خروس زری پیرهن پری

خروس زری پیرهن پری

خروس زری پیرهن پری

4.3
28 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

44

خواهم خواند

6

شابک
0000000080186
تعداد صفحات
32
تاریخ انتشار
1363/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
کتاب  «خروس زری پیرهن پری» نوشته احمد شاملو با تصویرگری فرشید مثقالی در قالب طرح «کودکانه های بامداد» برای کودکان گروه سنی «ج» منتشر شده است.
این کتاب با موضوع داستان حیوانات، ماجرای سه حیوان شامل خروس زری، پیرهن پری؛ داداپیشی و طرقه را بیان می کند که با هم دوست هستند و در یک خانه با هم زندگی خوب و دوستانه ای دارند. تا اینکه روباه ناقلایی تصمیم می گیرد در اطراف منزل آنها زندگی کند.
روباه ناقلا که از ابتدا در اندیشه خوردن خروس زری، پیرهن پری است سعی می کند به روش های مختلف به خروس نزدیک شود تا بتواند او را شکار کند و بخورد اما دوستان او یعنی طرقه و داداپیشی که از نقشه روباه مکار اطلاع دارند به شدت از دوستشان مواظبت می کنند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم: «روباهه صبح به صبح وقتی بانگ خروس زری پیرهن پری را می شنید، دردش یکی بود هزارتا می شد. تو دلش طرقه و پیشی را که باعث ناکامیش بودند نفرین می کرد و می گفت:
طرقه سیاه مثل لجن!
اگه بیفتی گیر من
یه لقمه خامت می کنم
خوراک شامت می کنم
آتیش به جونت بزنه
به خون و مونت بزنه!
با پیشی زشت بی حیا
آتیش به جون گرفته ها!
نقطه رو رحمتم شدین
اسباب زحمتم شدین…»
ترکیب شعر و داستان در این کتاب، اثری جذاب و جالب را برای کودکان بوجود آورده  است.

      

لیست‌های مرتبط به خروس زری پیرهن پری

پست‌های مرتبط به خروس زری پیرهن پری

یادداشت‌ها

          "خروس زری پیرهن پری" -یا آن طور که محمدرضا تا مدت ها صدایش می زد: خروس پیرَن پری"!- را در دو سال و یک ماهگی برای محمدرضا گرفتم. اوّلش تن نداد. حوصله اش نشد بیشتر از یک صفحه اش را گوش کند. یک ماه بعد شاید، حوصله اش قد کشید و رسید به اولین بار که خاله روباهه می آید و پشت پنجره می نشیند به کلک نوازی و کلک سُرایی! و بعد از آن، یک دفعه حوصله اش سرو بلندبالایی شد که کنجکاوی اش به شتاب از آن بالا می رفت -قد سی و پنج صفحه ی تمام!- تا از آن بلندا سرنوشت آقاخروسه را دنبال کند.
محمدرضا با خروس زری مراتبی را در کتاب خوانی طی کرد و به مقاماتی رسید که برای همیشه این کتاب را برای من نشان دار کرد.
اوّلینش همین تجربه ی خواندن "کتاب طولانی" بود. کتابی که کلمه هاش بیشتر از تصویرهایش هستند. در هر صفحه اندکی تصویر هست -آن هم از نوع سوپرهنری و فرهیخته اش!- که کمی هم نیاز به رمزگشایی دارند. خواندنش خیلی طول می کشد و بچه باید واقعاً مشتاق باشد که تا آخرش دوام بیاورد. (کوتاه ترین رکورد من بیست و هفت دقیقه است!)
خروس زری محمدرضا را که به هیچ گونه داستان صوتی علاقمند نبود و فقط اجرای زنده!!! می خواست با داستان صوتی آشتی داد. البته بعد از چندین بار خواندن کتاب، زمانی که دیگر همه ی عبارات کتاب را می شناخت و از بر بود.
خروس زری محمدرضا را به دنیای ضرب المثل ها و عبارات کنایی برد. پس از چندی -هرچند معنایش را نمی دانست و فقط همین قَدَر می فهمید که جمله ای منفی است- وقتی می خواست بگوید چیزی یا کسی وضعش خراب است می گفت: فلانی "مخلصش عزرائیله"!
یا می گفت: مامان بیا "شلنگ اندازان" بریم خونه ی خاله! یا وقتی جواب سؤالش را درست می دادیم می گفت: بنازم به اون هوشت مامان! یا وقتی از حاشیه ی بزرگراه صدر عبور می کردیم -جایی که می دانست کمی بالاترش خانه ی دوستی است- می گفت: خونه ی خاله فرح پشت همین "بوته موته ها"س!
یک بار هم وقتی در مراسم عزاداری بودیم و مجبور شدیم برای رفتن به دستشویی مجلس را ترک کنیم و برویم دو خانه -همه اش دو خانه!- آن طرف تر، فرمودند: مامان منو تا کوه قاف دووندی ها!
ساز زهی -هرجا که باشد، هر چه که باشد. گیتار باشد یا ویولون یا عود یا سه تار- غریو شادی محمدرضا را برخواهد انگیخت: مامان از اونا که خاله روباهه داره!

امّا از همه برجسته تر دو روز را به خاطر می آورم. روزی را در همین تابستانی که گذشت. در دو سال و نه ماهگی اش. صبح از اتاق آمدم بیرون و دیدم محمدرضا با صورت نشسته خروس زری را باز کرده روی مبل -همان صفحه ای که برای اولین بار روباهه خروس زری را از پنجره پایین می کشد- و دارد صورتش را به صفحات کتاب فشار می دهد! بهش گفتم: مامان چه کار می کنی؟ گفت: می خوام برم تو کتاب خروسه رو نجات بدم! و بعد با گریه و استیصال گفت: نمی تونم! چی کار کنم؟ الان خاله روباهه می گیردش!
که پدرش به دادم رسید و گفت: برو صورتت رو بشور و بیا تا بهت بگم چه جوری می تونی خروس زری رو نجات بدی!
و بعد که طفل با دست و روی شسته برگشت، کنار خودش نشاندش و برایش خواند که: بعله، خاله روباهه خروس زری را در برد و پا گذاشت به فرار که... ناگهان محمدرضا از پشت یکی از بوته های جنگل درآمد و مچ پای خاله روباهه را گرفت و چوبش را درآورد و... "گرگه رو با چوب می زنی؟ بزن! بزن! خوب می زنی!"
بعد هم که طرقه و پیشی رسیدند و در مراسمی رسمی از "محمدرضا نجات دهنده ی بزرگ" تقدیر به عمل آوردند!
و این شروعی بود بر حضور گاه و بی گاه "سوپرمحمدرضا" در نقاط عطف و بزنگاه های کتاب هایش! نجات دادن ها، راه حل یافتن ها، آشتی دادن ها...
و بعد آن شب دیگر. در سه سالگی. وقتی داشت -برای هزارمین بار- قصه را می شنید ولی برای اولین بار، کاری کرد و چیزی گفت که احتمالاً اسمش "نقد" است. وسط خواندن -آن جا که طرقه و پیشی به خروس زری می گویند که ناچارند بدون او برای جمع کردن هیزم بروند- متوقفم کرد. و پس از سکوتی گفت: مامان چرا اونا "رفیقشونو" تنها گذاشتن؟ اونا که می دونستن اون تو خطره! یا با خودشون می بردنش یا در رو روش قفل می کردن!
خیلی گفتنی ها درباره ی خروس زری هست. فیلمی دارم از بچه جان که توش می گوید: خروس زری عزیز منه! عشق منه! (حق منه! و سهم منه! را جا انداخته ولی این ها هم هست!)
و این تداوم فرهنگی، این خواندنِ کتابی که خودت در بچگی نوارقصه اش را نابود کرده بودی بس که گوش داده بودی اش، در این روزگار انقطاع و بریدگی غنیمتی است. غنیمتی است گوش سپردن به موسیقی خاطره انگیز مرحوم بیات در تاریکی شب. غنیمتی است تعریف کردن قصه ی دوستی و وفاداری و مرام و معرفت. حتی اگر در حق خروس ابله و خنگی چون خروس زری باشد!😊
        

25