معرفی کتاب شب صورتی اثر مظفر سالاری

شب صورتی

شب صورتی

مظفر سالاری و 1 نفر دیگر
3.2
104 نفر |
34 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

278

خواهم خواند

57

شابک
9789645318787
تعداد صفحات
388
تاریخ انتشار
1399/5/8

توضیحات

کتاب شب صورتی، ویراستار رامین بابازاده.

لیست‌های مرتبط به شب صورتی

نمایش همه

یادداشت‌ها

        |.به نام خدا.|
نشر معارف: «مدیریت عشق مسئله کتاب "شب صورتی" است. داستان کتاب به مدیریت عشق یک نوجوان می پردازد. »
کتاب اصلا در این زمینه موفق نیست و بلکه بر عکس  آسیب رسان هم هست .
«!خطر لو رفتن داستان!»
سینا شخصیت اصلی داستان طی اتفاقاتی عاشق نگین دوست خواهرش می شود . هر دو سینا و نگین شخصیتی اخلاقی و مذهبی دارند و این گونه داستانی با محوریت عشق نوجوانی و مذهب شکل می گیرد . این مسئله  که سینا عاشق شده است اما اعتقادات مذهبی دارد ، چالشی عمیق و موقعیتی به شدت دراماتیک محسوب می شود . اما این سوژه ناب هدر می رود.
 در واقع نویسنده گره خیلی سخت و محکمی ایجاد می کند اما به طرز خیلی غیرمنطقی ای مسئله را حل می کند .
به صورتی که در زیر می آید:
نگین هم عاشق سینا شده و پدر و مادر نگین هم که متوجه می شوند اصلا ناراحت نمی شوند و پدر و مادر سینا هم مشکلی ندارند. دو خانواده  با هم هماهنگ می کنند تا بچه ها هفت هشت سال بعد با هم ازدواج کنند و تا آن موقع باید تقوا پیشه کنند و درس بخوانند(!). همه  هم با این پیشنهاد موافق هستند . در واقع همه ی آن چالش عظیم با تمام جوانبش ، با بخت و اقبال ، حل و فصل می شود و همه به خوبی و خوشی به زندگی ادامه می دهند.  .( اگر خانواده ها راضی نبودند؟ ، اگر نگین سینا را دوست نداشت؟ ، چگونه این هشت سال را تحمل کنند؟ و ...) این ها سوالاتی هستند که نویسنده بی پاسخ می گذارد. 
به قول چخوف «چنین چیزهایی در زندگی واقعی وجود ندارد.»
 غیر از بحث فنی ، پایان بندی داستان از نظر تربیتی و فرهنگی هم یک اشتباه مسلم است.
 این راه حل فانتزی برای مسئله ای به مهمی عشق نوجوانی قابل اجرا نیست .  

دیگر اینکه  خانواده ها بعد از اینکه متوجه می شوند این دو نوجوان عاشق هم هستند. زمانی که سینا مریض است ، نگین را به عیادتش می فرستند(!) . این دیگر چه جور معتقدات مذهبی ست ؟.

 آقای سالاری اصرار دارند هیچ کس در نهایت امر تنها و بی همسر نماند . مثلا پدربزرگ تنهای سینا  که همسرش فوت کرده با مادربزرگ نگین ازدواج می کند !.
نتیجه اینکه از نظر فنی فارغ از اینکه هر کسی چه سلیقه ای دارد ، شب صورتی رمان ضعیفی ست و 
همین واقعی نبودن برای ضعیف بودنش کفایت می کند . ( هرچند  کلیشه ای بودن را هم می شود به آن اضافه کرد.)
در بحث محتوا هم من روان شناس نیستم و در امور تربیتی هم سر رشته ندارم که بخواهم راه حلی برای مدیریت عشق نوجوانی بیان کنم اما مطمئنم روشی که این رمان بیان می کند صحیح نیست .
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12

          شب صورتی رمانی راجع به عشق پسر ی نوجوان به  خواهردوستش است.  دراین رمان شخصیت اصلی سینا زمانی که بااحساسات ناشناخته‌اش مواجه می‌شود،  مدتی درخود فرو می‌رود وضعیت تحصیلی اش افت می‌کندو حتی شروع به پر خاشگری بادوستانش می‌کند. 
زمانی که شروع به خواندن رمان کردم بسیارخوشحال شدم که رمانی اینچنین باتم مذهبی و درقالب فرهنگ ایرانی راجع به عشق  در سنین نوجوانی صحبت کرده‌است.  درمورد این طور احساسات در این سنین رمان های آمریکایی زیادوپرمخاطبی وجود دارد وخیلی لازم است که دراین سبک رمان های ایرانی  بیشتری نوشته شود.تاحداقل جاذب بخشی از آن مخاطبان باشد. این که نوجوان بداند احساساتش طبیعی ومقتضی سنش است و نباید احساس گناه داشته باشد بلکه باکنترل عواطف وهمکاری خانواده می‌شود این دوران رابدور از آسیب سپری کرد. 
جدای از موضوع کتاب شب صورتی زبان روان وگیرایی هم دارد. البته این نکته راهم باید توجه داشت که این کتاب نسبت به کتاب رویای نیمه شب نوشته همین نویسنده از لحاظ ساختاری وسیر داسنتان از کیفیت کمتری برخوردار است. 
        

1

Soli

Soli

1404/4/14

          چرا این کتاب رو خوندم؟ 
چون جلدش قشنگ بود. :/ 
تنها دلیلش نبود، اما موثر بود. دلیل اصلی‌ترش این بود که یکی از اقوام گفت قشنگه. 
می‌دونم که نباید کتاب‌ها رو از روی قیافه‌شون قضاوت کنیم و از این حرفا، اما کیه که کلا قیافه یه کتاب رو بذاره کنار؟ اصلا کتابایی که گوشه‌هاشون نرمه یکی از نقاط ضعف من هستن.

اولین چیزی که درمورد داستان توجه‌م رو جلب کرد، نقطه شروعش بود. یعنی شروع تمام این قضایا، که می‌شد رویت شدن نگین توسط سینا. چیزی که من می‌تونم به عنوان دختر یه خونواده مذهبی بگم، اینه که تو همچین خونواده‌هایی یه دختر معمولا بدون روسری و با پیراهن خونگی نمیاد در حیاط رو باز کنه. حالا تو بگو اصلا مطمئنی که مامان‌بزرگت پشت دره، همین‌جوری که نمی‌ری تو کوچه! مخصوصا دختری که چادریه و اون‌قدر مقید که اگر داداش دوستش خونه‌ست، آهسته‌تر بخنده و چادرش رو سر کنه و از این حرف‌ها. خیلییی هم عجیب نیستا، ممکنه، مخصوصا که منتظر مادربزرگش بود؛ اما بازم برای من یه خرده عجیب بود. 
یه جایی آبابا می‌گفت "به این می‌گن محبت. کسی که یه روز عاشقه، یه روزم فارغه؛ اهل محبت نیست، اهل هوا و هوسه. با یه کشمش، گرمیش می‌کنه، با یه غوره، سردیش. اینجا چشم و ابرویی می‌بینه، دل می‌بازه. اونجا قد و بالایی می‌بینه، از حال می‌ره. آدمی که حالی به حالی می‌شه، به درد لای جرز دیوار می‌خوره!... عشق‌هایی کز پی رنگی بوَد/عشق نبوَد، عاقبت ننگی بوَد" به نظرم این حرف خیلی منطقی بود. از چه جهت؟ سینایی که امروز چشمش می‌افته به موهای بور و چشمای سبز نگین و دل از کف می‌ده، از کجا معلوم پس‌فردا با دیدن موی شبق‌گون و چشمای آبی یکی دیگه دوباره دست و دلش نلرزه؟ من اصلا و ابدا این جریان عشق در یک نگاه و در یک دم و در یک ثانیه رو هیچ‌جوره نمی‌تونم درک کنم، اصلا نمی‌فهممش. بعد این کنار اومدن خونواده‌هاشون خیلی جالب بود! این‌که همه پایه و همیار و همدل که اینا به‌هم برسن و... حالا ما بودیم و دفتر خاطراتمون رو می‌خوندن و اسم پسرهمسایه رو توش می‌دیدن... 
چیز دیگه‌ای که باهاش مشکل داشتم، آسدمندلی بود. نمی‌دونم، اصلا این شخصیت یه جورایی برای من نچسب بود، رو اعصابم بود. 
شخصیت‌ها به نظرم شکل نگرفته بودن. هیچ تفاوتی توی شخصیت ریحانه و سینا و آبابا و رقیه خانم برای شخص من مشهود نبود! مدل حرف زدنشون، تصمیم‌گیری‌هاشون حتی تا حدی. به نظرم نوع حرف زدن یه پیرمرد باید بیشتر از اینا با یه نوجوون هفده ساله تفاوت می‌داشت. شاید هم من حساس شده‌م و دارم الکی ایراد می‌گیرم از کتاب بیچاره. 
در کل خیلی از خوندنش لذت نبردم.
یه جاش خیلی بامزه بود ولی، که سینا داشت به حرفایی فکر می‌کرد که می‌تونسته تو لحظه‌ی آخر به نگین بزنه. 
"_این کلید و برای ابد خدانگهدار و به امید دیدار! 
از این یکی بیشتر از قبلی‌ها بدش آمد. بهتر بود راستش را می‌گفت. 
_تا تو مثل یه فرشته بری و سوار سرویس بشی، من به احترام تو و هزار جمله‌ای که می‌خواستم تو این آخرین دیدار، بهت بگم و نگفتم، یه دقیقه سکوت می‌کنم! 
کیفش را به تیر چراغ برق کوبید. 
_همون بهتر که هیچی نگفتم!"

+من این دخترایی که حتی عکسای باحجابشون رو هم از تو آلبوم دوستاشون برمی‌داشتن و اینا رو درک نمی‌کردم.
الان بیشتر می‌تونم دلیل تصمیمشون رو درک کنم. :/
        

0