یادداشت مظفری
1401/5/12
بسم الله الرحمن الرحیم «یک بسیجی عادی بودم، علاقمند به ادبیات... در مرحله دوم بیت المقدس، پشت خاکریز بودیم و در حال استراحت. بیشتر بچه ها سعی می کردند بخوابند. کتابی از کوله ام در آورده و مشغول خواندن بود که سردار، به صورت سرزده با موتور آمد برای بازدید. کتاب را بستم و از جایم بلند شدم، سردار لبخندی زد و گفت : «راحت باش!»... این اولین برخورد نزدیک ما بود... چند ماه بعد و در حالی که اصلاً فکر نمی کردم او مرا یادش باشد، کسی را فرستاد دنبالم. توضیح داد در باره اهمیت کار راوی و در آخر گفت که راوی قبلی لشگر نجف شهید شده و من شاید بتوانم نقش او را بر عهده بگیرم و یا دنبال کنم. » همین اتفاق، محمدرضا بایرامی را راوی جنگ میکند... جنگ تمام میشود، اما روایت امتداد مییابد. در انتهای آخرین روایتش از لشگر نجف، مینویسد: ... سردار ادامه داد: «ساعت ده و... نه وسی و پنج دقیقه است. حدود یک ساعت و سی دقیقه است روی آسمانیم... موتور نداریم و با سلام وصلوات ان شاءالله می رویم و می نشینیم ارومیه وان شاءالله که بخیر بگذرد... اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله یا علی بن ابی طالب، یا علی بن ابی طالب، یا حسین!» در حال رسیدن به ابتدای زمین بودند، به خط تماس. بالاسر روستایی بودند به نام «آیدین لو» و آیدین یعنی روشن و روشنایی...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.