ماتیلدا دختری باهوش است. آنطور که نویسنده میگوید در دوسالگی تمام کارهایش را خودش انجام میداده و در چهارسالگی خواندن و نوشتن را به طور کامل یاد گرفته. اما متأسفانه مادر و پدرش او را احمق مینامیدند و حتی چیزهای بدتری هم دربارهٔ دخترشان میگفتند. پدر او نه حساب بلد بود و نه حلال و حرام سرش میشد. مادرش هم آرایش غلیظی داشت. همانطور که در کتاب گفته و در فیلم هم به تصویر کشیده شده بود. حتی پدر او یک اتومبیل به مدیر مدرسه داد تا اجازه بدهد دخترش به مدرسه برود.
بگذارید از کارهایی که با اتومبیلهای کهنه میکرد حرفی نزنم! چون خواندنی است نه گفتنی! میخواهم خودتان بخوانید.
حالا چند کلمهای از مدیر مدرسه خانم ترانچبول... صبر کنید! صبر کنید! اگر کتاب را خواندهاید ادامهٔ یادداشت مرا بخوانید اما اگر نخواندهاید تا همینجا بس است!✋😁
داشتم میگفتم. خانم ترانچبول مدیر مدرسهای بود که هر روز با شلوارک سبز چسبان به مدرسه میرفت. بگذارید به عقب برنگردم و نگویم که او قبلاً قهرمان پرتاب چکش بوده و الان هم با بچههای بیچارهٔ مدرسه -که به نظرش یک مشت حشره بودند که باید لِه میشدند- تمرین میکرد.
حالا کلاس تمام شده است. ماتیلدا با خانم هانی از چمنزار میگذرند تا به خانهٔ محقر او بروند. خانهای که خانم هانی از دست ... به آنجا فرار کرده (ای کسانی که کتاب را نخواندهاید و به حرف من هم گوش نکردهاید که خواندن این یادداشت را کنار بگذارید! وقتش است که بروید و خود کتاب را بخوانید!)
از داستان کتاب بگذریم و به نظرات بنده برسیم. میدانید چرا پنج ستاره به این کتاب دادم؟ با این که خواندنش یک ماه طول کشید🤦🤦🤦 ولی زود پیش میرفت. فونت درشت و خوبی داشت. اتفاقاتی که برای پدرش آقای ورموود و خانم ترانچبول میافتاد این کتاب را جالب کرده بود. طنزآمیز بودن کتاب را هم دوست داشتم.
با تشکر از نویسنده و مترجم عزیز.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.