یادداشت Soli
1404/4/14
سه جلد اول کتاب رو وسط امتحانای نهایی هفتم خونده بودم، پنج سال پیش. واسه همین میترسیدم الان نفهمم که این تو چه اتفاقاتی داره میافته، ولی فهمیدم. شاید چون آنچنان همبستگی دقیقی با کتابای قبلی نداشت و در واقع اتفاقات قبل از اونا رو روایت میکرد. من راستش هنوز با این ژانر از کتاب یه مقداری مشکل دارم و نمیتونم به نتیجهی دقیقی برسم. یه نفر میگفت آدم وقتی کتاب خوبی رو میخونه، مغزش نمیتونه بین شخصیتای کتاب و آدمای واقعی تمایز قائل بشه و واسهی همینم درد از دست دادن یه شخصیت خیالی گاهی برای ما اینقدر سنگین به نظر میاد. خب من فکر نمیکنم این حرف علمی باشه و به نظرم اغراقشدهست، ولی بالاخره خواهینخواهی ما درگیر آدمای توی کتاب و داستانشون میشیم. یه جا که مارک داشت از گذشته حرف میزد من به خودم لرزیدم و فکر کردم که وای چهقدر درد و رنج و بدبختی... و بعد به این فکر کردم که با چه توجیهی دارم چنین رنجهایی رو به خودم تحمیل میکنم؟ یه وقتایی کتابی داره وضعیت زندگی آدمای دیگهای که الان هستن یا قبلا بودهن رو به تصویر میکشه و اون موقع دیگه دردی که میکشیم با این حالت فرق داره، چون برای افزایش همدلیمون یا وسیعتر شدن فکرمون نیاز داریم از رنجهای آدمای دیگه که ازشون خبر نداریم، مطلع شیم. ولی دارم به این فکر میکنم که خوندن درمورد سناریوهای خیالی عذابآور، دقیقا چه فایدهای میتونه برای ما داشته باشه؟ هنوز نمیدونم. بعضی جاها نویسنده خیلی حرفاش رو کش داده بود. توصیفات فضاها به شکلی بود که من هیچکدوم رو نمیتونستم تصور کنم، حتی جاهایی که تو ذهنم تصویر میکردم هم بعدا معلوم میشد اشتباه کردهم. نمیدونم ایراد از من بود یا چی. شخصیتا هم سرجمع بد نبودن، الک رو دوست داشتم. در کل به جز اون بحث خوددرگیری که بهش اشاره کردم، بد نبود. +دیروز بعد از چند وقت سوار مترو شده بودم. تو اون شلوغیای ایستگاه تئاتر شهر، لامپای واگن خاموش شد. چند لحظه تو سرم یه صدایی داشت میگفت خب دیگه این آخرشه، الان زبانههای خورشید دنیای بیرون رو سوزوندهن و حالا قطار نگه میداره و تو مجبوری مثل مارک و بقیه، روزها این زیر تو تونلای مترو اینور و اونور شی تا آب بیاد و بُکُشدت. تنها هم که هستی بندهی خدا، کارت تمومه. آره، داشتم به این چیزا فکر میکردم که لامپهای واگن دوباره روشن شد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.