یادداشت‌های هادی انصاری (14)

حافظ
          اگر می‌خواهید با حافظ به طور عمیق و دقیق آشنا شوید از بهترین منابع آثار استاد بهاءالدین‌خرمشاهی است. آثاري دقیق و فارغ از برداشت‌های شخصی و شهودی، همراه با ارجاعاتِ بسیار به آثارِ دست اولی که تا به امروز در مورد حافظ نگاشته شده است.  
	مزیّت کتاب «حافظ» برای من غنای این کتاب، در عین حجم کمترِ آن نسبت به دیگر نگاشته‌های استاد خرمشاهی است. در این کتاب به طورِ منسجم و مبتنی بر وقایعِ تاریخی و سروده‌های حافظ به باورها و اندیشه‌های حافظ پرداخته می‌شود. 
همه‌ی ما جسته‌گریخته با موضع‌گیری‌های اجتماعیِ حافظ آشنا شده‌ایم امّا در این کتاب به طور مستقل و مفصّل به سلوکِ سیاسیِ حافظ در زمانه‌ی او می‌پردازد که مفصل‌ترین فصل کتاب و شاید بتوان گفت منحصر به فردترین و بهترین بخش کتاب است. 
مهم‌ترین مسائلی که برای من در این کتاب جالب بود و در یک یادداشت می‌توان به آن اشاره کرد: 
شرحی از زمانه‌ی حافظ
اگرچه استاد خرمشاهی تاکید می‌کند که پرداختش به زمانه‌ی حافظ نه بر اساس این است که نوابغ، تماماً، زاییده‌ی زمانه‌ی خویش‌اند بلکه باور دارد این نوابغ‌اند که تاریخ‌سازی می‌کنند. به باور وی: «انسان به‌حدی [...] فردیّت دارد که داده یا فرآورده‌ی طبیعت یا تاریخ نیست.» اگرنه می‌بایست از آن محیط چندین یا یک نسل از نوابغ پدید می‌آمد. 
زمینه‌ی فرهنگی حافظ 
پس از اینکه تصویری از شرایط فرهنگیِ زمانه‌ی حافظ و زیستِ فرهنگیِ او ارائه می‌کند به مساله‌‌ی جالب دیگری می‌پردازد که حافظ چه کتاب‌هایی می‌خوانده است و در کدام یک متبحّر بوده است. علومی که حافظ در آن تخصص داشته است عبارت بوده است از علوم قرآنی و بلاغی. 
نگارنده در فصل سوم به اندیشه‌ی سیاسی و سلوک فردی و اجتماعی حافظ می‌پردازد. از جمله نکاتی که به آن اشاره می‌کند و بسیار مشاهده می‌کنیم این است که نمی‌توانیم حافظ را با فهم، اصطلاحات و به طور کلی وضعیّت امروزه درک کنیم. باید توجه کنیم که مسائلی مانند دموکراسی، آزادی(به معنای سیاسیِ امروز) و... از دسته‌مسائلی است که دست‌یافته‌های قرن اخیر است لذا نمی‌توان حافظ را در این ساختار فهم کرد. 
به طور مثال زمانی که حافظ از جورِ یک امیر / امیرزاده شکوه می‌کند به این معنا نیست که او بنیانِ نظامِ سلطنتی را جائرانه‌و... بداند. این مساله سبب می‌شود که جای دیگری به دام بیافتیم: 
اگر او مخالفِ اساسیِ استبداد و... هست، چگونه می‌توان مدحِ او از شاه‌شجاع یا دیگران را توجیه کرد؟ پس باید حافظ را در زمانه‌ی خودش فهم کرد. همچنین در موردِ سوالِ پرتکرارِ «مدیحه سراییِ حافظ از شاهان» نیز سخن گفته شده است که بحث جذابی است. 
در فصل چهارم، بخش نخست، با مقایسه‌ی اشعاری از حافظ با سعدی نشان داده شده است که حافظ چگونه حتی تعابیرِ بلند و بدیعِ سعدی را نیز اعتلا بخشیده تا آنجا که غزل‌هایش نسبت به سعدی دارای تنوع مضمونیِ بسیار بالاتری است. در بخش دوم نیز از سبک «پاشانِ» حافظ و انقلابی که او با این روش در غزل ایجاد کرده است سخن گفته است. 
در ادامه نیز به اندیشه‌های «فلسفی» و سپس «کلامیِ» حافظ، باورهای دینی و طنزها و شبهه‌های دینیِ رندانه‌ی او اشاره دارد. یکی از شیرین‌ترین بخش‌های کتاب به اندیشه‌های عرفانی حافظ و در عین حال طعنه‌های او به صوفی و خانقاه می‌پردازد. 
در پایان کتاب نیز مهم‌ترین آثاری که درباره‌ی حافظ نوشته شده است همراه با توضیحاتی آورده شده است که برای علاقه‌مندان بسیار سودمند است. 
آنچه این کتاب به دست من داد این بود که حافظ نه تنها یک شاعر زبردست که عالمی ذوفنون بوده است که به تعبیرِ خود او «از دولتِ قرآن» و نبوغِ ذاتی‌اش در حیطه‌های مختلف علمی و عرفانی به عرصه‌هایی وارد شده است که برای هریک از آنها نادره‌ای از همان علم نیاز بوده است.ب
        

5

12 قانون برای زندگی (پادزهر آشفتگی ها)
          جردن پیترسون امروز یکی از پرمخاطب‌ترین روانشناسانِ دنیاست که نظراتش با ایده‌های غالبِ امروز متفاوت است. 
به عقیده‌ی او اگرچه فکر می‌کنیم که با رسیدن به موفقیّتی خاص خوشحال می‌شویم امّا این شادی موقّتی خواهد بود. به باور او اصالت دادن به شادی در زندگی، ره‌آوردی جز اضطراب و افسردگی ندارد. لذا در جهانی که تاروپودِ آن با رنج عجین شده است باید برای زندگی معنایی والاتر از شادی جست‌وجو کرد. به نظر وی معنایی که می‌توان برای زندگی یافت می‌تواند این باشد: «توسعه و رشد شخصیّت در رویارویی با رنج و درد». 
او این کتاب را با همین هدف نگاشته است. برای نیل به این مقصود دوازده قانون را معرفی می‌کند که با آگاهی از آنها می‌توان به چهارچوبی دست یافت تا بهترین مواجهه‌ها را در برابر رنج‌های زندگانی داشته باشیم. به گمانم رازِ دیده‌شدنِ میلیونی در یوتیوب و اقبال به آثار او همین «معنای او از زندگی» است. اگرچه، در قسمت‌هایی، کتاب دچار اطناب شده امّا حتما خواندنش را پیشنهاد می‌کنم. 

1. صاف بایستید و شانه‌ها را به عقب بدهید: 
پایین انداختنِ شانه‌ها ریشه در عصب‌شناسیِ مغز دارد. این کار نتیجه‌ی کاهشِ مادّه‌ای به نام سروتونین است. مادّه‌ای که در داروهای مقابله افسردگی وجود دارد. لذا این کار باعث ترشّحِ بیشترِ این مادّه در بدن می‌شود. 

2. با خودتان همانگونه رفتار کنید که با کسی که مسئولیّت کمک به او بر عهده‌ی شماست رفتار می‌کنید: 
دارو نخوردنِ کسانی که عمل‌های سختی مانندِ پیوند کلیه داشته‌اند ممکن است به مرگشان ختم بشود امّا در موارد بسیاری دیده می‌شود که این افراد خوردن داور را قطع می‌کنند همان افراد به احتمال زیاد این کار را در قبال حتی حیوان خانگی‌شان انجام نمی‌دهند! لذا باید با خودمان مانند کسی رفتار کنیم که مسئولیّتِ او را به ما سپرده‌اند. 

3. با کسانی دوستی کنید که خواهانِ بهترین‌ها برای شما هستند. 
دوستانِ واقعی حامی و مشوّقِ شما هستند امّا دوستانِ سمّی به شما آسیب می‌زنند؛ یا با بدخواهی یا به واسطه‌ی انفعال و «بی‌حرکت‌‌بودنشان»! 

4. خودتان را با کسی که دیروز بودید مقایسه کنید، نه با امروزِ شخصی دیگر. 
مقایسه‌ی خود با دیگران از آسیب‌زننده‌ترین و غیردقیق‌ترین کارهایی‌ست که انجام می‌دهیم. این کار هرگز پایانی ندارد. چراکه همواره شخص بهتری هست. در حالی که «عاقلانه‌تر» است که خود را با دیروز خود مقایسه کنیم. 

5. اجازه ندهید فرزندانتان کاری کنند که دیگران از آنها بیزار شوند. 
اگر از آن دسته والدینی هستید که فرزندتان را حتی زمانی که به خود، شما یا دیگران آسیب می‌رسانند آزاد می‌گذارید بدانید که در حال پرورشِ یک دیکتاتورِ منفور هستید! 

6. پیش از انتقاد از دنیا در خانه‌ی خود را در کمالِ نظم و پاکیزگی نگه دارید. 
افراد زیادی هستند که اگرچه ایده‌های جهان‌شمولی برای تغییر بنیادین در هستی دارند امّا درواقع از پس تمیزکردنِ اتاق خود نیز برنمی‌آیند. تغییر را از اتاقِ خود شروع کنیم. 

7. به دنبال چیزی باشید که معنایی دارد نه به دنبال مصلحت! 
مغز ما در قبال کاری که انجام می‌دهیم به دنبال معناست. اگر به واسطه‌ی مصلحت، از معنای کارتان غفلت کردید، از نظر مغز کاری نکرده‌اید. پس دغدغه‌تان معنای کارتان باشد نه سختیِ آن کار! 

8. حقیقت را بگویید یا دست‌کم دروغ نگویید. 
چون دروغ می‌تواند عواقب ناخواسته‌ای به بار بیاورد. 
9. فرض کنید کسی که دارید به او گوش می‌کنید چیزی را بداند که شما نمی‌دانید. 
چون «شنیدن» راهِ اصلیِ فهم و تجسّم گفته‌های طرف مقابل است. 
10. صریح و دقیق سخن بگویید. 
11. بچه‌ها را هنگام بازی با اسکیت‌بورد تنها بگذارید. 
بدون روبرو شدن با خطراتِ حین بازی فرزندان مقابله با آشوبِ زندگی را نخواهند آموخت. 

12. وقتی در خیابان به یک گربه برخوردید نوازشش کنید. به این معنا که حتی در یک روز بسیار بد نیز خود را از اتفاقاتِ ساده‌ی خوب محروم نکنیم.
        

1

نیمه تاریک وجود: توان، خلاقیت، استعداد و رویاهای خود را بازیابید
          این کتاب و به طور کلی ایده‌ی دبی‌فورد مبتنی به نظریه‌ی «سایه‌ی شخصیتِ» یونگ است که وی یکی از مشهورترین باورمندان به این نظریه است. او کتابی نیز با عنوانِ «تاثیر سایه‌» منتشر کرده است و به طور کلی نیز کتاب‌هایش حول همین محور است. 
به طور اجمالی این نظریه می‌گوید انسان همیشه در تعارضی است میانِ «آنچه هست» و «آنچه باید باشد» و اساسا، «دوگانگی»، مرکزی‌ترین کانونِ تجربه‌ی انسانی است(دوگانه‌هایی مانند خیر و شر، نور و تاریکی، صداقت و فریبکاری و...). امّا جالب اینجاست که انسان در بسیاری اوقات این دوگانگی را انکار می‌کند. «سایه» همان نیمه‌ی تاریکی است که یا در انکار آن هستیم یا از آن غافلیم. 
دیتاهای بیرونی - که همواره به صورتِ شبانه‌روزی به سمتِ ما سرازیر است - موجب شده است تا عمومِ ما علاوه بر توهّمِ آگاهی، از آگاهی نسبت به جهان درونِ خود غافل شویم و در نهایت گویی که با این جهان بیگانه‌ایم. جهانی که به اعتقاد دبی‌فورد مهم‌ترین بخشِ هویّتِ انسانی‌ست. 
این کتاب بنا دارد تا به این جهانِ جداافتاده از ما بپردازد و قدم به این نیمه‌ی تاریکِ ناشناخته را روشن سازد. مسیری که بتوان از طریقِ آن این دو عرصه‌ی وجودِ درون و بیرونِ آدمی را یکپارچه سازد. «تاریکیِ» مدّ نظرِ این کتاب بارِ منفی ندارد و بیشتر مراد از تاریکی، ناشناخته بودنِ آن است. به یاد تعبیرِ زیبای جوردن پیترسون افتادم: «اگر می‌خواهی با اژدها بجنگی باید به آشیانه‌اش بروی، پیش از آنکه او به دهکده‌ی تو بیاید.» این کتاب قصد سفر به این نقطه‌ی تاریک و ناشناخته بده. 
دبی‌فورد، نویسنده‌ی این کتاب، سختی‌ها و رنج‌های مختلفی در زندگی را از سر گذرانده است. از طلاق والدین، اعتیاد(مصرف روزانه 100 قرص!) و خیانت گرفته تا اینکه در نهایت طی یک دوره‌ی مبارزه با سرطان در سن پنجاه‌وهفت‌سالگی درگذشت. خواندنِ کتاب و آشنایی با نظراتِ کسی که سختی‌هایی را کشیده است - که هریک از آنها برای برخی عاملی برای ناامیدیِ مطلق است - تجربه‌ی جالبی است. 
در مرحله‌ی نخست باید با این نیمه‌ی تاریک روبه‌رو شد و دست از این خیال برداشت که او که در آیینه می‌بینیم ما هستیم و این جمله‌ی بیهوده را کنار بگذاریم: «اشکالی ندارد، اوضاع بهتر خواهد شد». باید بپذیریم که بخشِ تاریکِ وجودمان جزئی از ماست. همان بخشی که حتی ممکن است یادآوریِ آن برای خودمان دشوار باشد. امّا برای رسیدن به آرامش و رهایی چاره‌ای جز پذیرش و قدم گذاشتن به این بخشِ تاریک نداریم. 
شکل‌گیریِ این نیمه‌ی تاریک وجود از اوایلِ کودکی آغاز می‌شود. هرقدر هم که پدر و مادری خوب و مهربان داشته‌ایم امّا مساله اینجاست که کودکِ انسانی اینگونه است که هرگونه مخالفت با خود را به حسابِ بدیِ خود می‌گذارد. حتی مخالفتی مانند اینکه «این بیسکوییت را نباید قبل از شام می‌خوردی». این را بگذاریم کنارِ برچسب‌های مختلفی که اجتماعِ اطرافمان به ما زده است. 
فصل نخست در تبیینِ مرادِ نویسنده از جهان بیرون و درون و لزوم پذیرش این تاریکی‌هاست. فصل دوم در ردِ شاید قدیمی‌ترین تصور ماست: تقسیم‌بندی انسان‌ها به خوب و بد! که بر اساس آن همیشه سعی داشته‌ایم بدی‌هایمان را بپوشانیم. فصل سوم در اثباتِ وجودِ تمامیِ ویژگی‌های هستی در هر انسان است. فصل چهارم مقابله با ویژگیِ فرافکنیِ انسان است. فصل پنجم به «روشِ» شناختِ سایه اختصاص دارد که از طریق آن می‌توان خود را شناخت. در فصل ششم می‌پذیریم که ما «مالکِ» این ویژگی‌های پنهان وجودمان هستیم. فصل هفتم گفت‌وگو با این نیمه‌ی تاریک و شنیدنِ پاسخ‌های آن است. فصل هشتم: شناخت و برخوردِ صحیح با ویژگی‌هایی است که مطلوب ما نیستند و در ایجاد آن نقشی نداشته‌ایم. فصل نهم درباره‌ی رها شدن و شکوفایی انسان و فصل آخر به بازتعریفی از انسان در ساختاری به هم پیوسته اختصاص دارد.
        

8

مغازه خودکشی
          خطر لورفتنِ کل یا بخشی از داستان 

کتابی در ژانر طنز سیاه، که تلخ‌ترین و تاریک‌ترین بخش‌های زندگیِ انسان را برمی‌گزیند و در قالب طنز به آن می‌پردازد. در این رمان نیز همین اتفاق می‌افتد. در اغلبِ بخش‌های رمان سخن از مرگ و خودکشی است امّا با نگاهی طنز. در زمانه‌ای که دیگر منابعِ طبیعی به کلّی نابوده شده است، در واقع انسان نابودشان کرده است، نه گلی مانده است برای دیدن و بوییدن و نه هوایی برای نفس کشیدن، طبیعی است که مغازه‌ای هم باید باشد به نام مغازه‌ی خودکشی! 
کارِ این مغازه – که نور خورشید اصلا به آن راهی نداشت - ارائه‌ی راه‌ها و وسایلی است برای یک خودکشیِ دقیق و مطمئن. این مغازه توسّط خانواده‌ی چهار نفریِ «تواچ» اداره می‌شود و به لطفِ ایده‌های فرزندان، هر روز ایده‌های خلاقانه‌ی خودکشیِ جدید و بهتر از دیروز تولید می‌شود. کارها پررونق و بر وفق مراد در حال انجام است که فرزندِ سوم این خانواده، آلن، به دنیا می‌آید. کودکی بسیار عجیب و غریب؛ چراکه لبخند و امید در این شهر عجیب است و غیر عادی. آخر به قول مادر آلن: «آخه چه دلیلی داره توی این دنیای نکبت لبخند بزنه؟» امّا آلن باز هم لبخند می‌زند. 
شعار این مغازه این است: «آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید.» اصول فروش و برخورد در این مغازه متفاوت است. خانم تواچ زبانش مو درآورد بس که به آلن آنها را گوش‌زد می‌کند: به جای «صبح به خیر!» باید بگویی «چه روز گندی!»، لبخندی روی صورت نباشه، فکر کردی مشتری‌ها میان اینجا که لبخندِ ابلهانه‌ی تو رو ببینن!؟ در نقّاشی‌های آلن آسمان صاف است، خورشید می‌درخشد، اثری از آلودگی در آن نیست. نه اثری از تشعشعات هسته‌ای است و نه انفجارهای تروریستی. در یک کلام واقعی نیستند. 
نام‌های فرزندانِ خانواده‌ی تواچ به گفته‌ی مادرشان بر اساس نام‌های انسان‌های نام‌آوری انتخاب شده که پایانِ داستانِ زندگیشان به خودکشی ختم شده است. در جهانِ این رمان و در گفت‌وگوهای آن جملات و نظراتی مطرح می‌شود که ما صبح تا شب یا به کارشان می‌بریم یا آنها را می‌شنویم. گفت‌وگویی میانِ امیدواری و ناامیدی. و زمانی بیشتر شبیه به جامعه‌ی روزمره‌ی ما می‌شود که امیدواری، کودکی است کوچکتر از اهالیِ شهر، با رفتاري غریب و ناهمگون با همه، حتی به دنیا آمدنش نیز ناخواسته بوده است و تمامیِ کارهایش دیگران را می‌آزارد. امّا در سمتِ مقابلش، ناامیدی است که نه تنها از سر و روی مغازه‌شان بالا می‌رود بلکه از آسمان و زمینِ کل شهر می‌بارد؛ وقتی از پنجره‌ی این شهر به بیرون نگاه می‌کنی انسان‌هایی را می‌بینی که یک به یک از پنجره‌های خانه‌ها خود را پایین می‌اندازند. 

سوال اینجا است که خود را به جای قهرمانِ رمان بگذاریم و ببینیم با توانی در حد و اندازه‌ی آلن و شرایطی مانندِ او چه می‌کردیم؟ اصلا چه کاری از ما بر می‌آمد؟ 
راهی که آلن رفت یک چیز بود؛ امیدش را از دست نداد حتی وقتی به اصرار مادرش نقّاشی‌ای کشید که از صورتِ شخصیّت‌اش غم ببارد، وقتی صورتِ غمینِ نقاشی‌اش را کنار می‌زدی، می‌دیدی که در واقع در حال خندیدن است.
اگرچه آنچه در دست داشت کوچک بود و به چشمِ حتی پدر و مادرش بیهوده بود امّا او به درست بودنش ایمان داشت. نگه‌اش داشت. و تنها و تنها و تنها صبرِ او و ادامه دادنِ امیدواریِ فردی‌اش موجب شد تا رفته رفته بر هر کس که او را می‌دید خردک اثری بگذارد. 
امید بزرگترین و قدرتمندترین داشته‌ی بشر است که می‌تواند در بدترین وضعیّت‌ها بر خسته‌ترین‌ها و رنجورترین‌ها اثر بگذارد و بر تشعشعات هسته‌ای، بر زشتی‌های جهانی که انسان‌ها برای خود ساخته‌اند، پیروز شود. امید نقطه‌ی بازگشت و در عین حال نقطه‌ی آغازِ جهانی جدید است. 
        

1

تنهایی پر هیاهو
          رمانی از بوهومیل هرابال که به تعبیرِ میلان کوندرا «بزرگترین نویسنده‌ی چک» است. آن هم کشوری که به قولِ خودِ هرابال «از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد ندارد». کتابی که به گفته‌ی پرویزِ دوایی، مترجمِ چیره‌دستِ کتاب، تنها اثرِ این نویسنده است که می‌توان «بدون دخالت و دستکاری» ترجمه‌اش کرد. نویسنده‌ای که بر اساسِ نوشته‌هایش فیلم‌های مختلف و موفّقی نیز ساخته شده است. 

«سی و پنج سال است که در کارِ کاغذ باطله هستم و این «قصّه‌ی عاشقانه‌» من است.»

کتاب با این جمله آغاز می‌شود. داستان مردی است به نام هانتا که کارش خمیرکردنِ کتاب است، امّا هانتا تنها یک کارگر نیست. او یک شیدای کتاب است که به واسطه‌ی کارش هرآنچه می‌تواند از میان کتاب‌هایی که چندتُن چندتُن خمیرشان می‌کند برمی‌گزیند و حاصلِ این وسواس خانه‌ی اوست که حتی به دیوارِ مستراحِ آن نیز یک قفسه‌ی تقریبا پانصد کیلوییِ کتاب آویزان است که در نظرِ هانتا هر لحظه ممکن است این کتاب‌ها و دیگرکتاب‌هایی که از سر و روی این خاله بالا می‌روند به انتقامِ تمامِ کتاب‌ها و موش‌هایی که در دستگاهِ پرس‌اش له شده‌اند کارِ او را تمام کنند. 
او شبیه به خودِ نویسنده، کارگری فرهیخته است. هاربالِ، نویسنده‌ی این رمان، مشغول به کارهای کارگریِ سخت و طاقت‌فرسایی مانند کارگریِ راه‌آهن، دست‌فروشی، کارگریِ ذوب‌آهن و... بوده است و در عین حال دکترای حقوق و دستی بر آتشِ فلسفه، ادبیات و هنر دارد. لذا در این کتاب با انسانی طرفیم که در این زیرزمینِ کم‌نور حرف‌های مهمّی برای گفتن دارد.  
الِمان‌های متعدّدی از وضعیّتِ اجتماعی در این رمان می‌بینیم. اینکه بعد از مدّت‌ها هانتا متوجّه می‌شود که نسبت به سالِ قبل هشت سانت کوتاه شده است. هانتا هرگز به سطحِ جامعه نمی‌رود. حتی زمانی که از بوی تعفّنِ کاغذهای تخمیر شده‌ی این زیرزمین - که کودِ حیوانی پیش‌اش گل و ریحان است - به سطوح می‌آید. چراکه دیگر هوای آزاد گلویش را می‌خراشد. در نتیجه به زیرزمین تاریکِ دیگری پناه می‌برد. 
در اجتماعِ آن زمان وضعیّتِ این کارگرِ شیدای کتاب استثنا نبود بلکه قشرِ دانشگاه دیده‌ی جامعه‌اش در زیرزمین‌های تاریک، در قل و زنجیرِ کارگری به انجام‌وظیفه مشغول‌اند؛ مثل سگ‌هایی که به لانه‌شان زنجیر شده باشند. البته این قشرِ ازعرش به فرش افتاده در همان وضعیّتی که هستند دست از تحقیق برنداشته‌اند. مثلا گزارشی محقّقانه نوشته‌اند درباره‌ی تفاوتِ اساسیِ نوعِ مدفوعِ ورودیِ روزهای شنبه با دوشنبه! نخبگانِ جامعه اگرچه کارِ خود را انجام می‌دهند امّا بیش از این مقدار اجازه ندارند... 
اشاره یا استعاره‌ای دیگر در این رمان دیدم که برایم جالب بود؛ آن هم از دیگر کشف‌های همین دانشگاه دیده‌های زیرزمینی بود. دریافته بودند که جنگی میان موش‌های سفید و خاکستریِ فاضلاب وجود دارد که بعد از - عموما – پیروزیِ موش‌های خاکستری باز هم به دو فرقه‌ی «سازمان‌دیده» و «متضاد» تقسیم می‌شوند که مرا به یادِ جامعه‌ی ذرّه‌ای شده‌ی «توتالیتاریسم»ِ آرنت انداخت. جنگِ بزرگِ موش‌ها برای به دست آوردنِ حق مالکیّتِ «مطلق» بر تمامیِ زباله‌هایی که در فاضلاب‌ها جریان داشت. 
ارجاعات و ذکر نام‌های او از متفکرانِ بزرگی مانند گوته، هگل و... نشان از دلبستگیِ هرابال به آنهاست. مانند این نقل قولِ درخشان از هگل: 

«تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیّتِ متحجّر است، وضع بی‌تحرکِ احتضار، و تنها چیزی که ارزشِ شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزه‌ای مداوم، برای توجیهِ خویش است، مبارزه‌ای که به وساطتِ آن جامعه بتواند جوان شود و به اَشکالِ زندگیِ جدیدی دست یابد.» 

این رمان اگر چه کمتر از صد صفحه است امّا خلاصه کردنِ آن کار ساده‌ای نیست. شاید بهترین تعبیر همین گفته‌ی هانتا است که «چشم‌های اشعه‌ی ایکسش» را به جامعه‌ی ذره‌ای شده‌ی موش‌ها می‌اندازد. 
خط به خطِ این رمانِ عمیق، توصیف‌گرِ زمانه‌ی خویش است. 
        

12

کار عمیق: قوانینی برای تمرکز در دنیایی آشفته
          کتاب در مورد کار عمیق است. به طور خلاصه منظور از کار عمیق، همان ساعت‌هایی است که انسان‌های تاثیرگذار برای خود فراهم می‌کنند تا از هر گونه موضوع و مساله‌ای غیر از کار اصلی خود دور باشند. به طور مثال مشهور است که یونگ، بیل‌گیتس، مارک‌تواین و... در بازه‌هایي از زمان خود را از هرچیزی غیر از مقصودِ اصلیشان دور می‌کردند تا به موضوع اصلیِ مورد نظرشان فکر کنند. 
نویسنده درباره‌ی چراییِ مثال از کسانی مانندِ بیل‌گیتس، وودی‌آلن، یونگ و... مثال می‌آورد توضیح می‌دهد که زیرا روالِ کاری یا مطالعاتیِ این افراد با نوعِ کارِ کارمندی متفاوت است. امروزه شاهد هستیم که کارمندان در حال بیگانه شدن با کارِ عمیق‌اند و تمامیِ این وضعیّت برخاسته از ابزارهای شبکه‌ای مانند ایمیل، توییتر، فیس بوک و... است. به این معنا که این ابزارها موجب شده است تا نتوانیم چنانکه باید و شاید بر کارها و مسئولیت‌هایمان تمرکز داشته باشیم. 
در ادامه کتاب بیان می‌کند که «کارِ عمیق نکردنِ» کارمندان به معنای «کار نکردن» آنها نیست بلکه چه بسا امروزه کارمندان بسیار پرمشغله‌تر از پیش‌اند امّا این مساله با کار عمیق کردن متفاوت است. نویسنده به این دلیل کارِ کارمندی را از سلکِ کارِ عمیق نمی‌داند که این کارها سطحی‌اند، به هیچ عنوان مهارت‌های شناختیِ افراد را درگیر نمی‌کنند، با درگیر کردن بخش کوچکی از حواسمان می‌توانیم انجامشان دهیم، ارزش خاصّی تولید نمی‌کند و در بسیاری موارد می‌توان آنها را به یک ربات آموزش داد و جایگزین کرد. 
نکته‌ای که برایم جالب بود و نگرانم کرد این بود که نویسنده معتقد است در صورتی که تواناییِ کار عمیق در انسان از بین برود بازگرداندن و تحصیلِ مجدّد این توانایی غیر ممکن یا بسیار دور از دسترس است. به عبارت دیگر گوشیِ تلفن همراهِ من در حالِ از بین بردنِ توانایی کارِ عمیقِ من است. 
نویسنده می‌گوید قصد ورود به چالشِ موافقان و مخالفانِ فضای هوشمندِ جدید را ندارد. بلکه معتقد است این شرایط فرصتی است برای کسانی که نسبت به این شرایط آگاهند و اگر توجه داشته باشند می‌توانند از این شرایط به نحو احسن به نفع خویش استفاده کنند. 
شخص اگر بتواند عادت‌های «تمرکزگیر» را در خود از بین ببرد و به سمت کار عمیق حرکت کند خواهد توانست مهارتی را آموزش ببیند که با استفاده از همین فضای مجازیِ تمرکزگیر بدون محدودیت برای مهارتی که آموزش دیده است مخاطب پیدا کند. و نکته اینجاست که در همین جهانی که بهترین‌ها قادر به یافتن مخاطب خود هستند، متوسّط‌ها رها خواهند شد و بهترین‌ها هستند که دیده می‌شوند. درست همین‌جاست که اهمیّتِ «کار عمیق» درک می‌شود. 
بنابراین این کتاب دو مطلب را بیان می‌کند: نخست اینکه کار عمیق روز به روز کمتر می‌شود و دوم اینکه روزانه ارزش این کار در حال افزایش است در نتیجه آن افرادِ اندکی که کار عمیق را یاد می‌گیرند کسانی هستند که خواهند درخشید. 
در ادامه نویسنده راهکارهای بسیار کاربردی و نه آرمانی را به شما می‌دهد که بتوانید روزبه‌روز بیشتر در شرایطِ کار عمیق قرار بگیرید. چراکه این هدف «به مرور» حاصل می‌شود. 
کارهایی مانند مشخص کردنِ ساعت‌هایی مشخص، سراغِ گوشی نرفتن در همان لحظه‌ای که بی‌حوصله‌اید، ظرفیتِ چهارساعته‌ی کارِعمیق برای هر انسان و یک ساعت برای افراد مبتدی و نه بیش از آن، پیدا کردن هدفی که برایمان مهم است، شناسایی کارهای بی‌ارزش در رسیدن به آن هدف، مشخص کردن ساعت‌های استراحت (مانندِ چیت‌دی در رژیم غذایی)، لذت‌بخش کردنِ این رسیدن به کار عمیق نه تبدیل آن به یک کار طاقت‌فرسا، منظم کردن و روتین‌سازیِ کارها، مشخص کردنِ کارهای سطحی و عدم اجازه به کارهای سطحی جدید و... . 
همه‌ی این کارها و بیش از اینها را در قالب تکنیک‌ها و نکاتی بیان می‌شود که می‌توان با استفاده از آن به شرایط کار عمیق دست یافت. 
        

10

شازده کوچولو
          داستاني مایه‌گرفته از اتفاقي واقعی که برای اگزوپری رخ داده است. خلباني که از آسمانِ روزگار و احوالِ خود مجبور به فرود در کویرِ صحرا می‌شود. خلبان در خواب است که با صدای پسرکي باوقار از خواب می‌پرد و از همان لحظه مخاطبِ حیرت‌زده‌ی خاطراتِ او می‌شود... 
بله‌، پسرکي که از قضا سیّاره‌اش شاید از هواپیمای خلبان کوچک‌تر باشد امّا حاصلِ زندگی و نگاهِ او، توشه‌اي است که سال‌هاست در هر بار خواندن چیزي جدید به زندگیِ ما آدم‌بزرگ‌ها اضافه می‌کند. هر بار که این کتاب را می‌خوانم مانندِ خلبان هاج‌وواج می‌مانم که این شهریارکوچولو کیست؟ 
علتِ ماندگار شدنِ یک اثر چیزي بیش از خوب و عالی و ممتاز بودنِ آن است. چنانکه عروضی سمرقندی گفته است: «حظ اوفر و قسم افضل شعر بقای اسم است». آری ماندگاری مولفه‌اي است مهم که نه به ‌سادگی به دست می‌آید و نه می‌توان به سادگی از آن گذشت. در هر اثرِ ماندگار باید به دنبالِ رازی باشیم که باعث شده است تا این اثر بر مولفه‌ی قدرت‌مندِ «زمان»، که زورمندانِ تاریخ را ذلیلِ خود ساخته است، پیروز شود. 
شهریارکوچولو خاصیّتِ آیینه‌گی پیدا کرده است. به تعبیر شفیعی کدکنی شعري ماندگار خواهد شد که خاصیّتِ آیینه‌گی داشته باشد. بدین معنا که هر کس در هر زمان / مکان / شرایطي که مخاطبِ آن شود خود را در آن ببیند و توشه‌اي خاصّ خود از آن بردارد. گمان می‌کنم این دلیلِ جاودانگیِ این اثر است؛ هرچندبار که بخوانیدش در این آیینه نکته‌ای جدید دستگیرتان خواهد شد. هرچند این آیینه ثابت است امّا تصویری که در آن افتاده، تصویرِ دیروز نیست. 
هر کتاب بسته به محتوایي که دارد مخاطبِ خود را پیدا می‌کند. و هر چه طیفِ موضوعاتی که به آن می‌پردازد بیشتر باشد مخاطبان آن نیز بیشتر خواهد شد. البتّه شرطِ به فعلیّت درآمدنِ این مخاطبانِ بالقوّه داشتنِ فرم و بیانی است که برای تمامیِ این مخاطبان زیبا باشد. شهریارکوچولو، هم در نوعِ بیان ممتاز است و هم در گستره‌ی مسائلي که به آن می‌پردازد. امّا مساله به اینجا ختم نمی‌شود. اگر کسی به شما بگوید برای بیان موضوعاتی در زمینه‌ی فرهنگ، سیاست، قدرت، علم، روان‌شناسی و عشق سخن بگویید نیازمندِ چند صفحه خواهید بود؟ 
بله، ایجاز: جالب اینجاست که نگارنده همه‌ی این مفاهیم را در کمتر از صد صفحه بیان کرده است و این قدرتِ داستان و راویِ آن است. 
خیال می‌کنم که هر سیّاره در این داستان جهانِ هر یک از ماست. جهاني که باید مراقبِ درخت‌های بائوبابِ آن باشیم و قبل از آنکه ریشه بدوانند کارشان را بسازیم. پاک کردن و جوریدنِ سیاره یک کارِ هرروزه است. چون ممکن است در هر شب یک تخمِ بد کش و قوسی به خود بدهد و شروع به بزرگ شدن بکند و اگر دیر به دادش برسی، کار از کار بگذرد. «اگر من سرِ این نقّاشی این همه به خود فشار آورده‌ام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجّه خطری کنم که از مدّت‌ها پیش بیخِ گوششان بوده و مثل خود من ازش غافل بوده‌اند.» 
بخش دیگری که از این کتاب بسیار مرا تحت تاثیر قرار داد و پیش از این به آن دقّت نکرده بودم این بخش بود: 
«بچگی‌هام تو خانه‌ی کهنه‌سازي می‌نشستیم که معروف بود توی آن گنجي چال کرده‌اند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتی اصلا کسی دنبالش نگشت امّا فکر همه‌ی اهل خانه را تردماغ می‌کرد: «خانه‌ی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...» 
گفتم: آره چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامرئی است!  
گفت: خوشحالم که با روباهِ من توافق داری  
توی دلم گفتم:  
«آنچه می‌بینم صورتِ ظاهري بیش نیست. مهم‌ترش را با چشم نمی‌شود دید...» 
شاید پرسش همیشگی که شهریارکوچولو کیست را بتوان از این جمله‌ی آخر خلبان فهمید... 
        

4

ناطور دشت
          ناطور دشت یکی از اثرگذارترین کتاب‌هایی است که در اوایل ورود به جوانی خواندم. کتابی که در جیبِ ضاربانِ دو حادثه‌ی ترورِ ریگان، رییس جمهورِ آمریکا و جان لنون، خواننده‌ی امریکایی، پیدا شد. 
به محضِ باز کردنِ کتاب نوجوانی برای شما خیلی خودمانی روایتِ داستانِ بخشی از زندگیِ خود را آغاز می‌کند. امّا به قول خودش «نه مثلِ داستان‌های دیوید کاپرفیلد» بلکه همان داستانی که خودش می‌خواهد و آن طور که خودش دوست دارد. این روندِ شورش نسبت به «بزرگ‌ترها» که در اینجا دامنِ ادبیّاتِ کلاسیک و چارلز دیکنز را گرفته است در کلِ داستان نسبت به هر نوع تسلّطِ قدیمی ادامه خواهد یافت. 
هولدن، قهرمانِ داستان، نوجوانی است اهل کتاب که البته به هیچ عنوان درس نمی‌خواند، اگر بخواهد می‌تواند با ادب و موقّر رفتار کند، مسئولیّت‌هایی که به او سپرده می‌شود را فراموش می‌کند و نسبت به عموم مردم بدبین است و همه را حقه‌باز، هیز، یا دزد می‌داند تنها دو نفر از این قاعده مستثنی هستند: خواهر کوچکترش و برادرش، دی‌بی، که از دنیا رفته است. 
پسری که ناگهان ظرف یک ماه شانزده سانتی‌متر به قدش اضافه شده و هیبتی غریب به او داده است، سر به هواست؛ آنقدر که حواسش نیست کتابی که از کتابخانه گرفته است را چک کند یا حینِ صحبت‌های معلمش با او به دریاچه‌ی سنترال پارک فکر می‌کند و سوال براش پیش ‌می‌آید که وقتی هوا سرد است اردک‌های آن کجا می‌روند. نوجوانی که گاه، بی‌دلیل و گاهی برای اینکه از آنچه ظاهرِ او نشان می‌دهد فرار کند، دروغ‌هایی می‌گوید.
این نوجوانِ بی‌قرار که نسبت به همه بی‌اعتماد است طی اتفاقاتی که برایش طیِ دو روز می‌افتد تغییر پیدا می‌کند. او از مدرسه اخراج شده است امّا به خانه بازنمی‌گردد. چراکه پدر و مادری زودرنج و عصبانی دارد و می‌خواهد تا زمانی که نامه‌ی «چهارمین» اخراجش از یک مدرسه به دست پدر و مادرش می‌رسد آنجا نباشد و بعد که اوضاع فروکش کرد به خانه باز گردد. امّا همه‌ی اتفاقات و تغییراتِ این نوجوان در همین دو روز رخ می‌دهد. دو روزی که با جامعه‌ی خشنِ زمانه‌اش روبه‌رو می‌شود. 
در این کتاب گویی دو دسته انسان داریم: یکی آدم بزرگ‌ها که نه فرزندان و کوچک‌ترها را می‌فهمند و نه از دنیای آنان و خواسته‌هایشان کوچک‌ترین خبری دارند. دسته‌ی دوم نیز هم سن و سال‌های قهرمان داستان، هولدن، که وجهِ مشترکِ آنها «تنهایی» است. 
به سخره گرفتنِ نظام آموزشی: روایت‌های هولدن از مدرسه گویای فشل بودن یا بی‌توجه بودنِ مدارس نسبت به شخصیّت و روانِ دانش آموزان است. گفت‌وگوی هولدن با آقای اسپنسر، معلّم تاریخش، که حتی از نوعِ صدا زدن اسمش توسط او بدش می‌آید یا جملاتی مانند: «پسر! تو برای آینده‌ات مطلقا احساس نگرانی نمی‌کنی؟! / پسر من دلم می‌خواد کمی شعور به اون کله‌ات فرو کنم!» یا جمله‌ی خودِ هولدن در موردِ این معلمِ تاریخ: «اصل مطلب اینجا بود که ما در دو قطب مخالف قرار داشتیم.» یا روایتِ هولدن از مدارس: «در آن مدرسه بچه‌ها را زیاد مردود می‌کنند آخر آنجا پر بود از دانش‌آموزان نخبه!»
هولدن از یک سو از دنیای بزرگسالی متنفر است و از سوی دیگر جهانِ کودکی را نیز آزاردهنده می‌بیند امّا بالاخره پس از اینکه به خاطر دختری به نام جین دعوا می‌کند تصمیم به برگشت به جهان کودکی می‌کند و بعد از ترکِ خوابگاه این بازگشت را آغاز می‌کند. 
آنچه بیش از همه این کتاب را در آن زمان برایم جذاب کرده بود، این بود که هولدن، فارغ از ساختار‌های متداولِ قهرمان‌ها بود. بی‌عیب نبود و بلکه از چشمِ جامعه کاملا طرد‌شده بود و به هیچ کار نمی‌آمد و همه‌ی این بزرگ‌ترهای لعنتی می‌خواستند «کمی شعور در کلّه‌ی او فرو کنند». همان‌هایی که «یا هیزند، یا دورو یا دروغ‌گو» یا همه‌ی آنها. 
        

8

آفرینش در قرآن: بررسی هرمنیوتیکی تفاسیر قدیم و جدید
          هدفِ کلی کتاب «بررسی هرمنیوتیکی تفاسیر قدیم و جدید» است که با توجه به گستردگیِ موضوع، نگارنده تنها به مساله‌ی «آفرینشِ عالم» و نحوه‌ی برخوردِ مفسّران با این موضوع می‌پردازد و در این بین تحلیل، نقد و نظرِ خود را در مورد هریک از آنها بیان می‌کند. 
در بخش کلیات، مختصر و مفید، به بیان روندِ شکل‌گیریِ تفسیرِ قرآن، گونه‌های تفسیر و همین طور معرفی مکتبِ تفسیر‌ی‌ای به نام «مکتب ادبی» می‌پردازد که در عین اختصار گویا و سودمند است. 
بیانِ بدونِ پیچیدگی و البتّه دقیقِ نویسنده موجب شده است تا توضیحاتِ این بخش برای کسانی که کمتر با مقوله‌ی هرمنوتیک آشنا هستند راهگشا باشد و در عین حال دارای ظرافت‌ها و تدقیق‌هایی است که می‌تواند برای مخاطبان تخصصی‌تر سودمند باشد. 
نگارنده برای تحلیلِ نحوه‌ی مواجهه‌ی مفسران با مساله‌ی آفرینش و بررسیِ هرمنوتیکیِ این تفاسیر چهار مفسر را بر‌می‌گزیند: 
1. محمد بن جریر طبری، (تفسیر مشهور طبری). 2. فخرالدین رازی(تفسیر الکبیر). 3. طنطاوی(فی تفسیر القرآن) 4. محمدحسین طباطبایی(تفسیر المیزان). 
در فصل بعد نیز داستانِ آفرینش را در اسطوره‌ها و فرهنگ‌های مردمان پیش از قرآن بیان می‌کند. 
اما فصلِ ششم برایم جذاب‌تر از باقیِ بخش‌های کتاب بود. در این فصل - که می‌توان گفت جانِ کلام نگارنده در آن است – این است که روشِ تفسیرِ هرمنوتیکیِ قرآن با مساله‌ای مبنایی گره خورده است: 
«انتظار ما از دین». 
اگر انتظار از دین و کتاب مقدّس «ارائه‌ی اطلاعاتی در قلمرو همه‌ی علوم» باشد در نتیجه مفسّر به این صرافت خواهد افتاد که در تمامیِ عرصه‌ها سوالات خود را از دین / کتاب مقدّس بپرسد. که هم در الهیّات مسیحی و هم در الهیّات اسلامی مسبوق به سابقه است. 
اما اگر انتظار از دین انتظاری باشد متناسب با اهدافِ معنویِ دین در نتیجه اگر هر آنچه دین / کتاب مقدّس به عنوان داده‌های علمی بیان کرده باشد چه با علم سازگار باشد و چه نباشد مساله‌ی مهمّی نخواهد بود. بلکه آنچه مهم است تاثیر این داده‌ها در «روح و روان مومنان» و کارکرد آن در زندگیِ فردی و اجتماعیِ آنان است. لذا در این نوع نگاه مفسر از موضعِ دفاعِ بی‌چون و چرا از آموزه‌های «علمیِ» کتابِ مقدّس خارج خواهد شد. 
نگارنده بیان می‌کند که از بیانِ مفسرانِ آیاتِ آفرینش می‌توان دریافت که اطلاعاتِ علمیِ ارائه شده در قرآن اطلاعاتی است که برای مخاطبانِ زمانِ نزولِ قرآن آشنا بوده است و اساسا قرآن در مقامِ بیانِ واقعیّاتِ علمی نبوده است. بلکه دغدغه‌ی اصلی قرآن «نفی شرک، اعتقاد به الله، مدبّر بودن، خالق بودن و شایسته‌ی پرستش بودنِ او» و مسائلی از این دست است. اهمیّتِ این مسائل در قرآن حتّی بیش از اثباتِ «وجودِ» خداوند است. چه آنکه در هیچ کجای قرآن گزاره‌ای در اثبات وجود خدا نیست اما در جای‌جای قرآن منع شرک و ظلم و کفر قابل مشاهده است. 
پاسخ به سوالاتِ مقدّری که ممکن است به ذهنِ مخاطب کتاب برسد خاصّه در بحث و فصلِ اصلیِ کتاب، متن را از فضای تک‌گویی خارج کرده است. البته گه‌گاه به واسطه‌ی استفاده از جملات بلند فعل یکی از جملات از قلم می‌افتاد. 
از خواندنِ این کتاب بسیار لذت بردم. 
        

5

هنر شفاف اندیشیدن
          حتی اگر علاقه‌ای به کتاب‌های موفقیت و کتاب‌هایی از این طیف ندارید، این کتاب با همه‌ی آنها فرق می‌کند! 
همه‌ی ما اشتباهاتی در تصمیم گیری داریم که با تأمّل در مجموعه‌ی این اشتباهات می‌توانیم آنها را بر اساسِ وجه یا وجوهِ مشترکی دسته بندی کنیم. اشتباهاتی که ریشه در خطاهای شناختیِ ما دارند. 
	قطعا اشتباه و خطا را نمی‌توان به طور کامل از زندگیمان حذف کنیم چراکه آنگاه باید نامی غیر از «انسان» برای خود انتخاب کنیم امّا می‌توان مهم‌ترین عواملِ این اشتباهات را که به آن «خطاهای شناختی» نیز گفته می‌شود شناخت و در موقعیّت‌های تصمیم‌گیری در زندگیِ شغلی، اجتماعی و فردیِ خود با آگاهی نسبت به آنها تا آنجا که ممکن است از شدّت و عددِ این اشتباهات کاست. 
کتابِ «هنر شفاف اندیشیدن» مسئولیّتِ شناساندنِ این خطاهای شناختی را بر عهده گرفته است. رولف دوبلی، نویسنده‌ی کتاب، 99 مورد از مهم‌ترین خطاهای شناختی را ذکر کرده است و راهِ جایگزین یا نحوه‌ی نیافتادن در ورطه‌ی این خطاها را معرّفی می‌کند.  
	این کتاب از آن دست کتاب‌هایی است که هنگامِ خواندنش زیاد به یادِ تصمیم‌های درست و غلطی(برای من بیشتر غلط) که در گذشته گرفته‌اید خواهید افتاد و البتّه کتابی است که پس از خواندنش، در آینده نیز زیاد جملات، مثال‌ها و عناوینِ خطاهای گفته شده‌اش را به یاد خواهید آورد. 
	در دوره‌ی کارشناسی استادی داشتیم که شیوه‌ی تدریسش را تقریبا کسی نبود که نپسندد. می‌گفت رازِ تدریس و آموزش «مثال» است. مثال‌های این کتاب که ذیل خطاهای شناختی عنوان می‌شود عموما مثال‌های به جا و جالبی است که فهم خطاها را بسیار آسان می‌کند. همین مثال‌ها باعث شده است که این کتاب برای طیف مخاطبان بیشتری خواندنی و سودمند باشد. 
	
بخشی از کتاب که مدتی است به آن عمل می‌کنم و بسیار برایم سودمند بود: 

* ما به طرزِ اعجاب آوری بمباران اطلاعاتی می‌شویم، اما به طرزِ اعجاب آوری کم می‌دانیم! چرا؟ چون دو قرن پیش، قالبِ مسمومی از اطلاعات را تحت عنوانِ «اخبار» خلق کردیم. اخبار برای ذهن به مثابه‌ی قند است برای بدن: اشتهاآور، آسان‌هضم و در درازمدت بسیار مخرب. 
[....] دوم اینکه اخبار نامربوط‌اند. در دوازده ماهِ گذشته، احتمالا حدود ده هزار اخبار کوتاه به تو رسیده، شاید روزی سی خبر. با خودت صادق باش. یکی از آنها را نام ببر، فقط یکی که کمک کرده بهتر تصمیم بگیری - برای زندگی یا شغلت - و مقایسه‌اش کن با شرایطی که این خبر را نمی‌دانستی.
        

7

چرا ملت ها شکست می خورند؟: ریشه های قدرت، ثروت و فقر
          علت شکست یا پیشرفته‌تر بودنِ یک سری کشورها از باقیِ کشورها چیست؟ 
در طول تاریخ اندیشه به این پرسش پاسخ‌های مختلف و متفاوتی مانندِ تاثیرِ دین، شرایط اقلیمی و یا نظام‌های سیاسی داده شده است. در این کتاب مهم‌ترین دلایلی که عنوان شده است مورد بررسی و تحلیل قرار داده شده است و در نهایت گویا تمام این پاسخ‌ها موثراند امّا گویا تمام ماجرا نیستند. 
این کتاب نوشته‌ی دارون عجم اوغلو، استاد اقتصاد موسسه فناوری ماساچوست(MIT) و جیمز رابینسون، استاد اقتصاد دانشگاه هاروارد است. در این کتاب پس از بررسیِ تقریبا تمامیِ دلایل مهمی که در مورد علتِ پیشرفت کشورها و خدشه به اون‌ها به یک ایده‌ی کلی می‌رسه که همون رو هم ادامه می‌ده: ساختارِ نهادهای اجتماعی. 
•	فرضیه‌ی جغرافیا: شکاف عظیم میان کشورهای فقیر و غنی ناشی از تفاوت‌های جغرافیایی است. چنانچه بسیاری از کشورهای فقیر بین مدارهای راس السرطان و راس الجدی قرار دارند در حالی که کشورهای پیشرفته در طول‌های جغرافیایِ معتدل‌تری قرار گرفته‌اند. 
در این کتاب می‌بنیم که اگرچه شرایط جغرافیای مزیت‌هایی نسبی برای کشورها ایجاد کرده‌اند امّا مثال‌های نقضِ این قاعده کم نیستند که مهم‌ترینشان شاید مثال دو کشورِ کره (شمالی و جنوبی) یا تفاوت‌های شرق و غرب آلمان باشد. لذا این نظریه را نظریه‌ی کاملی نمی‌داند. 
•	فرضیه‌ی فرهنگی: این دیدگاه را می‌توان در آثارِ بزرگانی چون ماکس وبر دنبال کرد. که معتقد بود مثلا مبانی و عقاید اصلاحی پروتستان و اخلاق منتج از آن نقشی کلیدی در ظهور جامعه‌ی مدرن داشت یا باورهایی مانند اینکه فرهنگ اسپانیایی – پرتقالی [یا ما که می‌گوییم فرهنگ ایرانی] اساسا برای پیشرفت ساخته نشده و... 
این کتاب منطقه‌ی مورد علاقه‌ی قائلان به این نظریه یعنی خاورمیانه را بررسی می‌کند و اثبات می‌کند که در شرایط بدِ خاورمیانه علت‌های بسیاری به جز فرهنگ دخیل بوده است که یکی از آنها مولفه‌ی جذبِ عثمانی به امپراطوری‌های استعماریِ انگلیس و فرانسه است. 
•	فرضیه‌ی غفلت: کشورها به این دلیل در فقرند که حاکمان از راه‌های پیشرفت غافل‌اند. از قائلان به این نظریه نیز می‌توان به لیونل رابینز اشاره کرد. 
این نظریه نیز از نگاه نگارندگان توضیح‌دهنده‌ی تنها بخشِ کوچکی از نابرابریِ جهانی است و این فرضیه به هیچ عنوان نمی‌تواند توجیه‌کننده‌ی تمامیِ روندهای متفاوتِ - به طور مثال – ایالات متحده و کنگو را توضیح دهد. چه آنکه در بسیاری موارد سیاست‌مداران از اشکال کار آگاهند امّا مساله اینجاست که برای انجام این دانسته‌ها یا اراده‌ای وجود ندارد یا موانعی مانند باند‌های قدرت و... در میان است. 
کتاب پس از این پاسخ‌های تقریبا نقضی مبنی بر اینکه این سه نظریه‌ی مهم توضیح‌دهنده‌ی تمام ماجرا نیست وارد بحث حلّی و اصلی می‌شود که مهم‌ترین دلیلِ پیشرفت و پیروزیِ کشورها ساختارِ «موسسات و نهادهای هم‌افزایی» است که تمام جامعه را در بر می‌گیرد و از هدررفتِ دارایی‌ها و سرمایه‌های جامعه جلوگیری می‌کند. 
از دستاوردهای اصلی این مولفه حفظ بسیاری از حقوق فردی مانند: حق انتخاب شغل، حق دسترسی به آموزش، بازار کار رقابتی و.... . این مساله باعث شده است تا منابع و منافعِ ملت‌ها از دسترسِ نهادهای خاص خارج خواهد شد. 
ادامه‌ی کتاب درباره‌ی نحوه‌ی شکل‌گیریِ این نهادهاست که آنچه برایم حیرت انگیز بود این بود که تقریبا در پس‌زمینه‌ی همه‌ی این آغازِ پیشرفت‌ها شانس یا به عبارت بهتر به قول کتاب «برهه‌های سرنوشت‌سازی» است که بسیاری از آنها تلخ و ناگوار بوده است امّا ملت‌ها آن را غنیمت شمرده‌اند و با استفاده از آن به پیروزی دست یافته‌اند. 
        

7

تسلی بخشی های فلسفه
          در این کتاب می‌توان به جای آگاهی از نظریّاتِ فلسفی و وارد شدن به گیر و دارِ قیل‌وقال‌های آنان با تصمیماتی آشنا شد که آنان در زندگی گرفته‌اند. تصمیماتی که حتی پس از سال‌ها همین امروز نیز می‌توانند راه حل بسیار مناسبی برای زندگیِ شخصی و اجتماعی ما باشند. 
در این کتاب بحث‌های بسیار پرکاربرد در پیش است که برگرفته از زندگی شش فیلسوف بزرگ است؛ بحث‌هایی که هر روز به آنها فکر می‌کنید. 
به عنوان نمونه به سه مساله‌ای که کتاب بررسی می‌کند و جزو همه‌گیرترین مسائلی است که این روزها درگیرشان هستیم اشاره می‌کنم: 
•	بخش نخست: در مورد «عدم محبوبیت» است. سخن از سقراطی به میان می‌آید که پس از تلاش‌هایی آنچنانی کسی که نمادِ خردِ آن دوران بلکه نماد خرد در کل تاریخ بود آنچنان منفورِ جامعه‌ی خود شد که مجبور به نوشیدنِ شوکران شد. 
گرچه در نهایت و پس از رای‌گیری سقراط با اختلافی کم، با 56 درصد آراء، محکوم به مرگ شد امّا "یکی" از نتیجه‌های مهمی که نگارنده از گفت‌وگوهای سقراط می‌‎گیرد این بود که: 

«آنچه باید نگرانمان کند تعداد مخالفان ما نیست، بلکه خوب بودنِ دلایلِ آن‌ها برای این کار است. پس ما باید به جای توجه به عدم محبوبیت به تبیین‌ها و دلایلِ عدم محبوبیت توجه کنیم» / «از سقراط می آموزیم که در ارزیابی از خودمان به جای اهمیت دادن به نظر و حمایتِ دیگران ... به معقول و منطقی بودن آنها بها بدهیم»

•	در بخش دوم: خواهیم دید که چیزهای گرانقیمت نمی‌توانند شادمان کنند و این سوال را از خود خواهیم پرسید که پس چرا با این شدّت مبتلای آن‌ها هستیم؟ پاسخ این سوال به نظر نویسنده‌ی کتاب این است که ما در این ظواهر مادّی در واقع به دنبال یک آرامشِ روانی هستیم: «اشیاء در بعد مادّی ادای چیزی را در می‌آورند که می‌خواهیم در بعد روان‌شناختی به دست آوریم.» 
او معتقد است اگر پول داشته باشیم امّا از سه نعمتِ دوستی، آزادی و تفکر بی‌بهره باشیم هرگز خوشبخت نخواهیم بود و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم و حتی پول هم نداشته باشیم هرگز بدبخت نخواهیم بود. 
•	بخش سوم: از دیگر بحث‌هایی که در به آن پرداخته می‌شود مساله‌ی رنج و صبر است. سِنِکا رنج‌ها و مصیبت‌های حیرت‌آوری متحمّل می‌شود امّا به معنای واقعیِ کلمه صبر می‌کند. گزارشی که کتاب از زندگانی این شخص به من داد در یک کلام این بود: «بیشترین تلاش و فاجعه‌بارترین و بی‌رحمانه‌ترین نتایج». 
این مساله سِنِکا را در ذهنم نماد صبری نه در حد و اندازه‌ی این شعر که «در کف شیر نرِ خون‌خواره‌ای / غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای» بلکه صبری زیبا، صبري آرامش‌بخش و به معنای واقعی کلمه «صبری تسلی‌بخش» قرار داد. علت اصلی این توانایی او را می‌توان در این جمله از کتاب خلاصه کرد: «سِنِکا سعی کرد ابعاد انتظارات ما را طوری تعدیل کند که وقتی این انتظارات نقش بر آب شد با چنان صدای بلندی فریاد نزنیم که ....» بلی، انتظار. 
به نظر نویسنده ریشه‌ی بسیاری از ناکامی‌ها انتظار و توقعی است که از دیگران یا حتی کارهایی انجام می‌دهیم داریم. 
        

13

عقاید یک دلقک
          عقاید یک دلقک 
      فلش‌بکِ رابطه‌ی شش‌ساله‌ی یک دلقک به نام شنیِر با دختری به نام ماری است. این رابطه شکست خورده است و دختری که دوستش داشت به واسطه‌ی تفاوت‌های مذهبی از دلقک جدا می‌شود و با مردی کاتولیک ازدواج می‌کند. 
      این رمان بازگوکننده‌ی نحوه‌ی رابطه‌ی دلقکی است که با تمام وجود به ماری علاقه‌مند است اما در این میان مشکل بزرگی وجود دارد و آن این است که دلقک به طور کلی از هرگونه عقیده‌ای فارغ است و در هریک از گرایش‌های مذهبیِ مسیحیِ جامعه‌اش چیزی هست که او را دل‌زده می‌کند. در جایی از کتاب آمده است: 

      گفتم: "کاتولیک‌ها مرا عصبانی می‌کنند، چون آنها انسان‌هایی غیرمنصف هستند" 
      با خنده از من پرسید: "و پروتستان‌ها؟"
      "آنها هم با وجدان مغشوش و تبعیّت کورکورانه مرا مریض می‌کنند."
      در حالی که هنوز می‌خندید پرسید: "و کافرها چطور؟"
	"آنها حوصله‌ام را سر می‌برند، چون فقط درباره‌ی خدا صحبت می‌کنند."

      جمله‌ی آخر این گفت‌وگو را در پایان یادداشت می‌آورم که خلاصه‌ای است از کل کتاب. 
      ماری نمی‌تواند برای بودنِ با دلقک بر اعتقادات خود پا بگذارد. اما تنها داشته و باورِ دلقک علاقه به ماری است. او حتی خود را فراموش می‌کند؛ آنچنان که اگر با تصویر خودش در آیینه روبه‌رو شود وحشت می‌کند و چاره‌‌ی این وحشت تنها یک چیز است: دیدنِ خود در چشمانِ ماری... 
      او حتی اگر به اصرار ماری به جمع‌هایی قدم بگذارد که مطبوع ماری‌ست در نهایت به واسطه‌ی نگاه و نظرِ تندش و البته خشمِ شورشی‌گونه‌اش نسبت به جامعه پایانِ خوشی در انتظار این دیدار نخواهد بود. 
      این دلقک که نسبت به همه‌ی اندیشه‌های جامعه‌اش شوریده است و با تیزبینی دورویی‌های ایدوئولوژی‌ها - از مذاهب مسیحی گرفته تا حتی خدانابوران - را به پیش چشمشان می‌گذارد. چه بسا به همین دلیل تنهاکاری که می‌تواند انجام دهد دلقک بودن است. البته بیش از آن که کسی به او بخندد اوست که همه‌ی تفکراتِ جزمیِ زمانش را به سخره می‌گیرد. 

      آنچه بیش از داستانِ تاریک و تنها و غم‌انگیزِ دلقک مرا تحت تاثیر قرار داد روایت‌هایی‌ست که از شرایط اسف‌بارِ آلمانِ آن زمان بازگو می‌کند. شرایطِ آموزشی مدارس، نحوه‌ی تربیت والدین، نحوه‌ی گسترش و تبلیغ برتریِ نژادی و برای من بدترینشان گزارشِ او از معرفیِ دختران به آتشبارِ ضدهوایی و البته به گمانم اثرگذارترینِ آن بر شنیرِ دلقک نیز همین اتفاق بود: فرستادنِ خواهرش، هنریته، به آتشبار ضدهوایی، آخرین دیدارشان و نحوه‌ی اطلاعِ والدینش به او، خاصّه مادرِ خشک و خسیسش و در آخر کشته شدنِ هنریته... 
      اثر این اتفاق شاید با - به اصطلاح - دلداریِ مادرش پس از رفتن خواهرش به شنیر روشن‌تر شود: 

            امّا وقتی من یک بار دیگر هم مادر نگاه کردم، با صدای ملایمش به من گفت: تو حتما پی خواهی برد که 
            هر کس باید به سهم خود در بیرون راندنِ یانکی‌های جهود از سرزمین مقدّس آلمان تلاش کند. 

      شنیر با این همه قصدی برای فشار یا اجبارِ ماری درباره‌ی عقایدش ندارد. اما این برای ماری کافی نیست. 
فکر می‌کنم آنچه شنیر را بدل به دلقکی الکلی و مالیخولیایی کرده بود ماری نبود. شرایطِ زمانه‌اش بود و از قضا ماری تنها باقی‌مانده‌ی جذّابِ دنیایی بود که دلقک دیگر به آن تعلّقی نداشت 

            "اصلا بگویید ببینم، خود شما چه کسی هستید؟"
            "گفتم من فقط یک دلقک ساده هستم .... در ضمن، یک موجود کاتولیک وجود دارد که
            من به او به شدت نیاز دارم: ماری – امّا شماها او را از من گرفته‌اید."
        

9

پابرهنه ها (متن کامل)
          پابرهنه‌ها 
نوشته‌ی زاهاریا استانکو ترجمه‌ی احمد شاملو
اگر می‌خواهید «فقر» را حس کنید این کتاب یکی از بهترین‌هاست. 
شما روایتِ داستانِ نویسنده‌ای را می‌خوانید که وجهِ مشترکِ تمام عمرش مبارزه با فاشیسم و هزینه دادن برای آن بوده است. کسی که تمامیِ سال‌های جنگ جهانی را در اردوگاه‌های کار اجباری در اسارت به سر برده است. 
این رمان قصه‌ی پرغصّه‌ی کودکی به نام داریه است که از زبان خود او پی گرفته می‌شود. داستانِ شرایط اسف‌بارِ زندگانیِ اوست که غم‌های زندگی‌اش فرصتِ نفس کشیدن به شما نمی‌دهد. توصیف‌ها و بیانِ تاثیرگذارِ نویسنده با وجودِ لطافتِ شعرهای ترجمه شده توسّط شاملو احتمالا گه‌گاه شما را به این صرافت خواهد انداخت که کتاب را ببندید تا دمی از زیر بارِ رنج‌ها و تلخی‌های این زندگی بیرون بیایید و نفسی بکشید. 
قصه‌ی دورانِ کودکی تا پانزده سالگیِ پسري که در شرایطِ به معنایِ واقعیِ کلمه بد پا به دنیا می‌گذارد. در خانواده‌ای بزرگ می‌شود که رعیّت‌اند و هرچه دارند و ندارند از آنِ صاحبانِ خودخوانده‌ی زمین‌هاست. 
در این جامعه دینداران، کسانی که نمادِ دین شمرده می‌شوند، به برکتِ وجودِ خوانین و کاسه لیسی، مشغولِ چیزی شبیه به زندگی‌اند. شرایطِ اخلاقی و فرهنگیِ جامعه نیز چنان که می‌توان انتظار داشت فاجعه‌بار است. در نابهنجاریِ این وضع همین بس که تقریبا قیدی به نامِ زن و شوهری در این جامعه وجود ندارد و نه تنها تجاوز و روابط نامشروع در سطح گسترده وجود دارد بلکه این مسائل به حدّی علنی شده است که از چشم کودکان نیز پنهان نمی‌ماند. 
شرایطِ سیاسی نیز حکایت از قدرتِ مطلق بودنِ حاکمان دارد. هر تلاشی برایِ دستیابیِ کارگران به شرایطی بهتر محکوم به شکست است. در برهه‌ای رعیّت علیهِ حاکم شورش می‌کند و حقش را مطالبه می‌کند امّا این شورش یا به تعبیرِ نویسنده انقلاب پس از سه چهار روز به زورِ توپ‌ و تفنگ‌هایِ حکومتِ مرکزی خفه می‌شود و اوضاع از آن که بود نیز بدتر می‌شود. 
در چنین محیطی که فقر در تمامیِ ابعاد غوغا می‌کند صحبت از اخلاق و فرهنگ و مسائلی از این دست بیشتر شبیه به شوخی‌ست. نویسنده نیز این بی‌اخلاقی و خشونتِ مردم را زاییده‌ی دو مساله‌ی فقر و ظلمِ حاکمان و طبقه‌ی فرادست می‌داند. 
حال در چنین جامعه‌ای کودک داستان، داریه، به علم علاقه‌ دارد اما هرچه می‌دود نمی‌رسد و تمامِ تلاش‌هایش نافرجام باقی می‌ماند. 
همین که کورسویی از امید در برابرش نمایان می‌شود ناگهان تیری از غیب می‌آید و یکی از پاهایِ این کودکِ بیچاره را فلج می‌کند.
        

2