بریدۀ کتاب

خط تماس
بریدۀ کتاب

صفحۀ 185

انگار به یکباره زمین و زمان از حرکت ایستادند تا نفربر از خیابان اصلی بگذرد و نزدیک مسجد جامع از حرکت بایستد و فردی و بلکه مردی از آن پیاده شود و متواضعانه، سر بر زمین بگذارد و سجده کند آن خاک مقدس را که یادآور مقاومت ۳۴ روزه ی جانانه ای بود پیش از این و در آستانه سقوط و بعد برگردد به سوی بیسیم تا مکالمه کوتاه اما ماندگاری شکل بگیرد و برای همیشه در تاریخ ثبت بشود:«من در خرمشهر هستم!» و بعد بیسیم را رها کند بی آن که توجهی کند به صدای ذوق زده ی مهدی که از شادی گویی نمی دانست چه بگوید. «احمد! احمد سکیز! چه داری می گویی؟! شوخی می کنی؟» انگار برای اولین بار، انسانی پا گذاشته بود به خاک کره ای دیگر که پیش از این، دسترسی به آن غیرممکن و محال به نظر می رسید و هر تلاشی در این باره بیهوده بود و بیهوده. کره ای که سال های نوری فراوانی دور بود، آنقدر که حتی در تخیل هم نمی گنجید رسیدن به مدارش، چه رسد به فرود در آن. اما حالا مردی قدم محکمش را در آن گذاشته بود و اعلام می کرد:« من در خرمشهر هستم!»

انگار به یکباره زمین و زمان از حرکت ایستادند تا نفربر از خیابان اصلی بگذرد و نزدیک مسجد جامع از حرکت بایستد و فردی و بلکه مردی از آن پیاده شود و متواضعانه، سر بر زمین بگذارد و سجده کند آن خاک مقدس را که یادآور مقاومت ۳۴ روزه ی جانانه ای بود پیش از این و در آستانه سقوط و بعد برگردد به سوی بیسیم تا مکالمه کوتاه اما ماندگاری شکل بگیرد و برای همیشه در تاریخ ثبت بشود:«من در خرمشهر هستم!» و بعد بیسیم را رها کند بی آن که توجهی کند به صدای ذوق زده ی مهدی که از شادی گویی نمی دانست چه بگوید. «احمد! احمد سکیز! چه داری می گویی؟! شوخی می کنی؟» انگار برای اولین بار، انسانی پا گذاشته بود به خاک کره ای دیگر که پیش از این، دسترسی به آن غیرممکن و محال به نظر می رسید و هر تلاشی در این باره بیهوده بود و بیهوده. کره ای که سال های نوری فراوانی دور بود، آنقدر که حتی در تخیل هم نمی گنجید رسیدن به مدارش، چه رسد به فرود در آن. اما حالا مردی قدم محکمش را در آن گذاشته بود و اعلام می کرد:« من در خرمشهر هستم!»

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.