معرفی کتاب دونده هزارتو؛ دستور کشتار اثر امیرمهدی میرحسینی مترجم آیدا کشوری

دونده هزارتو؛ دستور کشتار

دونده هزارتو؛ دستور کشتار

4.3
50 نفر |
14 یادداشت
جلد 4

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

92

خواهم خواند

60

ناشر
باژ
شابک
9786008939856
تعداد صفحات
362
تاریخ انتشار
1397/11/15

توضیحات

        یش از شکل گیری اهرامن، پیش از ساخته شدن بیشه و پیش از ورود توماس به هزار تو، شراره های خورشیدی به زمین اصابت کردند و آدم های زیادی کشته شدند. زمان رخداد این بلا، مارک و ترینا آنجا بودند و زنده ماندند. اما جان سالم به در بردن از شراره های خورشیدی در قیاس با بلایی که پس از آن رخ داد، هیچ نبود. اکنون بیماری خشم و جنون در ایالات متحده ی شرقی به تاخت پیش می رود و سرچشمه ی این بیماری در هاله ای از ابهام است. حتی مشکلی بدتر از آن هم وجود دارد، بیماری تغییر پیدا می کند و تمام شواهد حاکی از آن است که بشر را به زانو در خواهد آورد. مارک و ترینا معتقدند که راهی برای نجات دادن باقی مانده ها از سقوط به درون دره ی جنون وجود دارد و مصمم هستند که راهش را بیابند، اگر بتوانند زنده بمانند. چون در این دنیای جدید ویران، هر زندگی بهایی دارد و برای برخی، ارزش مرده بودن تان بیشتر از زنده بودن تان است. پایان، شروع ماجراست.
      

پست‌های مرتبط به دونده هزارتو؛ دستور کشتار

یادداشت‌ها

دُژَم

دُژَم

1402/9/8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

6

Bahar

Bahar

1404/4/20

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        هفتمین کتابِ تابستون...
که متاسفانه نصفه خونده شد:)
اوکی ولی من دلم واسه توماس، نیوت و همه بچه های بیشه تنگ شده؛) قشنگ بود اما خب من ترجیح میدادم  ادامه داستان جلد سوم رو بخونم.میدونم همه مردن ولی خب😭
خلاصه که با صخصیت اصلی این‌جلد زیاد نتونستم ارتباط بگیرم.
۱۵۰ صفحه بیشتر نخوندم و دوست دارم جلد پنجم و حتما حتما بخونم تا با بچه های بیشه باشن:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

Soli

Soli

1404/4/14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سه جلد اول کتاب رو وسط امتحانای نهایی هفتم خونده بودم، پنج سال پیش. واسه همین می‌ترسیدم الان نفهمم که این تو چه اتفاقاتی داره می‌افته، ولی فهمیدم. شاید چون آن‌چنان همبستگی دقیقی با کتابای قبلی نداشت و در واقع اتفاقات قبل از اونا رو روایت می‌کرد.
من راستش هنوز با این ژانر از کتاب یه مقداری مشکل دارم و نمی‌تونم به نتیجه‌ی دقیقی برسم. یه نفر می‌گفت آدم وقتی کتاب خوبی رو می‌خونه، مغزش نمی‌تونه بین شخصیتای کتاب و آدمای واقعی تمایز قائل بشه و واسه‌ی همینم درد از دست دادن یه شخصیت خیالی گاهی برای ما این‌قدر سنگین به نظر میاد. خب من فکر نمی‌کنم این حرف علمی باشه و به نظرم اغراق‌شده‌ست، ولی بالاخره خواهی‌نخواهی ما درگیر آدمای توی کتاب و داستانشون می‌شیم. یه جا که مارک داشت از گذشته حرف می‌زد من به خودم لرزیدم و فکر کردم که وای چه‌قدر درد و رنج و بدبختی... و بعد به این فکر کردم که با چه توجیهی دارم چنین رنج‌هایی رو به خودم تحمیل می‌کنم؟ یه وقتایی کتابی داره وضعیت زندگی آدمای دیگه‌ای که الان هستن یا قبلا بوده‌ن رو به تصویر می‌کشه و اون موقع دیگه دردی که می‌کشیم با این حالت فرق داره، چون برای افزایش همدلی‌مون یا وسیع‌تر شدن فکرمون نیاز داریم از رنج‌های آدمای دیگه که ازشون خبر نداریم، مطلع شیم. ولی دارم به این فکر می‌کنم که خوندن درمورد سناریوهای خیالی عذاب‌آور، دقیقا چه فایده‌ای می‌تونه برای ما داشته باشه؟ هنوز نمی‌دونم.
بعضی جاها نویسنده خیلی حرفاش رو کش داده بود.
توصیفات فضاها به شکلی بود که من هیچ‌کدوم رو نمی‌تونستم تصور کنم، حتی جاهایی که تو ذهنم تصویر می‌کردم هم بعدا معلوم می‌شد اشتباه کرده‌م. نمی‌دونم ایراد از من بود یا چی.
شخصیتا هم سرجمع بد نبودن، الک رو دوست داشتم.
در کل به جز اون بحث خوددرگیری که بهش اشاره کردم، بد نبود.

+دیروز بعد از چند وقت سوار مترو شده بودم. تو اون شلوغیای ایستگاه تئاتر شهر، لامپای واگن خاموش شد. چند لحظه تو سرم یه صدایی داشت می‌گفت خب دیگه این آخرشه، الان زبانه‌های خورشید دنیای بیرون رو سوزونده‌ن و حالا قطار نگه می‌داره و تو مجبوری مثل مارک و بقیه، روزها این زیر تو تونلای مترو این‌ور و اون‌ور شی تا آب بیاد و بُکُشدت. تنها هم که هستی بنده‌ی خدا، کارت تمومه.
آره، داشتم به این چیزا فکر می‌کردم که لامپ‌های واگن دوباره روشن شد.
        

4