بار دیگر شهری که دوست می داشتم

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

3.7
275 نفر |
78 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

600

خواهم خواند

143

شابک
0000000050206
تعداد صفحات
102
تاریخ انتشار
1399/7/30

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
در آن لحظه که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی، در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند، در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی، در آن لحظه هایی که تو از فراز ، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن ، اختتام همه ی اندیشه ها و رویاهاست، در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت به یاد داشته باش که سوزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.

      

پست‌های مرتبط به بار دیگر شهری که دوست می داشتم

یادداشت ها

هانیه

1400/8/7

               احتمالا شنیده اید که اسم هلیا توسط نادر ابراهیمی ساخته شده. سال‌ها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژه‌ی «الهی» کرد تا بتواند از دل آن نامی خوش‌آهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی واژه‌ی خودساخته‌ی «هلیا» را از به هم ریختن حروف واژه‌ی «الهی» ساخت و در داستان بلند «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» به کار برد. پس از انتشار کتاب، این اسم در میان مردم رواج پیدا کرد و جزو نام‌های ایرانی محسوب شد.  نام دختر بزرگ نادر ابراهیمی هم هلیا است. مدت‌ها بعد نادر ابراهیمی متوجه شد که واژه‌ی «هلیو» در لاتین قدیم به معنی خورشید است. بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم داستان هلیا، دختر خان، است که دل به پسر کشاورزی که هم‌بازی کودکی‌اش بوده می‌سپارد. آن‌ها تصمیم به ازدواج می‌گیرند اما به دلیل مخالفت خانواده‌هایشان مجبور می‌شوند به چمخاله فرار کنند. پس از مدتی هلیا که برخلاف راوی توان به دوش کشیدن بار مشکلات را ندارد، معشوقش را رها می‌کند و به زادگاه بازمی‌گردد در حالی که پسر تا سال‌ها بعد تسلیم نمی‌شود.

+بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می‌دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره‌ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه‌ی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ‌ها رویای عابری را که از آن سوی باغ نارنج می‌گذرد پاره می‌کنند. شب از من خالی ست هلیا. گل‌های سرخِ میخک، مهمان رومیزی طلایی رنگ اتاق تو هستند. اما گل‌های اطلسی، شیپوهای کوچک کودکان. عابر در جستجوی پاره‌های یک رویا ذهن فرسوده‌اش را می‌کاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشت، و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار می‌نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر، پاره‌های تصورش را نمی‌یابد و به خود می‌گوید که به همه چیز می‌شود اندیشید، و سگ‌ها را نفرین می کند. نفرین، پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر…

     راوی بعد از یازده سال، بار دیگر به شهری که دوست داشته برمی‌گردد؛ حالا مادرش از غم دوری او مرده و پدرش حاضر به ملاقات نمی‌شود. در زادگاه دیگر خبری از عاشقانگی نیست، تنها یادی محو باقی مانده از آن‌چه بر او رفته. 
کتاب از سه فصل تشکیل شده: بارانِ رؤیای پاییز، پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره‌آباد، پایانِ بارانِ رؤیا. نثر موزون و شعروار داستان مطالعه‌اش را دل‌پذیر می‌کند اما از طرف دیگر جملات قصار و استفاده‌ی زیاد از استعاره کمی من را دل‌زده کرد. دوست داشتم بهتر و روان‌تر بفهمم که چه خبر است و راوی داستان چه می‌گوید. :))

     به مرحوم ابراهیمی ارادت قلبی ویژه‌ای دارم. چه خوب که این مرد در این جغرافیا زیسته، ساخته و نوشته! روحش شاد.

+آهنگ‌ها تنهایی را تسکین می‌دهند؛ اما تسکینِ تنهایی تسکینِ درد نیست. در کنار بیگانه‌ها زیستن در میان بی‌رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی‌دلیل‌ترینِ جاری‌شدگان در فضا هستند. وقتی همه می‌گویند، هیچ‌کس نمی‌شنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی‌کند. اینک آن که می‌گوید تهی ست – و رُفتگران بی‌دلیل نیست که شب را انتخاب کرده‌اند.
        

55

          "هلیا! من هرگز نخواستم که از عشق افسانه یی بیافرینم؛ باور کن! من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم -کودکانه و ساده و روستایی. 
من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را میخواستم. آن لحظه یی که تو را به نام مینامیدم..."
صفحات ۶۷-۶۸

سانتیمانتالیسم. دوست نداشتم این را. و البته همچنان نادر ابراهیمی برایم عزیز و سخت بزرگ است. خواسته داستان بنویسد و البته داستان در این شدت سانتیمانتالیسم درنمیگیرد. تنها میماند جمله هایی شبه حکیمانه (مثل آنچه قبلتر از کتاب نقل کردم) که نادر ابراهیمی خوب مینویسد آنها را -و البته باز اینجا نه به خوبی یک عاشقانه و چهل نامه که آنها محصول دوران میانسالی و پیری اند- و جمله های عاشقانه لوسی (مثل نقل بالا) که البته در جای خود بسیار هم زیبا اند. اما نوشته با این دو داستان نمیشود.
ضمن اینکه من از نویسنده یک عاشقانه و چهل نامه -که آنها را حماسه عاشقانه میخواند- توقعی دارم که چنین داستانی که راوی اندوه و افسوس بر عشقی عادی و شکست خورده است بسیار پایینتر از حد آن است.
همین جمله های زیبا هم اگر نبود، یک ستاره میدادم به این کتاب.


این را هم نخواندم، شنیدم. :-)
        

0

          بار دیگر شهری که دوست میداشتم، روایتی از یک عشق نسبتا ناکام هست که در سه بخش پرداخته شده. داستان عشق یک پسر که راوی داستانه و دختری به نام هلیا از دو طبقه‌ی اجتماعی مختلف که ازدواجشون با مخالفت روبرو میشه و مجبور به فرار میشن اما هلیا طاقت نمیاره و بر میگرده و حالا بعد از یازده سال پسر هم دوباره به شهر خودش برگشته. در طول داستان مدام از زمان و مکانهای مختلفی در هم پیوسته روایت میشه. داستان نسبتا خوبی و کوتاهی هست و شعرگونه روایت شده.ه

از متن کتاب:ه

- در تالار بزرگ هر ندامت، از دست رفته ها و به دست نیامده ها در کنار هم می‌رقصند.ه

- التماس شکوه زندگی را فرو میریزد. تمنا، بودن را بی‌رنگ می‌کند. و آنچه از هر استغاثه به جای می‌ماند ندامت است.ه

- ما هرگز از آنچه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم، ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست.ه

- فراموشی را بستاییم چرا که ما را پس از مرگ نزدیکترین دوست، زنده نگه میدارد و فراموشی را با دردناک ترین نفرت ها بیامیزیم، زیرا انسان دوستانش را فراموش میکند، کتاب هایی که خوانده فراموش میکند و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را...ه

- به من بازگرد و مرا در مجلس بازوانت نگه دار و به اسارت زنجیرهای انگشتانت در آور که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.ه
        

1