بریده‌ای از کتاب خط تماس اثر محمدرضا بایرامی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 44

محمود گفت: «من هم نگران حاجی هستم.» «تو چرا؟! به خاطر حرف‌های من؟!» «نه! من کامل نشنیدم حرف‌های شما را. اما نمی‌دانم چرا دلشوره دارم. حاجی یک طوریش شده امروز. خیلی اشتیاق سفر دارد. یک جمله‌ای هم گفت، شاید بی منظور، اما من حس بدی پیدا کردم از شنیدنش.» «چی گفت؟!» «گفت به محض این‌که روزنه‌ای باز بشود، پرواز می‌کنیم.» برزگر ماتش برد.

محمود گفت: «من هم نگران حاجی هستم.» «تو چرا؟! به خاطر حرف‌های من؟!» «نه! من کامل نشنیدم حرف‌های شما را. اما نمی‌دانم چرا دلشوره دارم. حاجی یک طوریش شده امروز. خیلی اشتیاق سفر دارد. یک جمله‌ای هم گفت، شاید بی منظور، اما من حس بدی پیدا کردم از شنیدنش.» «چی گفت؟!» «گفت به محض این‌که روزنه‌ای باز بشود، پرواز می‌کنیم.» برزگر ماتش برد.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.