معرفی کتاب خط تماس اثر محمدرضا بایرامی

خط تماس

خط تماس

3.8
22 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

31

خواهم خواند

20

شابک
9786007496077
تعداد صفحات
248
تاریخ انتشار
1396/6/19

توضیحات

کتاب خط تماس، نویسنده محمدرضا بایرامی.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به خط تماس

بریدۀ کتاب

صفحۀ 185

انگار به یکباره زمین و زمان از حرکت ایستادند تا نفربر از خیابان اصلی بگذرد و نزدیک مسجد جامع از حرکت بایستد و فردی و بلکه مردی از آن پیاده شود و متواضعانه، سر بر زمین بگذارد و سجده کند آن خاک مقدس را که یادآور مقاومت ۳۴ روزه ی جانانه ای بود پیش از این و در آستانه سقوط و بعد برگردد به سوی بیسیم تا مکالمه کوتاه اما ماندگاری شکل بگیرد و برای همیشه در تاریخ ثبت بشود:«من در خرمشهر هستم!» و بعد بیسیم را رها کند بی آن که توجهی کند به صدای ذوق زده ی مهدی که از شادی گویی نمی دانست چه بگوید. «احمد! احمد سکیز! چه داری می گویی؟! شوخی می کنی؟» انگار برای اولین بار، انسانی پا گذاشته بود به خاک کره ای دیگر که پیش از این، دسترسی به آن غیرممکن و محال به نظر می رسید و هر تلاشی در این باره بیهوده بود و بیهوده. کره ای که سال های نوری فراوانی دور بود، آنقدر که حتی در تخیل هم نمی گنجید رسیدن به مدارش، چه رسد به فرود در آن. اما حالا مردی قدم محکمش را در آن گذاشته بود و اعلام می کرد:« من در خرمشهر هستم!»

2

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به خط تماس

یادداشت‌ها

مظفری

مظفری

1401/5/12

          بسم الله الرحمن الرحیم
«یک بسیجی عادی بودم، علاقمند به ادبیات... در مرحله دوم بیت المقدس، پشت خاکریز بودیم و در حال استراحت. بیشتر بچه ها سعی می کردند بخوابند.  کتابی از کوله ام در آورده و مشغول خواندن بود  که سردار،  به صورت سرزده با موتور آمد برای بازدید. کتاب را بستم و از جایم بلند شدم، سردار لبخندی زد  و گفت : «راحت باش!»...  این اولین برخورد  نزدیک ما بود... چند ماه بعد و در حالی که اصلاً  فکر نمی کردم  او مرا  یادش  باشد، کسی را فرستاد دنبالم. توضیح داد در باره اهمیت کار راوی و در آخر گفت که   راوی قبلی لشگر نجف شهید شده و من شاید بتوانم نقش او را بر عهده بگیرم و یا دنبال کنم. »

همین اتفاق، محمدرضا بایرامی را راوی جنگ می‌کند... جنگ تمام می‌شود، اما روایت امتداد می‌یابد. در انتهای آخرین روایتش از لشگر نجف، می‌نویسد:
... سردار ادامه داد:  «ساعت ده و... نه وسی و پنج دقیقه است.  حدود یک ساعت و سی دقیقه است روی آسمانیم...  موتور نداریم و با سلام وصلوات ان شاءالله می رویم و  می نشینیم ارومیه وان شاءالله که بخیر بگذرد...  اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله  یا علی بن ابی طالب، یا علی بن ابی طالب، یا حسین!» در حال رسیدن به ابتدای زمین بودند،  به خط تماس. بالاسر روستایی بودند به نام «آیدین لو» و آیدین یعنی روشن و روشنایی...
        

6

          کل کتاب فقط داستان دو روز است. روز اول، انتظار و روز دوم، پرواز.
و در این دو روز راوی خیلی وقایع را روایت می کند. از آزادی خرمشهر تا زلزله ی بم...همراه سردار!
الان اصلا نمی دانم چه بگویم. فقط این که تمام عنصر های یک رمان خوب را داشت. از لحاظ محتوا که حرفی نمی توان  زد. از لحاظ قالب هم، نوع روایت را خیلی دوست داشتم.
همه ی عناصر را داشت دیگر. پر کشش بود. توصیفات زنده بودند. شخصیت ها جذاب بودند....کلا عالی بود.

 چرا بخوانیم؟ 
چون یک داستان جذاب است و از خواندنش لذت خواهید برد و راجع به مردی بزرگ است...خیلی بزرگ. و تازه کلی هم با تاریخ جنگ آشنا می شوید.

 مخاطب؟ 
تمام کسانی که از ادبیات دفاع مقدس خوششان می آید و تمام کسانی که فقط از ادبیات خوششان می آید و تمام کسانی که می خواهند داستان سردار را بشنوند.

 خواندنش چقدر طول می کشد؟ 
برای حرفه ای های این جا یکی دو روز. برای بقیه پنج الی هفت روز.

 نتیجه ی تمام این حرف ها: 
بخوانیدش. با هر طرز تفکر و عقیده ای بخوانیدش!
        

4

          کتاب خط تماس، داستانی با محوریت دفاع مقدس، درباره‌ی زندگی و شهادت شهید کاظمی است.. کل کتاب دو روز پایانی عمر شهید کاظمی را بازگو می کند نویسنده با استفاده از روش رفت و برگشت زمانی ما را به روزهای آزادی خرمشهر، زلزله بم و رفاقت های دور و دیرین می برد.
و اما نظر شخصی بنده شروع کتاب خوب بود اما رفته رفته نتونستم با رفت و برگشت ها ارتباط برقرار کنم خیلی پراکنده گویی شده بود و در کنارش اشکالات ویرایشی کتاب توی ذوق می‌زد.
اما اواسط کتاب جذابیت کتاب برگشت تا انتها هم به صورت یکنواخت ادامه داشت بیشترین چیزی که از کتاب خط تماس دوست داشتم رفاقت ها بود.. رفاقت هایی که نتیجه‌اش وصل به خدا شدنه 🥺
رفاقت هایی این چنین‌ام آرزوست..
پایان کتاب رو هم دوست داشتم یک حس رهایی داشت..
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد 
چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد

به عنوان پیشنهاد ای کاش در ابتدا یا پایان کتاب یک نقشه‌ای وجود داشت تا هنگامی که نویسنده از عملیات ها و تشریحشون صحبت می کند یک تصویر ذهنی به مخاطب داده می شد و همین طور ای کاش تاریخ وقایع  بیان می شد تا به درک بیشتر و بهتر مخاطب خیلی کمک می شد.
        

4

          حاج احمد کاظمی، شهید عزیز...

خط تماس را خواندم.

زمستان خواندم؛ شما هم زمستان رفتی... برای من که تازه همان روزها شناخته بودمت که اصلا همان زمستان و همان دی‌ماه بود که می‌رفتی.

یادم نیست کتاب را دقیقا چه‌وقتی و با چه پیش‌فرضی شروع کردم؛
اما از شروعش برایم آشنا از آب درآمد.

من از همان جملات اول به‌قدر "محمود" می‌شناختمت و دوستت داشتم؛ و دل‌شورهء رفتن و نرفتنت با من بود...

هوای سرد و مرطوب و مه‌آلودِ آن شبِ اول را می‌شناختم.
با تو آنجا بودم حتی. همان سال، همان زمستان، همان روز و شبِ قبل از روز شهادت.

می‌فهمیدم خط تماس را؛
دلتنگ مهدی‌ات بودی،
دلتنگ پری‌سایم بودم و هستم. به او می‌گفتم "عصای دستم".
به خودش می‌گفتم؛
من مثل تو خجالت نمی‌کشیدم در رفاقت با بهترین رفیقم... چون من دختر بودم؛ و تو مَردِ جنگ بودی.

می‌دیدم که می‌روی و می‌آیی در دههء خاطرات؛
در آن یک‌دهه از عمرِ به پنج‌دهه نرسیده‌ات؛
می‌روی به خاطرات بیست تا سی‌سالگی.
می‌روی و می‌آیی؛ پس و پیش... چراکه زمان ندارد دفاع مقدس و خاطراتش.
کلهم یک‌لحظهء عاشقانهء خدایی و باقیست....
همان که شهید آوینی هم کشف کرده:
که ما غیرِ شهدا را "زمان" با خود برده است؛ و بلکه دور خود چرخانده است و گیج کرده است...
ما گیج می‌شویم در هجوم خاطرات تو.

تو مَرد جنگ بودی؛ هجوم می‌آوردی به دشمن.
خاطراتت اما از دفاعی مقدس می‌گفت؛ حمله نمی‌کردی بهشان؛ بی‌دفاع می‌ماندی در برابر هجومشان، بارششان؛ که سیاهی‌های روزگاری را که در آن، خبری از شهادت نبود، می‌شست برای تو...
یقینا کله خیر...

آن یک دهه، خوب شنیده بودی‌شان، خیره بودی بهشان، دل سپرده بودی بهشان، و دل برده بودند از تو.
دل برده بودند و بی‌دفاع شده بودی...
خودت هم شاید خبر نداشتی،
تا گذر سال‌ها بی‌تاب‌ترت کرد و بی‌دفاع‌تر.

من فقط کمی درکت می‌کردم؛ چون خط تماسم جواب نمی‌داد با پری‌سا.
پری‌سایی که بیست تا سی سالگی من را با رفاقت، با خواهری ساخته بود.
می‌فهمیدمت؛ چون من هم دوست داشتم هرچه که بیست‌ تا سی‌سالگی‌ام را و تعریف من از خودم را ساخته بود.

می‌رفتی و می‌آمدی در خاطراتت.
و من گاهی آن‌قدر پابه‌پایت رفتم و آمدم که مسیرها را همه یادم مانده!

و یکبار طوری زمین‌گیرِ حالت شدم که کتابِ باز را روی صورتم گذاشتم و آن را و حا‌ل‌هوایش را فقط نفس کشیدم در سکوت...

وقتی با مهدی باکری‌ات از دشتِ بهاری می‌گذشتی،
وقتی با خرازی‌ات بیرون زده بودی از سنگرِ اتاقِ جنگ،
همهء آن وقت‌ها که می‌دیدم صحنه‌ها و احساساتش، آهسته می‌گذرد برایت؛
و گوشَت آنجا زیاد کار کرده
و نگاهت و قلبت بیش از حدِ طاقتِ جانت ثبت کرده‌اند ریز‌به‌ریز را،
همه اش را همراه تو بودم.

شنیدی پیغامم را در آن دشت بهاری؟ که برایت "عید مبارک" آرزو کردم؟
این را چطور؟ شنیدی؟
که یک‌طرفه از تو قول گرفتم روزی پشت‌‌سرت راه بیفتم و تمام خاطرات هشت‌ساله‌ات را لحظه‌به‌لحظه کنارت تجربه کنم؟
که به جایت زندگی کنم؟
که حریص‌تر از این‌ها هستم به شناختت، و به تجربهء آنچه خوب دیده‌ای و شنیده‌ای و آنچه دلت را آنچنان نازک کرده بود و یکتاپرست.
می‌خواهم باشم و ببینم که در دَم، چطور تصمیم می‌گرفتی و بر چه‌ها صبوری می‌کردی در همان دَم.
می‌خواهم درک کنم عاشقانه‌های رفاقت‌هایت را؛
که چطور به‌لطفِ عشق، تمرین کرده بودی یکتاپرستی را...

با سند شنیدم که برای این تجربه‌های پس از مرگ، لازم نیست حتما بهشتی باشم، تنها لازمست خواهشم باشد. پس نگران نیستم که نشود؛ و یقین دارم که می‌شود!

ممنون آمدنت در زندگی‌ام هستم.

سعی‌ات بین صفا و مروهء جهاد و خدمت، برای کارنامهء یمینی‌ گرفتنت از خدای روز عرفه در روز عرفه، قانعم می‌کرد که دلم نیاید از سرِ نگرانی و خودخواهی، ناراحت و ناشکر باشم که خدا جوابت را داد؛ و تو را به‌مقصدِ شهادت رساند.

یادم نیست در پایان شرح ماجرا در فصل آخر، گریه کردم یا نه؛
اما خودم را می‌شناسم... قانع نشده بود دلِ یتیمم.
و شاهدش چند وقت بعد خودش را نشان داد؛
وقتی در خواب، خودم به‌جایت سقوط کردم.
البته که تو پرواز کرده بودی نه سقوط...
و البته که کیف کرده بودی در آن لحظات، همان‌‌طور که به آقا محمدمهدی‌ات بعدتر گفتی...

در بالای همین صفحه از سالنامهء "یادگار" تو که درحال نوشتن آخرین جملاتم،
از امامی که سرسپرده‌اش بودی نوشته، و برای غمگین نماندنِ من و همهء دل‌سپرده‌هایت از رفتنت، ای شهید، حجت را تمام کرده وقتی فرموده:

"خوشا به حالِ آنان که با شهادت رفتند."
#اللهم_الرزقنی_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
        

0