی را که باعث ناکامیش بودند نفرین می کرد و می گفت:
طرقه سیاه مثل لجن!
اگه بیفتی گیر من
یه لقمه خامت می کنم
خوراک شامت می کنم
آتیش به جونت بزنه
به خون و مونت بزنه!
با پیشی زشت بی حیا
آتیش به جون گرفته ها!
نقطه رو رحمتم شدین
اسباب زحمتم شدین…»
ترکیب شعر و داستان در این کتاب، اثری جذاب و جالب را برای کودکان بوجود آورده  است.

      

لیست‌های مرتبط به خروس زری پیرهن پری

پست‌های مرتبط به خروس زری پیرهن پری

یادداشت‌ها

          "خروس زری پیرهن پری" -یا آن طور که محمدرضا تا مدت ها صدایش می زد: خروس پیرَن پری"!- را در دو سال و یک ماهگی برای محمدرضا گرفتم. اوّلش تن نداد. حوصله اش نشد بیشتر از یک صفحه اش را گوش کند. یک ماه بعد شاید، حوصله اش قد کشید و رسید به اولین بار که خاله روباهه می آید و پشت پنجره می نشیند به کلک نوازی و کلک سُرایی! و بعد از آن، یک دفعه حوصله اش سرو بلندبالایی شد که کنجکاوی اش به شتاب از آن بالا می رفت -قد سی و پنج صفحه ی تمام!- تا از آن بلندا سرنوشت آقاخروسه را دنبال کند.
محمدرضا با خروس زری مراتبی را در کتاب خوانی طی کرد و به مقاماتی رسید که برای همیشه این کتاب را برای من نشان دار کرد.
اوّلینش همین تجربه ی خواندن "کتاب طولانی" بود. کتابی که کلمه هاش بیشتر از تصویرهایش هستند. در هر صفحه اندکی تصویر هست -آن هم از نوع سوپرهنری و فرهیخته اش!- که کمی هم نیاز به رمزگشایی دارند. خواندنش خیلی طول می کشد و بچه باید واقعاً مشتاق باشد که تا آخرش دوام بیاورد. (کوتاه ترین رکورد من بیست و هفت دقیقه است!)
خروس زری محمدرضا را که به هیچ گونه داستان صوتی علاقمند نبود و فقط اجرای زنده!!! می خواست با داستان صوتی آشتی داد. البته بعد از چندین بار خواندن کتاب، زمانی که دیگر همه ی عبارات کتاب را می شناخت و از بر بود.
خروس زری محمدرضا را به دنیای ضرب المثل ها و عبارات کنایی برد. پس از چندی -هرچند معنایش را نمی دانست و فقط همین قَدَر می فهمید که جمله ای منفی است- وقتی می خواست بگوید چیزی یا کسی وضعش خراب است می گفت: فلانی "مخلصش عزرائیله"!
یا می گفت: مامان بیا "شلنگ اندازان" بریم خونه ی خاله! یا وقتی جواب سؤالش را درست می دادیم می گفت: بنازم به اون هوشت مامان! یا وقتی از حاشیه ی بزرگراه صدر عبور می کردیم -جایی که می دانست کمی بالاترش خانه ی دوستی است- می گفت: خونه ی خاله فرح پشت همین "بوته موته ها"س!
یک بار هم وقتی در مراسم عزاداری بودیم و مجبور شدیم برای رفتن به دستشویی مجلس را ترک کنیم و برویم دو خانه -همه اش دو خانه!- آن طرف تر، فرمودند: مامان منو تا کوه قاف دووندی ها!
ساز زهی -هرجا که باشد، هر چه که باشد. گیتار باشد یا ویولون یا عود یا سه تار- غریو شادی محمدرضا را برخواهد انگیخت: مامان از اونا که خاله روباهه داره!

امّا از همه برجسته تر دو روز را به خاطر می آورم. روزی را در همین تابستانی که گذشت. در دو سال و نه ماهگی اش. صبح از اتاق آمدم بیرون و دیدم محمدرضا با صورت نشسته خروس زری را باز کرده روی مبل -همان صفحه ای که برای اولین بار روباهه خروس زری را از پنجره پایین می کشد- و دارد صورتش را به صفحات کتاب فشار می دهد! بهش گفتم: مامان چه کار می کنی؟ گفت: می خوام برم تو کتاب خروسه رو نجات بدم! و بعد با گریه و استیصال گفت: نمی تونم! چی کار کنم؟ الان خاله روباهه می گیردش!
که پدرش به دادم رسید و گفت: برو صورتت رو بشور و بیا تا بهت بگم چه جوری می تونی خروس زری رو نجات بدی!
و بعد که طفل با دست و روی شسته برگشت، کنار خودش نشاندش و برایش خواند که: بعله، خاله روباهه خروس زری را در برد و پا گذاشت به فرار که... ناگهان محمدرضا از پشت یکی از بوته های جنگل درآمد و مچ پای خاله روباهه را گرفت و چوبش را درآورد و... "گرگه رو با چوب می زنی؟ بزن! بزن! خوب می زنی!"
بعد هم که طرقه و پیشی رسیدند و در مراسمی رسمی از "محمدرضا نجات دهنده ی بزرگ" تقدیر به عمل آوردند!
و این شروعی بود بر حضور گاه و بی گاه "سوپرمحمدرضا" در نقاط عطف و بزنگاه های کتاب هایش! نجات دادن ها، راه حل یافتن ها، آشتی دادن ها...
و بعد آن شب دیگر. در سه سالگی. وقتی داشت -برای هزارمین بار- قصه را می شنید ولی برای اولین بار، کاری کرد و چیزی گفت که احتمالاً اسمش "نقد" است. وسط خواندن -آن جا که طرقه و پیشی به خروس زری می گویند که ناچارند بدون او برای جمع کردن هیزم بروند- متوقفم کرد. و پس از سکوتی گفت: مامان چرا اونا "رفیقشونو" تنها گذاشتن؟ اونا که می دونستن اون تو خطره! یا با خودشون می بردنش یا در رو روش قفل می کردن!
خیلی گفتنی ها درباره ی خروس زری هست. فیلمی دارم از بچه جان که توش می گوید: خروس زری عزیز منه! عشق منه! (حق منه! و سهم منه! را جا انداخته ولی این ها هم هست!)
و این تداوم فرهنگی، این خواندنِ کتابی که خودت در بچگی نوارقصه اش را نابود کرده بودی بس که گوش داده بودی اش، در این روزگار انقطاع و بریدگی غنیمتی است. غنیمتی است گوش سپردن به موسیقی خاطره انگیز مرحوم بیات در تاریکی شب. غنیمتی است تعریف کردن قصه ی دوستی و وفاداری و مرام و معرفت. حتی اگر در حق خروس ابله و خنگی چون خروس زری باشد!😊
        

25

          یادم نمی‌آید کی از خروس و آن همه زیبایی رنگی که داشت خوشم آمد، الهه که زمان‌هایی را به خاطر دارد که خودم در خاطرم نیست می‌گوید یک مجسمه‌ی خروس داشتیم که تو خیلی دوستش داشتی هر وقت می‌خواستیم بهت باج بدهیم که به مامان نگی امروز چه آتش‌هایی سوزانده‌ایم مجسمه‌ی گچی را که تو بهش می‌گفتی قاقولی از بالای دیوار می‌آوردیم و بهت می‌دادیم که ساعت‌ها نگاهش کنی. 
خروس همواره برای من نماد زیبایی بوده است، نماد قد راست کردن در مقابل روز، آنجوری که پرهایش را به هم می‌زند و سینه جلو می‌دهد، انگار مقابل همه‌ی رنج‌های بشری می‌ایستد و تو را دوباره به صبحی دیگر فرامی‌خواند. . شاید به همین خاطر داستان خروس زری پیرهن پری شاملو را اینقدر دوست دارم. به خاطر اینکه داستان یک خروس است. 
اولین بار فقط نسخه‌ی صوتی را شنیدم، نه یکبار و دوبار شاید صدها بار و هر بار از لذت به وجد آمدم. خروس زری به قصه وارد می‌شود در حالیکه زیباست و پیام آور روز، در حالیکه دوست داشته می‌شود. و دوستانش از او در خانه نگهداری می‌کنند. طرقه و پیشی می‌روند جنگل و خروس زری نمی‌رود. آنها هربار او را می‌ترسانند که گول نخورد و در را برای کسی باز نکند. 
صدای خروس در داستان صوتی مثل صدای کودک یا زنی با ناز است. اینجاست که انگاره‌ّهای نرینگی خروس فرو می‌ریزد. شخصیت بعدی روباه است که نرم نرمک و با حیله دمش را در قصه دراز می‌کند. می‌خواهد خروس را فریب بدهد و راهکارهایی که به کار می‌گیرد ذهنم را به فکر وامی‌دارد که بیشتر به این داستان فکر کنم. صدای روباه در داستان صوتی را یک مرد اجرا می‌کند با اینکه طرقه و پیشی به او می‌گویند خاله روباهه. انگار کسانی که این داستان را می‌خوانند نخواسته‌اند به ساحت مقدس زن و به خصوص خاله توهین کنند و فریبکاری او را در قصه اجرا کنند. انگار این نقش به زن نمی‌خورده. من بارها و بارها داستان را گوش می‌کنم ولی انگار این کلمه‌ی خاله روباهه را نمی‌شنوم و در تمام مدت روباه را مرد تصور می‌کنم، عنصر نرینه‌ی ماجرا که در مقابل خروس که اینجا از نرینگی قدرتمندش فاصله گرفته و در خانه با زیبایی‌هایش حبس شده است قرار گرفته. 
تا اینکه باردار می‌شوم و وقتی در قفسه‌ی کتاب‌فروشی کتاب خروس زری پیرهن پری را می‌بینم بی معطلی برای پسرم می‌خرمش و تازه در تصویرسازی‌های فرشید مثقالی روباه را می‌بینم که لباس زنانه پوشیده است و واقعا خاله روباهه است. بعد از گشت و گذارهایم در پینترست به عکس‌هایی قدیمی از این داستان برمی‌خورم و تازه می‌فهمم که این داستان انگار در زبان‌ّهای دیگر مثل روسی هم بوده است. با همین کیفیت و همین خاله روباهه و باز هم انگار داستان در دیگری بر من می‌گشاید. شاملو داستان را از کجا آورده، می‌شود گفت که چون دستی در ترجمه داشته این داستان را از زبان دیگری برگردانده یا اینکه باید به این رضا بدهیم که داستان‌ّها در مخیله‌ی مردم جهان گاهی به طور یکسانی ظهور پیدا کرده‌اند. 
بعد از معرفی جنسیت زده‌ی شخصیت‌ها به قصه وارد می‌شویم. جالب است که در داستان‌های دیگری که راجع به روباه و خروس خوانده‌ام آنها اینقدر واضح جنسیت ندارند فقط روباه هستند و خروس. 
در ادبیات کلاسیک، در هزار و یک شب، در کلیله و دمنه و در مرزبان‌نامه و سندبادنامه و ... زن اغلب موجودی حیله‌گر و مکار است و این شباهت زن است با روباه. این جایی است که روباه قصه‌ی ما خاله روباهه می‌شود. چیزی که برای من جالب است این است که در داستان‌های کلاسیک زن اغلب نمودی پیدا نمی‌کند و از ابژه به سوژه تبدیل نمی‌شود مگر زمانی که مکر می‌ورزد. من به دنبا این زنان مکار حیله‌گر در داستان‌ها راه می‌افتم تا ببینم کجا به مقصود می‌رسند که اغلب ناکام می‌مانند شاید چون نگارنده مرد است و نمی‌خواهد زن مکار به مقصود برسد. شاید در ادبیات کلاسیک ما که اینهمه پند و اندرزگو است برنده شدن زن مکار خلاف اخلاق است و باید حیله‌ّهایش رسوا شوند تا بقیه زنان عبرت بگیرند و دیگر مکر نورزند.
جالب است که به این تفکر خارج از ایران یعنی در ژاپن هم برمی‌خوریم، در ژاپن اسطوره‌ای به نام کیتسونه وجود دارد که همان روباه است که توانایی تبدیل شدن به انسان را دارد و در اغلب مواقع به زنی زیبا تبدیل می‌شود و دیگران را می‌فریبد. 
روباه داستان قصه‌ی خروس زری پیرهن پری چندین بار در داستان ظاهر می‌شود که با بهانه‌های مختلف خروس ساده‌ی توجه‌طلب را بفریبد. 
اولین بار:
ـ ای خروس سحری/ چش نخود سینه زری/ پیرهن زر به برت بود پیش از این؟/ تاج یاقوت به سرت بود پیش از این؟/شنیدم رنگ پرت رفته ببینم پرتو/ یاقوت تاج سرت ریخته ببینم سرتو
این آواز را می‌خواند و خروس زری از آنجا که در همه‌ی عمرش تعریف شنیده و همه‌ی نازش و افتخارش به پر و تاجش است سرش را بیرون می‌آورد که نشان روباه بدهد و طعمه می‌شود، البته چون قرار است مکر روباه در داستان به شکست بینجامد دوستان خروس وارد می‌شوند و نجاتش می‌دهند.
دومین بار:
روباه بعد از بی‌نتیجه ماندن شعر اولی سازش را کوک می‌کند و آواز دیگری می‌خواند:
ـ دیروز، زن مش ماشالا بی‌درد / مرغای محله رو خبر کرد/ پاشید واسه‌شون یه چنگه چینه/ گفت: زود بخورین خروس نبینه/وختی که چراشو پرسیدم من/ گفتش با خروس زری بدم من
اینجا روباه آوازی می‌خواند شبیه نجواهای زنانه هنگام غیبت و سبزی پاک کردن. شوراندن کسی علیه دیگری. این صحبت‌ّها اغلب با لحنی دوستانه روایت می‌شوند. یعنی طرف می‌خواهد بگوید از شدت دوست داشتن تو است که خصومت بقیه را برایت تعریف می‌کنم ولی در حقیقت دارد یک ضربه‌ی کاری به طرف مقابل می‌زند. خروس‌زری که توانایی تحمل نپذیرفته شدن توسط دیگری را ندارد و آنچه از قدرت و اعتماد به نفس دارد از زیبایی و تعریف بقیه دوستانش گرفته سرش را بیرون می‌آورد تا از روباه دلیل این خصومت را جویا شود که در دام می‌افتد. بار دیگر خروس توسط دوستانش نجات پیدا می‌کند.
بار سوم روباه باز هم تمام آوازهای پیشین را می‌خواند و چون ناکام می‌ماند شروع به خوندن آوازی جدید می‌کند:
ای خروس سحری/ چش نخود سینه زری/ پیرهنت از پر زرد/ پر دمبت لاجورد/ خلعت زر به برت/ تاج یاقوت به سرت/ این دفه پسته دارم/ پسته‌ی سربسته دارم/ فندق نشکسته دارم/ انار بی‌هسته دارم/ اگر خواستی ببینی چاکرتو/ درآر از پنجره بیرون سرتو!
اینجا کلمه‌ی چاکر برایم جالب است. چگونه خاله روباهه از کلمه‌ی چاکر استفاده کرده است. این آن جایی است که نشان می‌دهد روباه در ذهن نگارنده هم مرد تلقی می‌شده چرا که در گفتمان زنانه ما اغلب به این واژه برنمیخوریم. به تصویر روباه که خروس را بغل زده و لباس صورتی پوشیده نگاه می‌کنم و نمی‌دانم چرا وقتی به کلمه چاکر فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. 
ایندفعه هم خروس برای اینکه بگوید گول نمی‌خورد سرش را بیرون می‌آورد و طعمه می‌شود ولی باز هم توسط دوستانش نجات پیدا می‌کند و روباه کتک مفصلی می‌خورد و در پایان به سزای مکرش می‌رسد. مثل اکثر قصه‌های عامیانه که شخصیت مکار زن به سزای اعمالش می‌رسد و خروس که نشانه‌ی مردانگی است پیروز می‌شود. البته نه به تنهایی بلکه توسط دوستانش. هر چقدر خاله روباهه تنها و منفور است خروس دوستانی دارد و جامعه‌ای که دوستش دارند و به او کمک می‌کنند که پیروز شود. هر چند که نادان است، مغرور و توجه طلب است. در انتها فقط به این فکر می‌کنم که لابد نویسنده‌ یا اولین کسی که این داستان به ذهنش رسید مرد بوده است. او در جامعه‌ی مردسالار خروس را پیروز ماجرایی نابرابر می‌کند و روباه بی‌نوا را که فقط دنبال لقمه نانی می‌گردد منفور و حیله گر می‌سازد. 
در گردش ایام یعنی زمانی که شاملو دارد قصه‌ی صوتی داستان را می‌آفریند تقریبا دهه‌ی شصت این ماجرا دگر گونه می‌شود خروس زن تصور می‌شود و روباه حیله‌گر نقش مرد می‌گیرد چرا که در این دوره دیگر زن‌ها به آزادی‌هایی دست پیدا کرده‌اند و جنبش‌هایی به راه انداخته‌اند. دیگر تنها و منفور و حیله‌گر از دید مردان روایت نمی‌شوند بلکه نقش‌های تازه‌ای برای تبدیل شدن از سوژه به ابژه پیدا کرده اند. 
من فکر می‌کنم که باید باز هم درباره‌ی افسانه‌ها و نمادهای جنسیت‌زده در آنها در هر دوره‌ای که روایت می‌شوند اندیشید. 
        

2