یادداشت
1402/1/30
4.3
4
"خروس زری پیرهن پری" -یا آن طور که محمدرضا تا مدت ها صدایش می زد: خروس پیرَن پری"!- را در دو سال و یک ماهگی برای محمدرضا گرفتم. اوّلش تن نداد. حوصله اش نشد بیشتر از یک صفحه اش را گوش کند. یک ماه بعد شاید، حوصله اش قد کشید و رسید به اولین بار که خاله روباهه می آید و پشت پنجره می نشیند به کلک نوازی و کلک سُرایی! و بعد از آن، یک دفعه حوصله اش سرو بلندبالایی شد که کنجکاوی اش به شتاب از آن بالا می رفت -قد سی و پنج صفحه ی تمام!- تا از آن بلندا سرنوشت آقاخروسه را دنبال کند. محمدرضا با خروس زری مراتبی را در کتاب خوانی طی کرد و به مقاماتی رسید که برای همیشه این کتاب را برای من نشان دار کرد. اوّلینش همین تجربه ی خواندن "کتاب طولانی" بود. کتابی که کلمه هاش بیشتر از تصویرهایش هستند. در هر صفحه اندکی تصویر هست -آن هم از نوع سوپرهنری و فرهیخته اش!- که کمی هم نیاز به رمزگشایی دارند. خواندنش خیلی طول می کشد و بچه باید واقعاً مشتاق باشد که تا آخرش دوام بیاورد. (کوتاه ترین رکورد من بیست و هفت دقیقه است!) خروس زری محمدرضا را که به هیچ گونه داستان صوتی علاقمند نبود و فقط اجرای زنده!!! می خواست با داستان صوتی آشتی داد. البته بعد از چندین بار خواندن کتاب، زمانی که دیگر همه ی عبارات کتاب را می شناخت و از بر بود. خروس زری محمدرضا را به دنیای ضرب المثل ها و عبارات کنایی برد. پس از چندی -هرچند معنایش را نمی دانست و فقط همین قَدَر می فهمید که جمله ای منفی است- وقتی می خواست بگوید چیزی یا کسی وضعش خراب است می گفت: فلانی "مخلصش عزرائیله"! یا می گفت: مامان بیا "شلنگ اندازان" بریم خونه ی خاله! یا وقتی جواب سؤالش را درست می دادیم می گفت: بنازم به اون هوشت مامان! یا وقتی از حاشیه ی بزرگراه صدر عبور می کردیم -جایی که می دانست کمی بالاترش خانه ی دوستی است- می گفت: خونه ی خاله فرح پشت همین "بوته موته ها"س! یک بار هم وقتی در مراسم عزاداری بودیم و مجبور شدیم برای رفتن به دستشویی مجلس را ترک کنیم و برویم دو خانه -همه اش دو خانه!- آن طرف تر، فرمودند: مامان منو تا کوه قاف دووندی ها! ساز زهی -هرجا که باشد، هر چه که باشد. گیتار باشد یا ویولون یا عود یا سه تار- غریو شادی محمدرضا را برخواهد انگیخت: مامان از اونا که خاله روباهه داره! امّا از همه برجسته تر دو روز را به خاطر می آورم. روزی را در همین تابستانی که گذشت. در دو سال و نه ماهگی اش. صبح از اتاق آمدم بیرون و دیدم محمدرضا با صورت نشسته خروس زری را باز کرده روی مبل -همان صفحه ای که برای اولین بار روباهه خروس زری را از پنجره پایین می کشد- و دارد صورتش را به صفحات کتاب فشار می دهد! بهش گفتم: مامان چه کار می کنی؟ گفت: می خوام برم تو کتاب خروسه رو نجات بدم! و بعد با گریه و استیصال گفت: نمی تونم! چی کار کنم؟ الان خاله روباهه می گیردش! که پدرش به دادم رسید و گفت: برو صورتت رو بشور و بیا تا بهت بگم چه جوری می تونی خروس زری رو نجات بدی! و بعد که طفل با دست و روی شسته برگشت، کنار خودش نشاندش و برایش خواند که: بعله، خاله روباهه خروس زری را در برد و پا گذاشت به فرار که... ناگهان محمدرضا از پشت یکی از بوته های جنگل درآمد و مچ پای خاله روباهه را گرفت و چوبش را درآورد و... "گرگه رو با چوب می زنی؟ بزن! بزن! خوب می زنی!" بعد هم که طرقه و پیشی رسیدند و در مراسمی رسمی از "محمدرضا نجات دهنده ی بزرگ" تقدیر به عمل آوردند! و این شروعی بود بر حضور گاه و بی گاه "سوپرمحمدرضا" در نقاط عطف و بزنگاه های کتاب هایش! نجات دادن ها، راه حل یافتن ها، آشتی دادن ها... و بعد آن شب دیگر. در سه سالگی. وقتی داشت -برای هزارمین بار- قصه را می شنید ولی برای اولین بار، کاری کرد و چیزی گفت که احتمالاً اسمش "نقد" است. وسط خواندن -آن جا که طرقه و پیشی به خروس زری می گویند که ناچارند بدون او برای جمع کردن هیزم بروند- متوقفم کرد. و پس از سکوتی گفت: مامان چرا اونا "رفیقشونو" تنها گذاشتن؟ اونا که می دونستن اون تو خطره! یا با خودشون می بردنش یا در رو روش قفل می کردن! خیلی گفتنی ها درباره ی خروس زری هست. فیلمی دارم از بچه جان که توش می گوید: خروس زری عزیز منه! عشق منه! (حق منه! و سهم منه! را جا انداخته ولی این ها هم هست!) و این تداوم فرهنگی، این خواندنِ کتابی که خودت در بچگی نوارقصه اش را نابود کرده بودی بس که گوش داده بودی اش، در این روزگار انقطاع و بریدگی غنیمتی است. غنیمتی است گوش سپردن به موسیقی خاطره انگیز مرحوم بیات در تاریکی شب. غنیمتی است تعریف کردن قصه ی دوستی و وفاداری و مرام و معرفت. حتی اگر در حق خروس ابله و خنگی چون خروس زری باشد!😊
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.