ببر سفید

ببر سفید

ببر سفید

آراویند آدیگا و 1 نفر دیگر
3.7
21 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

34

خواهم خواند

28

شابک
9789643742713
تعداد صفحات
328
تاریخ انتشار
_

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        در لاکسمانگار، هنگامی که پسربچه ای بودم و عادت داشتم از سر و کول پدرم بالا بروم، محل تلاقی گردن و سینه، همان جایی که تمامی تاندون ها و وریدها، با برجستگی هرچه تمام تر بیرون می زنند، نقطهٔ مورد علاقهٔ من بود. وقتی به این نقطه در گودی گلوی پدرم دست می زدم، کنترل او را به دست می گرفتم: می توانستم با فشار یک انگشت نفسش را قطع کنم. پس لک لک، درست در لحظه ای که گلویش را می شکافتم، چشم هایش را باز کرد و خون حیات بخشش، به درون چشم هایم پاشید. کور شدم، آزاد شدم
      

یادداشت‌ها

ببر، ببر س
          ببر، ببر سفید

فرض کنید در جایی چشم به جهان بگشایید که حق رؤیا داشتن و آرزو کردن و اساساً هر انتخابی از همان لحظهٔ تولد ازتان گرفته شده باشد. بهتان بگویند بفرمایید این زندگی شما، این جایگاه طبقاتی‌تان، این شغلتان و این هم بقیۀ عمرتان. اولین فکری که به ذهن هر انسان طاغی‌ای می‌رسد فرار است. شاید پیش بیاید که انسانی همین زندگی متعین را بپذیرد، بی هیچ چشم‌انداز محتملی؛ اما دست‌کم در فکر خود از اختیار کردن چنین تقدیر محتومی تن می‌زنند. این سرنوشت بی‌بدیل آدم‌هایی‌ست که در «کاست»‌های مشخصی در هند به دنیا می‌آیند. جایی که بلافاصله پس از تولد برچسب «چه بودن» بر وجود آدم‌ها زده می‌شود. کاست‌های فرودست، همیشه خادمان رام‌شدۀ کاست‌های برتر هستند انگار که طعنهٔ ابدی بندگی بر ذات زندگی‌شان نشسته است و باید پوزخندی خدایانه را تا ابد تاب بیاورند. کاست برایشان خودِ بی‌نقاب زندگی است در جبری ناگزیر. تکلیف آن کسی که نتواند این وضعیت را بپذیرد چیست؟ آن که دچار چنین تضادی شود، دو رنج را بر خود تحمیل کرده است، رنج زندگی محقر بیرون و رنج احساس فرومایگی درون. آیا فرار از قفس وضعیت را تغییر خواهد داد؟ تاوانش چه خواهد بود؟ تا کجا می‌شود گذشته را سوزاند و آینده‌ای جدید آفرید؟
رمان «ببر سفید» روایت زندگی کسی است که حتمیت تاریکی سرنوشت خود را نمی‌پذیرد و از بازی خارج می‌شود. زندگی‌اش را از کاست شیرینی‌پزان در لاکسمانگار به خیابان‌های دهلی و از حاشیه لجن‌زار گنگ به بنگلور برمی‌کشد. «بالرام حلوایی» با وجود ترس زیاد و دانش اندکش بلندپروازانه دست به انتخاب آینده می‌زند و در این راه تردید را از ذهن و تنش می‌زداید. دست به انتخاب می‌زند، رویای خودش را می‌سازد و در راه رسیدن به رهایی از هیچ کار و هیچ کوشش و حتی هیچ رذیلتی دریغ نمی‌کند و یاد می‌گیرد تردید نکند تا بتواند از شومی تقدیر‌ش بگریزد. او تلخی زیستن در جبر را عمیقاً حس می‌کند و به انتخاب سخت‌تر خطر می‌کند؛ می‌رود و با زندگی پنجه در پنجه می‌ایستد و برای غلبه به آن حتی یاری شیطان را هم رد نمی‌کند.
        

3

هند جای عج
          هند جای عجیبی است.
ببر سفید همسفر من در قطارهای یک سفر سخت ۱۱ روزه در ۴ شهر و سه ایالت هندوستان بود. هند جادویی در خودش دارد که احتمالا هیچکس هنوز کشفش نکرده است. چیزی که موقع خداحافظی آدم از خودش می‌پرسد این چه بود که مرا اینجا نگهداشت و هنوز هم دلم نمی‌آید بروم؟
ببر سفید پاسخ بخش مهمی از این جادو بود: مردم. فاصله طبقاتی شاید از پشت شیشه‌های اتوبوس‌ لاکچری توریست‌ها به چشم نیاید، اما با یک قدم زدن ساده در خیابان‌های دهلی واضح‌ترین خصلت این مردم است. مردمی که همیشه از همه چیز راضی هستند و بالرام، ظاهرا تنها کسی‌است که از این رضایت خسته می‌شود!
بالرام برای من جامعه‌ای از هند بود که نتوانسته بودم ببینم. جایی از هند را نشان داد که چشم‌هایم هرگز نمی‌دید و پا به پای داستانی که روایت کرد، غصه خوردم.
چند صفحه آخر ببر سفید را در فضای اشتراکی بالکن هاستل اودایپور خواندم. باد آرامی از سمت دریاچه پیچولا می‌آمد و لای نخل‌های جلوی بالکن می‌پیچید. نامه آخر بالرام به رییس جمهور خلق چین را تمام کردم، به موج‌های آرام پیچولا خیره شدم و با هر دو هند خداحافظی کردم. هندی که دیده بودم و هندی که خوانده بودم...
        

47

          برنده جایزه بوکرمن ۲۰۰۸ که آدیگا در زمان دریافت جایزه، تنها ۳۳ سال سن داشت و ببر سفید هم اولین کتابش بود!

اگر شما بخواهید گزارشی از وضع اسفناک جامعه‌ای به بیرون از آن مخابره کنید، چه راهی را انتخاب می کنید؟ گزارش مستقیم و دادن آمار و ارقام را انتخاب می کنید؟ یا در خلال داستان وضعیت جامعه را توصیف می کنید؟ اگر از داستان را انتخاب می کنید، از چه سبکی برای نوشتن استفاده خواهید کرد؟

پاسخ این سوال را نویسنده این کتاب، به نظرم، به بدیع ترین و متفاوت ترین حالت ممکن داده است.

او برای ایجاد فهم عمیقی از وضعیت اجتماعی هند و فاصله طبقاتی حاکم بر آن، و به دنبالش وضع زندگی هر یک از طبقات، به روایت زندگی فردی از کاست(طبقه) پایین پرداخته، فردی که بسیار باهوش است اما جامعه راهی جز جنایت را برای گرفتن حقش از زندگی باقی نمی گذارد.

این روایت هم شیوه خاصی دارد، و از زبان این شخص در قالب نامه هایی به رییس جمهور چین، جناب جیابائو ،که قصد سفر به هند را دارد(چقدر عجیب!) برای بیانش استفاده شده است.

مونّا (به معنای پسر) حلوایی - شخصیت اصلی و راوی کتاب- که اسمی جز پسر ندارد ( چرا که خانواده¬اش وقت نکرده¬اند برایش اسمی بگذارند)، در محله ای فقیر در شمال هند با خانواده اش زندگی می کند. خانواده ای شامل مادربزرگ(همه کاره خانواده)، پدر، مادر، برادر، زن بابا و خواهر برادرهای ناتنی، عمه، عمو، همسران وفرزندان و بعضا عروس و داماد و نوه هایشان که زندگی شان سخت در هم تنیده است. خانه آن ها محیطی کوچک است که همه در کنار هم در آن زندگی می کنند، بدون آنکه هیچ پرده و حایلی، بینشان باشد. مذهبشان هندو است و گاوشان چاق ترین و خوشبخت ترین فرد خانه. اکثرشان سواد خواندن و نوشتن ندارد، اما مونّا و برادرش به اصرار مادرشان به مدرسه فرستاده می شوند. وقتی مونا به مدرسه می رود، معلمش یک اسم برایش انتخاب می کند، بالرام، و او بعد بالرام حلوایی نام می گیرد. نام بعدی او ببر سفید است. نامی که بازرس آموزش و پرورش به خاطر هوش و استعدادش به او می دهد. علاوه بر این، یک کتاب و وعده یک بورس تحصیلی هم به ببر سفید داده می شود. این قسمت را خودتان بخوانید، چرا که به اسم کتاب هم مرتبط است.

"بازرس عصایش را به سمت من نشانه رفت. 《تو، مرد جوون، وسط این اراذل سفیه، بچه باهوش و درستکار و با نشاطی هستی. نادرترین حیوون هر جنگل کدومه، موجودی که تو هر نسل فقط یدونه ازش به دنیا می‌آد؟》فکر کردم و گفتم:《ببر سفید.》"

اما بدهی های خانواده، بالرام را از مدرسه بیرون می آورد. بدهی‌ای که به‌ خاطر ازدواج دختر عمویشان ایجاد شده. چرا که در در عرف آن ها، خانواده عروس باید مبلغ هنگفتی از پول و طلا به خانواده داماد دهد و جشن مفصلی را هم برای آن ها تدارک ببیند. خانواده ها هم هر چند ندار، زیر بار این رسم له می شوند و قرض می گيرند تا به رسوماتشان پایبند بمانند اما آن ها را تغییر ندهند.

بعد از آن بالرام نزد برادرش مشغول کار در قهوه خانه محل می شود. انتخاباتی که در این مدت در هند برگزار می شود و شیوه اجرایش در این قسمت خواندنی است. توصیفاتی که از محل زندگی و قواعد حاکم بر آن از جانب صاحبان خیابان و رودخانه و زمین ها داده می شود هم بسیار قابل توجه هستند.

بعد از آن برای کار به شهر بزرگتری می روند و چون نام حلوایی پسوند اسم شان است، در قهوه خانه دیگری کار پیدا می کنند. در همان جاست که بالرام وسوسه می شود تا رانندگی یاد بگیرد و پول بیشتری در بیاورد. از آنجا که خودش چنین پولی ندارد، مادربزرگش به شرط آنکه بعد از راننده شدن نود درصد درآمدش را برای خانواده بفرستد، قبول می کند هزینه را تقبل کند. بعد از یاد گرفتن رانندگی نوبت به پیدا کردن اربابی صاحب ماشین می رسد. بعد از چند ماه جستجوی خانه به خانه، به خانه یکی از قدرتمندان محل خودشان می رسد که یکی از پسرانش به تازگی به همراه همسرش از آمریکا برگشته و ماشینی دارد که نیازمند راننده است، چرا که رانندگی در هند از هیچ قاعده ای پیروی نمی کند! طی ماجراهایی راهی دهلی می شوند، شهری که توصیفات اجتماعی و فیزیکی اش جالب و در آور است.
کم کم بالرام یاد می می گیرد که باید حقش را از اربابش بگیرد و این تنها راه برای داشتن یک زندگی معمول است. پس با خشونت و بی رحمی کامل دست به کاری می زند. کاری که شاید شما هم با آن موافق باشید. بعد از آن به جنوب هند، بنگلور، محل تولد و رشد نویسنده، می رود و با تکیه بر هوش و اطلاعاتی که جمع آوری کرده کسب و کار موفق حمل و نقل ببر سفید راه می اندازد. بنگلور هم به خوبی برای شما به تصویر کشیده می شود.

در طول داستان و هنگامی که خود را جای بالرام می گذارید، ظلم و خفقان حاکم بر خانواده و جامعه بارها و بارها شما را تا مرز جنون خواهد رساند، که مگر می شود؟ مگر هنوز چنین جاهایی داریم؟ مگر می شود در کشوری با ان سابقه و تاریخ قانونی در حد قانون حاکم بر جنگل برقرار باشد؟
کشوری که در آن ضعیف تر ها هر روز شکمشان به استخوان هایشان بیشتر می چسبد و قوی ترها روز به روز گوشت بیشتری بر روی استخوان هایشان افزوده می شود. کسی به فکر ضعفا نیست و هر کس در هر جایگاهی که باشد، هرقدر بتواند زیر دستانش را له می کند و معلم و پزشک و سیاست مدار و ... ندارد. اکثر مردم در این جامعه پان می جوند که ماده ای مخدر و قرمز رنگ است و بعد از استعمال باید آن را به بیرون تف کنند که آثارش در همه جای شهر و روستا دیده می شود. هیچ کس هیچ کاری برای آنکه مردم به خودشان بیایند و از ظلمت خارج شوند انجام نمی دهد و اگر شعاری داده می شود، صرفا برای جلب توجه بیشتر و در راستای به دست گرفتن قدرت و جمع آوری پول بیشتر است.
        

0

        نوشته آراویند آدیگا، روزنامه نگار و نویسنده هندی-استرالیایی

برنده جایزه بوکرمن ۲۰۰۸ که آدیگا در زمان دریافت جایزه، تنها ۳۳ سال سن داشت و ببر سفید هم اولین کتابش بود!

بدون هیچ پیش زمینه ای از موضوع کتاب، خواندن رو شروع کردم.

اگر شما بخواهید گزارشی از وضع اسفناک جامعه‌ای به بیرون از آن مخابره کنید، چه راهی را انتخاب می کنید؟ گزارش مستقیم و دادن آمار و ارقام را انتخاب می کنید؟ یا در خلال داستان وضعیت جامعه را توصیف می کنید؟ اگر از داستان را انتخاب می کنید، از چه سبکی برای نوشتن استفاده خواهید کرد؟
پاسخ این سوال را نویسنده این کتاب، به نظرم، به بدیع ترین و متفاوت ترین حالت ممکن داده است.
او برای ایجاد فهم عمیقی از وضعیت اجتماعی هند و فاصله طبقاتی حاکم بر آن، و به دنبالش وضع زندگی هر یک از طبقات، به روایت زندگی فردی از کاست(طبقه) پایین پرداخته، فردی که بسیار باهوش است اما جامعه راهی جز جنایت را برای گرفتن حقش از زندگی باقی نمی گذارد.
این روایت هم شیوه خاصی دارد، و از زبان این شخص در قالب نامه هایی به رییس جمهور چین، جناب جیابائو ،که قصد سفر به هند را دارد(چقدر عجیب!) برای بیانش استفاده شده است.
مونّا (به معنای پسر) حلوایی - شخصیت اصلی و راوی کتاب- که اسمی جز پسر ندارد ( چرا که خانواده¬اش وقت نکرده¬اند برایش اسمی بگذارند)، در محله ای فقیر در شمال هند با خانواده اش زندگی می کند. خانواده ای شامل مادربزرگ(همه کاره خانواده)، پدر، مادر، برادر، زن بابا و خواهر برادرهای ناتنی، عمه، عمو، همسران وفرزندان و بعضا عروس و داماد و نوه هایشان که زندگی شان سخت در هم تنیده است. خانه آن ها محیطی کوچک است که همه در کنار هم در آن زندگی می کنند، بدون آنکه هیچ پرده و حایلی، بینشان باشد. مذهبشان هندو است و گاوشان چاق ترین و خوشبخت ترین فرد خانه. اکثرشان سواد خواندن و نوشتن ندارد، اما مونّا و برادرش به اصرار مادرشان به مدرسه فرستاده می شوند. وقتی مونا به مدرسه می رود، معلمش یک اسم برایش انتخاب می کند، بالرام، و او بعد بالرام حلوایی نام می گیرد. نام بعدی او ببر سفید است. نامی که بازرس آموزش و پرورش به خاطر هوش و استعدادش به او می دهد. علاوه بر این، یک کتاب و وعده یک بورس تحصیلی هم به ببر سفید داده می شود. این قسمت را خودتان بخوانید، چرا که به اسم کتاب هم مرتبط است.
"بازرس عصایش را به سمت من نشانه رفت. 《تو، مرد جوون، وسط این اراذل سفیه، بچه باهوش و درستکار و با نشاطی هستی. نادرترین حیوون هر جنگل کدومه، موجودی که تو هر نسل فقط یدونه ازش به دنیا می‌آد؟》فکر کردم و گفتم:《ببر سفید.》"
اما بدهی های خانواده، بالرام را از مدرسه بیرون می آورد. بدهی‌ای که به‌ خاطر ازدواج دختر عمویشان ایجاد شده. چرا که در در عرف آن ها، خانواده عروس باید مبلغ هنگفتی از پول و طلا به خانواده داماد دهد و جشن مفصلی را هم برای آن ها تدارک ببیند. خانواده ها هم هر چند ندار، زیر بار این رسم له می شوند و قرض می گيرند تا به رسوماتشان پایبند بمانند اما آن ها را تغییر ندهند.
بعد از آن بالرام نزد برادرش مشغول کار در قهوه خانه محل می شود. انتخاباتی که در این مدت در هند برگزار می شود و شیوه اجرایش در این قسمت خواندنی است. توصیفاتی که از محل زندگی و قواعد حاکم بر آن از جانب صاحبان خیابان و رودخانه و زمین ها داده می شود هم بسیار قابل توجه هستند.
بعد از آن برای کار به شهر بزرگتری می روند و چون نام حلوایی پسوند اسم شان است، در قهوه خانه دیگری کار پیدا می کنند. در همان جاست که بالرام وسوسه می شود تا رانندگی یاد بگیرد و پول بیشتری در بیاورد. از آنجا که خودش چنین پولی ندارد، مادربزرگش به شرط آنکه بعد از راننده شدن نود درصد درآمدش را برای خانواده بفرستد، قبول می کند هزینه را تقبل کند. بعد از یاد گرفتن رانندگی نوبت به پیدا کردن اربابی صاحب ماشین می رسد. بعد از چند ماه جستجوی خانه به خانه، به خانه یکی از قدرتمندان محل خودشان می رسد که یکی از پسرانش به تازگی به همراه همسرش از آمریکا برگشته و ماشینی دارد که نیازمند راننده است، چرا که رانندگی در هند از هیچ قاعده ای پیروی نمی کند! طی ماجراهایی راهی دهلی می شوند، شهری که توصیفات اجتماعی و فیزیکی اش جالب و در آور است.
کم کم بالرام یاد می می گیرد که باید حقش را از اربابش بگیرد و این تنها راه برای داشتن یک زندگی معمول است. پس با خشونت و بی رحمی کامل دست به کاری می زند. کاری که شاید شما هم با آن موافق باشید. بعد از آن به جنوب هند، بنگلور، محل تولد و رشد نویسنده، می رود و با تکیه بر هوش و اطلاعاتی که جمع آوری کرده کسب و کار موفق حمل و نقل ببر سفید راه می اندازد. بنگلور هم به خوبی برای شما به تصویر کشیده می شود.
در طول داستان و هنگامی که خود را جای بالرام می گذارید، ظلم و خفقان حاکم بر خانواده و جامعه بارها و بارها شما را تا مرز جنون خواهد رساند، که مگر می شود؟ مگر هنوز چنین جاهایی داریم؟ مگر می شود در کشوری با ان سابقه و تاریخ قانونی در حد قانون حاکم بر جنگل برقرار باشد؟
کشوری که در آن ضعیف تر ها هر روز شکمشان به استخوان هایشان بیشتر می چسبد و قوی ترها روز به روز گوشت بیشتری بر روی استخوان هایشان افزوده می شود. کسی به فکر ضعفا نیست و هر کس در هر جایگاهی که باشد، هرقدر بتواند زیر دستانش را له می کند و معلم و پزشک و سیاست مدار و ... ندارد. اکثر مردم در این جامعه پان می جوند که ماده ای مخدر و قرمز رنگ است و بعد از استعمال باید آن را به بیرون تف کنند که آثارش در همه جای شهر و روستا دیده می شود. هیچ کس هیچ کاری برای آنکه مردم به خودشان بیایند و از ظلمت خارج شوند انجام نمی دهد و اگر شعاری داده می شود، صرفا برای جلب توجه بیشتر و در راستای به دست گرفتن قدرت و جمع آوری پول بیشتر است.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

ریحانه

ریحانه

1402/4/29

          ببر سفید یکی از آن کتاب هایی بود که بی‌دلیل و بدون دانسته های قبلی سراغش رفتم. حتی نمی‌دانستم داستان در کجا می‌گذرد و متعلق به چه کشوری ست. بعد هم که فهمیدم هندی ست برایم جالب تر شد چرا که هیچ کتابی از ادبیات هند تا به حال نخوانده بودم.
قرار نیست داستانی بخوانید که از آن لذت ببرید. قرار نیست با کتابی پر از شگفتی و اتفاقات خوب روبرو شوید. همان صفحات اول باعث می‌شود با یک چهره مغموم و متاسف آن را بخوانید و از آن همه فقر و فلاکت و شوربختی متاثر شوید.
داستان، روایت زندگی یک پسر هندی از طبقه کارگر و ناتوان هند است. پسری باهوش و با قابلیت های فراوان اما به خاطر برچسب فقیری که رویش خورده و طبقه ضعیفی که در آن زندگی می‌کند هیچ وقت نمی‌تواند با استفاده از یک راه راست و درست به یک زندگی معمولی و متوسط دسترسی پیدا کند. اما بالرام حلوایی پسری نیست که به این راحتی ها تسلیم شود و به حداقل زندگی راضی شود. او کسی است که هر کاری می‌کند برای موفق شدن و داشتن یک زندگی معمولی. او هر کاری می‌کند. 
شرح حال طبقه کارگر و فقیر و آن طور زندگی سنتی هندی به خوبی در کتاب بازگو شده. و از طرف دیگر هم، زندگی اشراف و طبقه ثروت مندان.
این مقدار فاصله طبقاتی و تفاوت زندگی ها واقعا وحشتناک است. این که در نهایت هم باید به بالرام حق داد که آن کار را بکند هم واقعا وحشتناک است. مدام با خود فکر می‌کردم که شاید می‌شد کار دیگری هم کرد. اما راستش را بگویم، باز هم به نظرم او درست ترین کار را کرد. نفرت بالرام را به خوبی احساس می‌کردم و منشا و دلیل آن را هم به خوبی می‌فهمیدم. پس بله، کار درستی بود.
توضیحات نویسنده از بابت دلایل آن فرهنگ و فاصله طبقاتی که در جامعه‌شان پدید آمده بود هم متفاوت و منطقی بود.
حالا دلم می‌خواهد کتاب دیگری هم از ادبیات هند بخوانم. به طور کلی ببر سفید تجربه ای ناخوشایند ولی جالب بود .
یک ستاره به خاطر پایان بندی که احساس می‌کنم کمی باعجله انجام شده بود. 
        

24