یادداشت هادی انصاری
1400/8/7
3.3
125
عقاید یک دلقک فلشبکِ رابطهی ششسالهی یک دلقک به نام شنیِر با دختری به نام ماری است. این رابطه شکست خورده است و دختری که دوستش داشت به واسطهی تفاوتهای مذهبی از دلقک جدا میشود و با مردی کاتولیک ازدواج میکند. این رمان بازگوکنندهی نحوهی رابطهی دلقکی است که با تمام وجود به ماری علاقهمند است اما در این میان مشکل بزرگی وجود دارد و آن این است که دلقک به طور کلی از هرگونه عقیدهای فارغ است و در هریک از گرایشهای مذهبیِ مسیحیِ جامعهاش چیزی هست که او را دلزده میکند. در جایی از کتاب آمده است: گفتم: "کاتولیکها مرا عصبانی میکنند، چون آنها انسانهایی غیرمنصف هستند" با خنده از من پرسید: "و پروتستانها؟" "آنها هم با وجدان مغشوش و تبعیّت کورکورانه مرا مریض میکنند." در حالی که هنوز میخندید پرسید: "و کافرها چطور؟" "آنها حوصلهام را سر میبرند، چون فقط دربارهی خدا صحبت میکنند." جملهی آخر این گفتوگو را در پایان یادداشت میآورم که خلاصهای است از کل کتاب. ماری نمیتواند برای بودنِ با دلقک بر اعتقادات خود پا بگذارد. اما تنها داشته و باورِ دلقک علاقه به ماری است. او حتی خود را فراموش میکند؛ آنچنان که اگر با تصویر خودش در آیینه روبهرو شود وحشت میکند و چارهی این وحشت تنها یک چیز است: دیدنِ خود در چشمانِ ماری... او حتی اگر به اصرار ماری به جمعهایی قدم بگذارد که مطبوع ماریست در نهایت به واسطهی نگاه و نظرِ تندش و البته خشمِ شورشیگونهاش نسبت به جامعه پایانِ خوشی در انتظار این دیدار نخواهد بود. این دلقک که نسبت به همهی اندیشههای جامعهاش شوریده است و با تیزبینی دوروییهای ایدوئولوژیها - از مذاهب مسیحی گرفته تا حتی خدانابوران - را به پیش چشمشان میگذارد. چه بسا به همین دلیل تنهاکاری که میتواند انجام دهد دلقک بودن است. البته بیش از آن که کسی به او بخندد اوست که همهی تفکراتِ جزمیِ زمانش را به سخره میگیرد. آنچه بیش از داستانِ تاریک و تنها و غمانگیزِ دلقک مرا تحت تاثیر قرار داد روایتهاییست که از شرایط اسفبارِ آلمانِ آن زمان بازگو میکند. شرایطِ آموزشی مدارس، نحوهی تربیت والدین، نحوهی گسترش و تبلیغ برتریِ نژادی و برای من بدترینشان گزارشِ او از معرفیِ دختران به آتشبارِ ضدهوایی و البته به گمانم اثرگذارترینِ آن بر شنیرِ دلقک نیز همین اتفاق بود: فرستادنِ خواهرش، هنریته، به آتشبار ضدهوایی، آخرین دیدارشان و نحوهی اطلاعِ والدینش به او، خاصّه مادرِ خشک و خسیسش و در آخر کشته شدنِ هنریته... اثر این اتفاق شاید با - به اصطلاح - دلداریِ مادرش پس از رفتن خواهرش به شنیر روشنتر شود: امّا وقتی من یک بار دیگر هم مادر نگاه کردم، با صدای ملایمش به من گفت: تو حتما پی خواهی برد که هر کس باید به سهم خود در بیرون راندنِ یانکیهای جهود از سرزمین مقدّس آلمان تلاش کند. شنیر با این همه قصدی برای فشار یا اجبارِ ماری دربارهی عقایدش ندارد. اما این برای ماری کافی نیست. فکر میکنم آنچه شنیر را بدل به دلقکی الکلی و مالیخولیایی کرده بود ماری نبود. شرایطِ زمانهاش بود و از قضا ماری تنها باقیماندهی جذّابِ دنیایی بود که دلقک دیگر به آن تعلّقی نداشت "اصلا بگویید ببینم، خود شما چه کسی هستید؟" "گفتم من فقط یک دلقک ساده هستم .... در ضمن، یک موجود کاتولیک وجود دارد که من به او به شدت نیاز دارم: ماری – امّا شماها او را از من گرفتهاید."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.