وانهاده

وانهاده

وانهاده

سیمون دو بووار و 1 نفر دیگر
3.8
22 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

26

خواهم خواند

16

شابک
0000000007148
تعداد صفحات
148
تاریخ انتشار
1372/3/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        داستان زن وانهاده در سال 1968، همراه دو داستان دیگر به نام های تک گویی و سن رازداری در یک کتاب منتشر شد و همچون دیگر آثار سیمون دوبووار با موفقیت و استقبال و نقد و نظرهای مثبت و منفی فراوان روبرو شد.زنی که داستان پیرامون ماجرای او بنا شده، زنی است ساده و معمولی، که گرچه با کنجکاوی می توان دریافت که دوبووار گوشه های پراکنده ای از زندگی خود را در سرگذشت او گنجانیده است، اما در مجموع این زن شباهتی به سیمون دوبووار روشنفکر و صاحب قلم و پرآوازه دارد.وانهاده تک گویی های زنی چهل واندی ساله است که بحرانی بزرگ را از سر می گذراند. مونیک درست در لحظه ای که احساس می کند از مسئولیت هایش در قبال خانواده تا اندازه ای فارغ شده - دو دخترش بزرگ شده اند و دیگر نزد آنها زندگی نمی کنند- و می تواند آزاد و رها ساعت هایش را هرطور دوست دارد بگذراند، با بحران تنهایی روبه رو می شود. او بعد از سال ها زندگی در خدمت دیگران، با دشواریِ لذت بردن از این آزادی مواجه می شود. آنچه رنج مونیک را چند برابر می کند این است که می فهمد زن دیگری در زندگی همسرش، موریس، وارد شده و حالا باید جنگ دیگری آغاز کند.
      

لیست‌های مرتبط به وانهاده

یادداشت‌ها

شراره

1402/5/16

          داستان عجیب و شوکه کننده‌ای بود برای من البته بخش شوکه کنندش خیانت اون مرد نبود اصرار اون خانم به موندن بود...یعنی جدایی بین گزینه هایی که بهش فکر میکرد نبود...چی میشه که آدم خودش را تا این حد بی ارزش میکنه‌...اگر کسی دوستت نداره یا بودنت براش مهم نیست و مدام احساس اضافه بودن بهت میده چرا باید بخوای اون آدم را توی زندگیت نگهداری... 

رهاکردن خود و فکرکردن به اینکه دیگه پیر شدم و دیگه دیره واقعا اشتباه بزرگیه، عدم اعتماد به نفس ،خود مقصر پنداری،سردرگمی اینا احساسات یک خیانت دیده است که تا حدی طبیعیه ولی اگر نتونی از این احساسات عبور کنی آسیب میبینی... 

به نظرم عاقلانه تر اینه که آدم تمام خودش و خوشیهاش را به کسی گره نزنه و برای شاد بودن به شخصی وابسته نباشه که با نبودن اون آدم از پا دربیاد...سخته قطعا...البته نه به این معنی که دست از دوست داشتن آدما برداریم فقط گاهی باید تنها بودن و لذت بردن از تنهایی را تمرین کرد ...

یک جمله از کتاب: 

آدم زندگیش را بدون تغییر دادن خودش تغییر نمیدهد 


        

30

از تلخ‌تری
          از تلخ‌ترین چیزهایی که تا به حال خونده بودم هم تلخ‌تر بود. برام چیزی بود فرای خیلی چیزها... چیزی بود شبیه حسی که بعد از خوندن آنا کارنینا داشتم. همونقدر درهم پیچیده.
و جنس تلخیش، شبیه بقیه داستان‌های غمگین نبود. که آدم باهاشون راحت گریه کنه و بگذره. انگاری بعد از خوندنش حالتی به تو حادث می‌شد. عوض می‌شدی. متفاوت با آدمی که قبلا بودی. اشک توی چشمات خشک می‌شد. قلبت مچاله می‌شد.
نمی‌دونم. شاید هم برای شما اینطور نبوده باشه. شاید غمی حس نکرده باشید. شاید فقط حرص خوردین از دست مونیک. که در اون صورت بهتون حسودی می‌کنم. غبطه می‌خورم که اینقدر قوی هستین. حسودی می‌کنم که چیزی از جنس این حقارت تجربه نکردین.

----

داستان پلات ساده‌ای داره. مردی به همسرش خیانت می‌کنه. زنه می‌فهمه، و باقی ماجرا.
اما... اما اینجا ما وارد بحث جالب مهارت نویسنده می‌شیم. نویسنده‌ای که اونقدر مهارت داره که تو رو وادار به تجربه احساس‌هایی کنه که تا به حال تجربه‌شون نکردی. کاملا حس کنی. یه جوری باشه که انگار همهٔ این‌هایی که خوندی همه سرگذشت زندگی خودت بوده. انگار تو بودی که این‌ها رو نوشتی. انگار می‌تونی باور کنی داستان دقیقا در همین ۶ماه گذشته برات اتفاق افتاده. و هرروز توی دفترت این یادداشت‌ها رو نوشتی.

----

مقدار زیادی از کتاب رو درحال پیاده‌روی در بلوار کشاورز خوندمش و بعد در دفتر دبیران مدرسه تمومش کردم. اونجا،‌ تو مدرسه‌ای که قبلا خودم دانش‌آموز بودم، حالا بعد از ده سال، به عنوان معلم،‌ اونجا نشسته بودم، با قلبی شکسته. ترسیده از آینده...

----

بحث بسیار خوبی هم درموردش با بچه‌ها داشتیم. اولش خیلی خیلی پشیمون بودم که همچین چیزی دادم به اون طفل‌های معصوم بخونن. ولی بعد از بحثمون،‌ درمورد وفاداری، دوست‌داشتن، دوست‌داشته‌شدن، و چیزهای دیگه،‌ بار دیگه به معجزهٔ گفت‌وگو ایمان آوردم...

----

دوستش داشتم.
        

53