یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        چرا این کتاب رو خوندم؟ 
چون جلدش قشنگ بود. :/ 
تنها دلیلش نبود، اما موثر بود. دلیل اصلی‌ترش این بود که یکی از اقوام گفت قشنگه. 
می‌دونم که نباید کتاب‌ها رو از روی قیافه‌شون قضاوت کنیم و از این حرفا، اما کیه که کلا قیافه یه کتاب رو بذاره کنار؟ اصلا کتابایی که گوشه‌هاشون نرمه یکی از نقاط ضعف من هستن.

اولین چیزی که درمورد داستان توجه‌م رو جلب کرد، نقطه شروعش بود. یعنی شروع تمام این قضایا، که می‌شد رویت شدن نگین توسط سینا. چیزی که من می‌تونم به عنوان دختر یه خونواده مذهبی بگم، اینه که تو همچین خونواده‌هایی یه دختر معمولا بدون روسری و با پیراهن خونگی نمیاد در حیاط رو باز کنه. حالا تو بگو اصلا مطمئنی که مامان‌بزرگت پشت دره، همین‌جوری که نمی‌ری تو کوچه! مخصوصا دختری که چادریه و اون‌قدر مقید که اگر داداش دوستش خونه‌ست، آهسته‌تر بخنده و چادرش رو سر کنه و از این حرف‌ها. خیلییی هم عجیب نیستا، ممکنه، مخصوصا که منتظر مادربزرگش بود؛ اما بازم برای من یه خرده عجیب بود. 
یه جایی آبابا می‌گفت "به این می‌گن محبت. کسی که یه روز عاشقه، یه روزم فارغه؛ اهل محبت نیست، اهل هوا و هوسه. با یه کشمش، گرمیش می‌کنه، با یه غوره، سردیش. اینجا چشم و ابرویی می‌بینه، دل می‌بازه. اونجا قد و بالایی می‌بینه، از حال می‌ره. آدمی که حالی به حالی می‌شه، به درد لای جرز دیوار می‌خوره!... عشق‌هایی کز پی رنگی بوَد/عشق نبوَد، عاقبت ننگی بوَد" به نظرم این حرف خیلی منطقی بود. از چه جهت؟ سینایی که امروز چشمش می‌افته به موهای بور و چشمای سبز نگین و دل از کف می‌ده، از کجا معلوم پس‌فردا با دیدن موی شبق‌گون و چشمای آبی یکی دیگه دوباره دست و دلش نلرزه؟ من اصلا و ابدا این جریان عشق در یک نگاه و در یک دم و در یک ثانیه رو هیچ‌جوره نمی‌تونم درک کنم، اصلا نمی‌فهممش. بعد این کنار اومدن خونواده‌هاشون خیلی جالب بود! این‌که همه پایه و همیار و همدل که اینا به‌هم برسن و... حالا ما بودیم و دفتر خاطراتمون رو می‌خوندن و اسم پسرهمسایه رو توش می‌دیدن... 
چیز دیگه‌ای که باهاش مشکل داشتم، آسدمندلی بود. نمی‌دونم، اصلا این شخصیت یه جورایی برای من نچسب بود، رو اعصابم بود. 
شخصیت‌ها به نظرم شکل نگرفته بودن. هیچ تفاوتی توی شخصیت ریحانه و سینا و آبابا و رقیه خانم برای شخص من مشهود نبود! مدل حرف زدنشون، تصمیم‌گیری‌هاشون حتی تا حدی. به نظرم نوع حرف زدن یه پیرمرد باید بیشتر از اینا با یه نوجوون هفده ساله تفاوت می‌داشت. شاید هم من حساس شده‌م و دارم الکی ایراد می‌گیرم از کتاب بیچاره. 
در کل خیلی از خوندنش لذت نبردم.
یه جاش خیلی بامزه بود ولی، که سینا داشت به حرفایی فکر می‌کرد که می‌تونسته تو لحظه‌ی آخر به نگین بزنه. 
"_این کلید و برای ابد خدانگهدار و به امید دیدار! 
از این یکی بیشتر از قبلی‌ها بدش آمد. بهتر بود راستش را می‌گفت. 
_تا تو مثل یه فرشته بری و سوار سرویس بشی، من به احترام تو و هزار جمله‌ای که می‌خواستم تو این آخرین دیدار، بهت بگم و نگفتم، یه دقیقه سکوت می‌کنم! 
کیفش را به تیر چراغ برق کوبید. 
_همون بهتر که هیچی نگفتم!"

+من این دخترایی که حتی عکسای باحجابشون رو هم از تو آلبوم دوستاشون برمی‌داشتن و اینا رو درک نمی‌کردم.
الان بیشتر می‌تونم دلیل تصمیمشون رو درک کنم. :/
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.