محمد؛ مسیح کردستان: زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی

محمد؛ مسیح کردستان: زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی

محمد؛ مسیح کردستان: زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی

4.3
26 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

57

خواهم خواند

51

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

شهید محمد بروجردی، که در کتاب حاضر فصل های برجسته زندگی اش هنرمندانه به تصویر کشیده شده، تجسم سال ها محرومیت و مظلومیت، تعصب و غیرت دینی، ایثار و شهادت و احساس وظیفه ناشی از شناخت عمیق اسلام ناب محمدی است. بزرگ ترین ویژگی شهید محمد بروجردی، که در این متن به خوانندگان عرضه شده، شناخت دقیق اقتضائات زمان و عمل به هنگام او بود. او با توجه به ارتباطات عمیقی که با کانون اسلام داشت، توانست تکالیف خود را به درستی دریابد و به آن ها عمل کند.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به محمد؛ مسیح کردستان: زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به محمد؛ مسیح کردستان: زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی

یادداشت‌های مرتبط به محمد؛ مسیح کردستان: زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی

            .


اولین کتاب زندگی نامه داستانی تألیفی فارسی است خوانده ام که نویسنده موفق می شود یک زیست کامل را به مخاطب ارائه کند. هم جهان بینی دارد، هم اهداف و غایات مشخص هستند، هم دلیل نوشته شدن متن را می شود حدس زد. نویسنده سعی کرده جمهوری اسلامی و ایده حکومتی امام (ره) را از طریق زندگی نامه شهید بروجردی به خواننده منتقل کند، که الحق در بسیاری جاها موفق بوده است. 
البته کار ایرادات خاص خودش را هم دارد که ای کاش نمی داشت. 




صفحه 70 و 71: 
میرزا هنوز همه افراد شاخه اصفهان را نمی‌شناخت و به همین خاطر ترجیح داد خون مستقیم رودر روی آنها قرار نگیرند، وارد اتاقی شد که با پرده ای از اتاق مجاور جدا می پشت پرده مشخص بود و فقط میرزا آنها را می شناخت. اسم یکی از انها سلمان بود که مسئول اصفهان گروه توحیدی من را به عهده داشت. او جوان پر جنب و جوشی بود. دو نفر دیگر مهمان آنها بودند. یکی مهدی هاشمی و دیگری هم یک روحانی به نام محمد منتظری. این دو در برنامه های نظامی تجربیات خوبی داشتند و حالا آمده بودند در طرح بزرگ گروه توحیدی صف شرکت کنند. میرزا نامه را از پاکت بیرون آورد با خواندن آن، جاخورد، « چه می بینم ؟ یعنی این پاسخ آقاست؟» 
سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. خیلی آرام گفت: این طرح متعلق به آقامصطفی است کسی که الان در کنارم نشسته است. من به طرح ایشان اطمینان دارم." سلمان از پشت پرده گفت: «ما هم ایشان را قبول داریم.» 
- اما طرح از امشب متوقف می شود.
ناگهان سلمان برآشفت و صدا بلند کرد: «چرا؟ چرا متوقف می شود؟ ما این همه راه نیامدیم که این جواب را بشنویم، محمدآقا.»
میرزا را افرادی که در خارج از خانواده و محل میشناختند، محمد صدا می کردند. رنگ مصطفی هم پریده بود و از این حرف میرزا یکه خورده بود. با وجود این، سکوت کرد تا سلمان به اعتراض خود ادامه دهد: «بیش از سه ماه روی این طرح وقت گذاشتیم. اکنون هوانیروز اصفهان در چنگ ماست.»  
- آقا دستور دادند این طرح اجرا نشود. 
- چرا؟ چه ایرادی گرفتند؟ 
میرزا نگاهی به چشم های مشتاق مصطفی انداخت و پاسخ آقا را خواند: «هیچ کس، حتی حق توهین لفظی به هيچ فرد ارتشی را ندارد.» 
سکوت هر دو اتاق را فراگرفت. میرزا رو به مصطفی کرد و با صدای بلند، به گونه ای که بقیه بشنونده گفت: «این طور که معلوم است آقا قصد ندارند در برابر ارتشي‌ها موضع خصمانه بگیرند. باید در تاکتیک خود تجديد نظر کنیم!» 
مصطفی آرام و با صدایی گرفته گفت: «نظر شما چیست؟» 
- نظر من نظر آقاست.
مهدی هاشمی که تا آن لحظه ساکت بود، نگاه غضب آلودی به سلمان انداخت و گفت: «آقا جایش در نجف گرم است و خبر از هیچ چیز ندارد که چنین دستورهایی می دهد. وقتی رهبر در متن انقلاب نباشد، نتیجه همین خواهد شد.»
محمد منتظری که کنارش نشسته بود، خشمگین از این عکس العمل، پرید وسط حرف او و گفت: «شما حق ندارید به آقا توهین کنید. باید دلیل ممانعت از این کارش را جویا شویم. بالاخره تو با این گردن‌کشی کار دست خودت می‌دهی.»
- ما آمده بودیم خودمان را برای یک عملیات بزرگ آماده کنیم. 
منتظری با صدای بلند گفت: «ولی حالا حکم ولی فقیه در برابر ماست.»
میرزا از این که این روحانی جوان حرف دل او را می‌زد، خوشحال شد. پرخاش منتظری، هاشمی را آرام کرد و سلمان برخاست. هاشمی در حالی که آنجا را ترک می کرد، گفت: «از این پس خط ما از شما جداست. هرکس به راه خود.» 
میرزا انتظار چنین حرکتی از سلمان نداشت. اولین بار بود که با چنین اخلاقی روبه‌رو می‌شد. آن سه نفر خانه را ترک کردند و میرزا شروع کرد به قدم زدن. به یقین بسیاری از افرادی که خود را برای انجام این عملیات آماده کرده بودند با شنیدن حکم آقا دلخور می‌شدند. «چرا آقا نسبت به ارتش چنین نظری دارد؟ ایشان چه هدفی دارد؟ شاید عواملی از طرف او در ارتش مشغول فعالیت هستند؟» علت بدبینی مصطفی را نسبت به ارتش در می یافت، اما نمی دانست در برابر این چگونه وحدت گروه را حفظ کند. کنار مصطفی نشست و گفت: «به تیم ها اطلاع دهید اقدامی نکنند.»
- بچه‌ها دلسرد می شوند.
- به خدا متوسل شوید آقا مصطفی. من در برابر آقا ذره ای بیش نیستم. 
لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: «تا برنامه آینده با شاخه اصفهان تماس نخواهيم داشت. بگذارید نظرشان را درباره آقا خیلی شفاف بیان کنند. این مهدی هاشي آدم خطرناکی است.» 



صفحه 164 و 165: 
از دور صدای تیراندازی می آمد. فضای شهر در هاله ای از دود بود. بروجردی سمت و  سوی صدای رگبار را گرفت تا رسیده به خیابان استانداری. سر چهارراه ایستاد و دستور داد بچه ها به صورت مسلح پیاده شوند. 
- دو طرف خیابان سنگر بگيربد. تا دستورن دادم شلیک نکنید. بگذارید ببینم کی دوست است و کی دشمن.
درویش پرید وسط حرفش و گفت: «مگر این جمعیت مسلح را نمی بینی که شعار می دهند و شلیک می کنند؟»
 حدود سيصد نفر وسط خیابان صف آرایی کرده با مشت گره‌کرده شعار می دادند و با قدم های بلند و شمرده پیشروی می‌کردند. بروجردی وسط خیابان ایستاد وزل زد به تک تک آنها. لباس، سن و سال، طرز شعارد اد، میزان باورشان به شعارها و حتی طرز قدم زدن شان را ورانداز کرد. « به همه این ها نمی آید ضدانقلاب باشند. مردم این شهر که هنوز از نظام بدی ندیدند. پپس خشم آن ها نمی تواند عمیق باشد.» اشاره کرد به درویش و گفت: «أن بلندگو دستی را بیاور.» - بلندگو برای چی؟ ما به تیربار احتیاج داریم. الان است که ما را زیر رگبار سوراخ سوراخ کنند. 
- تیربار بماند برای مرحله آخر.
درویش پرید داخل مینی بوس و با بلندگویی که پیش بینی کرده بودند برگشت. بروجردی وسط خیابان سینه سپر کرد و چشم به جمعیتی دوخت که خشم تمام وجودشان را گرفته بود. صدایش از پشت بلندگو در دل رگبار جا باز کرد. «می خواهم چند کلمه با شما حرف بزنم. کافیست چند دقیقه از شعار دادن دست بکشید.»
یکی از افراد ضدانقلاب که دستمال سفیدی به صورت بسته بود و اورکت آمریکایی به تن داشت اسلحه کلاش را بالا برد و همراه با شلیک هوایی فریاد زد: «مزدور برو گمشو. گورت را گم کن.» 
بروجردی چند قدم جلو کشید و دوباره همان کلام را تکرار کرد. ناگهان یکی از افراد دست بالا برد و حق به جانب گفت: «ساکت، ساکت. بگذارید حرفش را بزند. شاید حرفی برای گفتن داشته باشد.» 
صدای رگبار قطع شد. حالا صدای رسای بروجردی تا انتهای خیابان قد میکشید: «هدف طاغوت معلوم بود و همگی بیرونش کردیم و پوزه اش را به خاک مالیدیم. امام ملت را بیدار کرد تا پیروزی از آن ما شد. حالا وقت آن است که منطقه امن شود تا عقب ماندگی ها را جبران کنیم.» 
ناگهان همان جوانی که پارچه سفید به صورت بسته بود دست بالا برد و فریاد رد: «مزدور برو گم شو. مزدور برو گم شو.» 
این بار همه پاسخ ندادند. بروجردی با خرسندي اما آرام و با احترام گفت: «می دانم شما مسلمان و متدینید. این حرکت شما به عنوان مخالفت با اصل نظام تلقی می شود در حالی که خیلی از شماها بر این عقیده نیستید.»
بروجردی سکوت کرد. تظاهرکننده ها نگاه سوال برانگیزی به هم انداختند. 
- حالا افرادی که به حرف های من باور دارند به خاطر نظام و اسلام جمعیت را ترک کنند. 
دوباره سکوت تمام خیابان را فرا گرفت. کم کم در حیاط خانه ها باز شد و مردم از خانه ها بیرون آمدند. عده ای هم از پشت بام این صحنه را تماشا می کردند. نیمی از تظاهرکننده ها از صف جدا شدند و آنجا را ترک کردند.