بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

چرا ملت ها شکست می خورند؟: ریشه های قدرت، ثروت و فقر

چرا ملت ها شکست می خورند؟: ریشه های قدرت، ثروت و فقر

چرا ملت ها شکست می خورند؟: ریشه های قدرت، ثروت و فقر

دارون عجم اوغلو و 3 نفر دیگر
4.1
48 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

37

خوانده‌ام

75

خواهم خواند

219

این کتاب نوشته دارون عجم اوغلو و جیمز ای.رابینسون است به ترجمه محسن میردامادی، محمدحسین نعیمی پور و مقابله متن: سید علیرضا بهشتی شیرازی است. «چرا ملت ها شکست می خورند» با نگارشی درخشان و دلپذیر به پرسشی پاسخ می‌دهد که قرن‌ها متخصصان را درمانده کرده است. چرا برخی کشورها ثروتمند و برخی دیگر فقیرند و به واسطه‌ی ثروت و فقر، سلامتی و بیماری، غذا و قحطی از یکدیگر مجزا می شوند؟» آیا این امر ناشی از فرهنگ، آب و هوا یا جغرافیا است؟ شاید جهل و غفلت از سیاست‌های صحیح علت ناکامی‌ها است. مطلقا خیر. هیچ یک از این عوامل قطعی یا محتوم نیستند. از این که بگذریم، چگونه توضیح دهیم که چرا بوتسوانا تبدیل به یکی از کشورهایی شده است که سریعترین رشدها را در جهان دارند، در حالی که سایر کشورهای آفریقایی همچون زیمباوه، کنگو و سیرالئون در ورطه‌ی فقر و خشونت گرفتار آمده‌اند؟ دارون عجم اوغلو و رابینسون قاطعانه نشان می‌دهند که این نهادهای اقتصادی و سیاسی ساخته‌ی دست بشرند که شالوده‌ی موفقیت اقتصادی (یا فقدان آن) را می سازند. عجم اوغلو و رابینسون بر مبنای پانزده سال مطالعه بر روی منابع اصلی به شواهد تاریخی فوق‌العاده‌ای از امپراطوری رُم، دولت-شهرهای مایا و نیز دوران قرون وسطی، اتحاد جماهیر شوروی و آفریقا نظم می‌بخشند تا نظریه اقتصادی سیاسی تازه‌ای بنا کند که ارتباطی وسیع با پرش‌های سترگ امروزین دارد. «چرا ملت ها شکست می خورند؟» نحوه‌ی نگاه و درک شما را نسبت به جهان دگرگون می‌کند.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به چرا ملت ها شکست می خورند؟: ریشه های قدرت، ثروت و فقر

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به چرا ملت ها شکست می خورند؟: ریشه های قدرت، ثروت و فقر

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به چرا ملت ها شکست می خورند؟: ریشه های قدرت، ثروت و فقر

            چرا ملت ها شکست می‌خورند، سقوط می‌کنند، برخی‌شان ثروتمند و برخی‌شان فقیرند. و اینچنین دوگان‌های دیگر پدید می‌آید: غذا و قحطی، سلامتی و بیماری. پرسش اینست که سببِ تقسیم کشور‌ها، سببِ غنا و ثروتشان چیست؟ فرهنگ، آب و هوا، جغرافیا و منابع طبیعی؟ البته که این عوامل هیچ یک قطعی و حتمی نیستند. پرسش دیگر: چرا برخی کشورها در کمالِ ناباوری سریعاً مسیر توسعه را طی می‌کنند؟ کشورهایی که وقتی می‌شنویم تعجب می‌کنیم. پاسخ یک خطی و جالب کتاب اینست که نهادهای سیاسی و اقتصادی، که محصولِ عملِ انسان‌هاست، سببِ موفقیت اقتصادی و گام گذاشتن در مسیر توسعه می‌شوند.
 نویسندگان این کتابِ برندۀ نوبل اقتصاد برای توجیه و مدلل‌کردن این ایده آمده‌اند بزنگاه‌های تاریخی و مدل‌های حکومتی در تاریخ (مانند امپراطوری رم، دولت-شهرهای مایا، قرون میانه، شوروی و آفریقا) را بررسیده‌اند و حرف‌ها و خرده ایده‌های جالبی را مطرح کردند. از این ایده‌ها می‌توان از موارد زیر نام برد:  دوراهی سیاستمدار سرنوشتِ کشور را معین می‌کند، این‌که سیاستمدار قدرتش را با قربانی‌کردنِ منافع عمومی حفظ کند یا قدرت سیاسی‌اش را تدریجاً به هدفِ تامین منافع عمومی از دست دهد. قدرتِ اقتصادی است که قدرت سیاسی را حفظ می‌کند. به بیان دیگر، برای سیاستمداران این نکته مسلم است که بقاء او و سیستمی که مدیریتش می‌کند در گروِ رفاه بیشتر مردم و حتی مالیات بیشتر است اما ممکن است این اقدامات برای او هزینه‌های زیادی داشته باشد. اینجا، غالباً، چه رخ می‌دهد؟ سیاست و اقتصاد به دستِ گروهی اندک می‌افتد که نتیجۀ آن نظامی اندک سالار یا الیگارشی خواهد بود. انگار شکوفاییِ اقتصادی با نظامِ الیگارشی رابطۀ عکس دارد، یعنی هر جا شکوفاییِ اقتصادی باشد نظام الیگارشی باید رخت ببندد و برعکس، ملت‌ها با نظام های اندک سالار شکست می‌خورند.
 چاره چیست؟ توانمندسازی و هوشیاری مردم. باید سرگذشتِ کشورهای اندک‌سالار را خواند و از آن عبرت گرفت. این روایت‌ها انباشتۀ تجارب حکومت‌های اندک‌سالار است. البته توجه داشته باشید اندک‌سالاری اژدهاست، یعنی حتی اگر جوامعی توانسته باشند راه‌های نفوذ را ببندند و از اندک‌سالاری بگریزند باز در جایی به آن دچار شده‌اند. اما آیا می‌توان قواعدی کلی تبیین کرد تا از دام اندک‌سالاری گریخت؟ اصلی مسلم وجود دارد که چنین تبیین‌ها و پاسخ‌هایی مطالعات و همکاری‌هایی چندرشته‌ای می‌طلبد (مثل این کتاب، که از خواندش محظوظ می‌شوید) اما بالاخره نتیجه چیست؟ آنچه پیش روی ما قرار دارد اینست که گذار از اندک‌سالاری منوط به تبیین دو چیز است: 1. ارتباط میان فرادستان؛ 2. ارتباط فرادستان و شهروندان. کتاب حاضر به مورد اخیر می‌پردازد.
بگذارید با ذکر یک نمونه پیش برویم. چرا آرژانتین، برخلاف انگلستان، دائماً در دام الیگارشی می‌افتاد؟ یعنی پس از دوره‌ای از نظام مردم‌سالار دوباره دچار اندک‌سالاری می‌شد؟ چرا دائماً حکومت به دست فرادستان می‌افتاد؟ پاسخ در تکثر نیروهای نظامی انگلستان و عدم تکثر در آرژانتین است. اساساً امنیت (و جنگ) کلیدواژه‌ای است که با آن می‌توان نظام الیگارشی را توضیح داد. «امنیت» چماقی است که می‌تواند حربۀ دست فرادستان برای انحصار قدرت شود. این توضیحات یک «امّا»ی بزرگ دارد: امروزه دیگر تکثر نیروهای نظامی متصور نیست، پس چه باید کرد؟ معمای توسعه از همین جا آغازیده می‌شود، راهکار چیست؟ توانمندسازی مردم (این را که گفتیم) اما چگونه؟ با آموزش، گسترش اطلاعات از طریق رسانه‌های آزاد، شرکت در سازمان‌های غیردولتی و حضور احزاب در فضای سیاسی از جملۀ این راهکارهاست. اما این‌ها راهکارهایی شکننده‌اند (برای نمونه، به تجربۀ احزاب در ایران بنگرید) پس انگار دستورالعمل ساده‌ای وجود ندارد، با این حال، پاسخ نویسندگان اینست: توانمندسازی از طریق همکاریِ گروهی برای دستیابی به منافع خصوصیِ بیشتر.
          
            این کتاب رو بسیار پسندیدم. من همیشه دلیل بدبخت یا خوشبخت شدن بعضی ملتها رو نسبت به بقیه کشورها در ذهن خودم جستجو میکردم. غالبا به دو راهی مرغ و تخم مرغ میرسیدم. اینکه ملت اشتباهات زیادی کردن و باعث شده حکومت بد و متعاقبا شرایط بدی بر اونها  حادث بشه یا اینکه برعکس، شرایط به نحوی بوده که حکومتهای نالایقی به ناگهان یا به تدریج حاکم بر ملت شدن  و این باعث بدبختی اونها شده. این مسئله خوشبختی و بدبختی ملتها رو البته به همین سادگی ریشه یابی نمیشه کرد  که اونو به حکومتشون ربط بدیم و میدونستم که عوامل جامعه شناختی و تاریخی و فرهنگی زیادی دخیل هستن در این باره . اما خب هیچ وقت نمیتونستم الگوی درست و منطقی براش پیدا کنم. نهایتا ساده‌ش میکردم و با خودم میگفتم دست تقدیر این بوده که اینجوری بشه. ایران اینجوری سوییس اونجوری، کره شمالی اون وضعی و کره جنوبی یه وضع خیلی متفاوت تر و … به یک جبر جغرافیایی میرسیدم نهایتا.
اما وقتی با این کتاب روبرو شدم و عنوانش رو دیدم و نویسنده‌های خیلی متخصص و کاربلدش رو ، لحظه ای درنگ نکردم که با وجود حجم نسبتا زیادش سریع بخونم تا بلکه به یه جواب خوبی برای سوالهام برسم و انصافا که چقدر موشکافانه و دقیق بهش پرداختن. موضوع مورد بحث خیلی بین رشته ای و کیفیه اما بعد از خوندنش خواننده رو تا حدود زیادی اقناع میکنه. موضوع نهاد های اجتماعی خیلی بحث مهمی بود که توی این کتاب با اهمیت خیلی زیادش آشنا شدم. خلاصه که تاریخ و جامعه شناسی و اقتصاد و سیاست و … دست به دست هم میدن تا یک جواب نسبتا دقیق برای این پرسش فراهم کنن: چرا ملتها شکست میخورند؟
          
            خیلی دوستش داشتم.
کتاب مرجع درسی بود در دانشکده‌ی اقتصاد، به نام اقتصاد سیاسی. 

مفهومی در این کتاب وجود دارد به اسم « تخریب خلاق». نمی‌دانم می‌توانم خوب بگویم یا نه. چون جا افتادن این مفهوم برای خواننده مستلزم خواندن مثال‌ها و توضیح فراوان است و به جز با خواندن کتاب حاصل نمی‌شود. اما برداشت من از آن این است که تخریب خلاق وقتی اتفاق می‌افتد که می‌پذیری چیزی از بین برود و چیز جدیدی جای آن را بگیرد. مثل آتش گرفتن ققنوس که از خاکستر آن ققنوسی تازه برمی‌خیزد. مثل وقتی که مشاغل خاصی از رونق می‌افتند و به جای آن مشاغل جدیدی به وجود می‌آیند. مثلن با اختراع ماشین بخار بسیاری از مشاغل از دور خارج شدند. تقریبا تمام مشاغل مربوط به حمل و نقل با چهارپایان از رده خارج شدند و به طور قطع، این اختراع به مذاق اهالی این مشاغل خوش نمی‌آمد. 
کتاب، در مرحله‌ی بعد می گوید حالا فرض کنید صاحبان این مشاغل، قدرت هم داشته باشند. و صاحبان انحصار (مونوگارشی) یا الیگارشی (همان انحصار است اما دست چند نفر خاص) باشند. می‌توانند با استفاده از اهرم‌های فشار جلوی تخریب خلاق را بگیرند. 
کتاب با ذکر ده ها مثال، در امپراطوری‌ها و کشور‌های قدرتمند (از باستان تا معاصر) این پدیده را بررسی، و عوامل موثر بر شکسته شدن سد مقاومت در برابر تخریب خلاق را نشان می‌دهد. 
کتاب چند فصل دارد و می‌توان هر کدام از فصل‌ها را جداجدا خواند و از آن بهره برد. 
          
            علت شکست یا پیشرفته‌تر بودنِ یک سری کشورها از باقیِ کشورها چیست؟ 
در طول تاریخ اندیشه به این پرسش پاسخ‌های مختلف و متفاوتی مانندِ تاثیرِ دین، شرایط اقلیمی و یا نظام‌های سیاسی داده شده است. در این کتاب مهم‌ترین دلایلی که عنوان شده است مورد بررسی و تحلیل قرار داده شده است و در نهایت گویا تمام این پاسخ‌ها موثراند امّا گویا تمام ماجرا نیستند. 
این کتاب نوشته‌ی دارون عجم اوغلو، استاد اقتصاد موسسه فناوری ماساچوست(MIT) و جیمز رابینسون، استاد اقتصاد دانشگاه هاروارد است. در این کتاب پس از بررسیِ تقریبا تمامیِ دلایل مهمی که در مورد علتِ پیشرفت کشورها و خدشه به اون‌ها به یک ایده‌ی کلی می‌رسه که همون رو هم ادامه می‌ده: ساختارِ نهادهای اجتماعی. 
•	فرضیه‌ی جغرافیا: شکاف عظیم میان کشورهای فقیر و غنی ناشی از تفاوت‌های جغرافیایی است. چنانچه بسیاری از کشورهای فقیر بین مدارهای راس السرطان و راس الجدی قرار دارند در حالی که کشورهای پیشرفته در طول‌های جغرافیایِ معتدل‌تری قرار گرفته‌اند. 
در این کتاب می‌بنیم که اگرچه شرایط جغرافیای مزیت‌هایی نسبی برای کشورها ایجاد کرده‌اند امّا مثال‌های نقضِ این قاعده کم نیستند که مهم‌ترینشان شاید مثال دو کشورِ کره (شمالی و جنوبی) یا تفاوت‌های شرق و غرب آلمان باشد. لذا این نظریه را نظریه‌ی کاملی نمی‌داند. 
•	فرضیه‌ی فرهنگی: این دیدگاه را می‌توان در آثارِ بزرگانی چون ماکس وبر دنبال کرد. که معتقد بود مثلا مبانی و عقاید اصلاحی پروتستان و اخلاق منتج از آن نقشی کلیدی در ظهور جامعه‌ی مدرن داشت یا باورهایی مانند اینکه فرهنگ اسپانیایی – پرتقالی [یا ما که می‌گوییم فرهنگ ایرانی] اساسا برای پیشرفت ساخته نشده و... 
این کتاب منطقه‌ی مورد علاقه‌ی قائلان به این نظریه یعنی خاورمیانه را بررسی می‌کند و اثبات می‌کند که در شرایط بدِ خاورمیانه علت‌های بسیاری به جز فرهنگ دخیل بوده است که یکی از آنها مولفه‌ی جذبِ عثمانی به امپراطوری‌های استعماریِ انگلیس و فرانسه است. 
•	فرضیه‌ی غفلت: کشورها به این دلیل در فقرند که حاکمان از راه‌های پیشرفت غافل‌اند. از قائلان به این نظریه نیز می‌توان به لیونل رابینز اشاره کرد. 
این نظریه نیز از نگاه نگارندگان توضیح‌دهنده‌ی تنها بخشِ کوچکی از نابرابریِ جهانی است و این فرضیه به هیچ عنوان نمی‌تواند توجیه‌کننده‌ی تمامیِ روندهای متفاوتِ - به طور مثال – ایالات متحده و کنگو را توضیح دهد. چه آنکه در بسیاری موارد سیاست‌مداران از اشکال کار آگاهند امّا مساله اینجاست که برای انجام این دانسته‌ها یا اراده‌ای وجود ندارد یا موانعی مانند باند‌های قدرت و... در میان است. 
کتاب پس از این پاسخ‌های تقریبا نقضی مبنی بر اینکه این سه نظریه‌ی مهم توضیح‌دهنده‌ی تمام ماجرا نیست وارد بحث حلّی و اصلی می‌شود که مهم‌ترین دلیلِ پیشرفت و پیروزیِ کشورها ساختارِ «موسسات و نهادهای هم‌افزایی» است که تمام جامعه را در بر می‌گیرد و از هدررفتِ دارایی‌ها و سرمایه‌های جامعه جلوگیری می‌کند. 
از دستاوردهای اصلی این مولفه حفظ بسیاری از حقوق فردی مانند: حق انتخاب شغل، حق دسترسی به آموزش، بازار کار رقابتی و.... . این مساله باعث شده است تا منابع و منافعِ ملت‌ها از دسترسِ نهادهای خاص خارج خواهد شد. 
ادامه‌ی کتاب درباره‌ی نحوه‌ی شکل‌گیریِ این نهادهاست که آنچه برایم حیرت انگیز بود این بود که تقریبا در پس‌زمینه‌ی همه‌ی این آغازِ پیشرفت‌ها شانس یا به عبارت بهتر به قول کتاب «برهه‌های سرنوشت‌سازی» است که بسیاری از آنها تلخ و ناگوار بوده است امّا ملت‌ها آن را غنیمت شمرده‌اند و با استفاده از آن به پیروزی دست یافته‌اند. 
          
            پیشنهاد کتاب برای جامعۀ مدنی قدرتمند توانمندسازی مردم است. فصلی از کتاب به این موضوع اشاره کرده اما بیشتر به مسألۀ مهم فقر و غنا پرداخته. پس در نگاه اول به نظر می‌رسد موفقیت یا شکست ملت‌ها ریشه در همین ثروت و فقر آن‌ها دارد. این کتاب نشان می‌دهد هرجا شکوفایی اقتصادی به بار می‌نشیند الیگارشی رخت بر بسته و هر جا اقتصاد زمین می‌خورد الیگارشی (اندک‌سالاری) حاکم است. (الیگارشی اصطلاحی است که اشاره‌های تحقیرآمیزی دارد؛ معنی‌اش اینست که نه‌تنها حکومت در دست یک گروه کوچک است، بلکه این گروهِ حکمران و کوچک فاسد است و درصد بسیار زیادی از ثروت مملکت را به سود خود انحصار می‌کنند). اقتصاددانان اگر می خواهند به مردم کمک کنند باید رمز مقابله با الیگارشی را شناسایی کنند و با سیاست‌های اقتصادی زمینۀ محو الیگارشی را فراهم نمایند. سقوط ملت‌ها محصولِ اندک‌سالاری است، گریز از این پرتگاه تنها با هوشیاری و توانمند‌سازیِ مردم امکان‌پذیر است. اگر مردم برای تامین منافع شخصی خود به همکاریِ گروهی دست بزنند نه‌تنها منافعِ مادیِ آن‌ها بلکه قدرتِ اجتماعی‌شان نیز افزایش می‌یابد. این همبستگی موجب فاصله‌گرفتن آن‌ها از سیاست اندک‌سالاری می‌شود. تعداد محدودی از کشورها توانسته‌اند راهی برای گریز از اندک‌سالاری پیدا کنند و امکان دسترسی به فرصت‌های اقتصادی و اجتماعی را برای خود فراهم کنند. این کتاب ضمن معرفی این دسته از کشورها نشان می‌دهد که هیچ کشوری مصون از بازگشت دوبارۀ اندک‌سالاری نیست.
در فصل دوم راجع به نظریه‌هایی که جواب نمی‌دهند مطالبی می‌خوانیم. برای مثال ما برای فهمِ نابرابری جهانی باید پاسخ این سوال را بیابیم که چرا برخی جوامع به شیوه‌های بسیار کارآمد و از لحاظ اجتماعی نامطلوب، سازمان یافته‌اند. گاهی کشورها موفق می‌شوند نهادهای کارآمدی را به کار گیرند و به رفاه اقتصادی دست یابند اما متاسفانه این موارد بسیار اندکند. بیشتر اقتصاددانان و سیاست‌گذاران تمرکز خود را بر انتخاب راه درست گذاشتند درحالی‌که آنچه واقعاً نیاز داریم بدانیم این است که چرا کشورهای فقیر راهِ نادرست را انتخاب می‌کنند. انتخاب نادرست عمدتاً ناشی از غفلت یا فرهنگ نیست. این کتاب به ما نشان می‌دهد که دستیابی به موفقیت اقتصادی منوط به حل برخی مسائل بنیادینِ سیاست است.
در فصل دیگری از کتاب مواردی را بیان می‌کند که در نهایت مشخص می‌کند که کدام کشورها فرصت‌های مهم بهره می‌برند و کدام یک موفق به این بهره‌مندی نشده‌اند. ریشه‌های نابرابری جهانی مشخص  و معلوم می‌شود که به جز مواردی اندک، کشورهای ثروتمند امروزی همان‌هایی هستند که روند صنعتی‌شدن و تغییرات فناورانه‌ای را در پی گرفتند و کشورهای فقیر آن‌هایی هستند که چنین کردند.
در بحث از استثمار  می‌خوانیم که راه‌حل ناکامیِ اقتصادی و سیاسی امروز کشورها آنست که نهادهای استثمار ایشان را به سوی نهادهای فراگیر دگرگون کنند. چنین حرکتی آسان نیست اما غیرممکن هم نیست، قانونِ آهنینِ اندک‌سالاری نباید اجتناب‌ناپذیر تلقی شود. کتاب نمونه‌هایی از کشورهایی را که حتی پس از تاریخی طولانی از نهادهای استثماری موفق شدند قانون اندک‌سالاری را در هم بشکنند و نهادهای خود را به سوی وضعیت بهتر دگرگون سازند را معرفی می‌کند‌.
در فصل آخر با سوالاتی روبه‌رو هستیم که برای پاسخ به آن‌ها به نظریه‌ای نیاز داریم که بگوید چرا برخی ملت‌ها ثروتمندند و برخی دیگر شکست‌خورده و فقیر. این نظریه باید هم عوامل به‌وجود‌آورندۀ موفقیت اقتصادی و هم آنچه در آن ایجاد وقفه می‌کند و نیز ریشه‌های تاریخی‌شان را با جزئیات تشریح کند. این کتاب چنین نظریه‌ای را ارائه کرده است. نظریۀ موجود در کتاب سعی دارد با عمل در دو سطح پاسخ سوالات را بیابد. سطح اول تفکیک میان نهادهای اقتصادی و سیاسیِ استثمار و نهادهای فراگیر، و سطح دوم توضیح چرایی ظهور نهاد‌های فراگیر در مناطقی از جهان.

چرا ملت‌ها شکست می‌خورند نحوۀ نگاه و درک ما را نسبت به جهان دگرگون می‌کند.
          
            آن‌طور که من فهمیدم حرف اصلی این کتاب این است که دلیل زیربنایی اصلی شکاف میان ملت‌های مختلف و دلایل فقر و ثروت‌شان نهادهای سیاسی‌شان است که ارتباط تنگاتنگی با نهادهای اقتصادی دارند. نهادهای سیاسی استعماری که در آن‌ها فرادستان تمام قدرت و ثروت رو در دست دارند، حتی اگر در کوتاه‌مدت رشدی داشته باشن از نظر نویسنده‌های کتاب ناگزیر یه جایی از رشد بازمی‌مونن چون نهاد اقتصادی فراگیر نمی‌تونه روی مبنایی استعماری قرار بگیره و رشد کنه. در نتیجه مهم‌تر از اقتصاد و برنامه‌های اقتصادی یک دولت برای رشد، نهادهای سیاسی زیربنایی‌ش مهم‌اند که اگر فراگیر نباشن ناگزیر اون ملت شکست می‌خوره. من با این ادعا تا حد زیادی موافقم و فکر می‌کنم کتاب هم در نشان دادن استدلال‌هاش برای این نظریه موفق بوده اما مشکلم با کتاب اینه که این ادعا رو در همون مقدمه مطرح می‌کنه و مابقی‌ کتاب پر از مثال‌های تاریخی و سیاسی برای اثبات این ادعاست که گاه زیادی و طولانی بودن بخش‌ها و مثال‌های مختلف خوندن کتاب رو خیلی خسته‌کننده می‌کرد. انگار مدام همین ادعا به شکل‌های مختلف تکرار می‌شد و آخر کتاب واقعاً دیگه کلافه شده بودم از این همه تکرار. اما شاید ضرورت داشته این همه مثال آوردن برای مستحکم کردن نظریه.
          
            پاره‌ای از متن کتاب: 

روستاییان منطقه‌ای دورافتاده در دره مرکزی افغانستان اطلاعیه‌ای رادیویی را در مورد یک برنامه جدید چندین میلیون دلاری برای بازسازی منازل مسکونی در منطقه‌شان شنیدند. پس از مدتی طولانی، تعداد کمی تیرک چوبی توسط کارتل حمل بار «اسماعیل خان»، رهبر سرشناس گروهی از مجاهدین پیشین و عضو دولت محلی افغانستان تحویل شد. اما این تیرک‌ها بسیار بزرگتر از آن بودند که در این منطقه به کار آیند، لذا روستاییان تنها استفاده ممکن را از آنها بردند: استفاده به‌عنوان هیزم.

پس چه بر سر میلیون‌ها دلار پولی که به روستاییان وعده داده شده بود آمد؟ از آن مبلغ ۲۰ درصد به‌عنوان هزینه‌های دفتر مرکزی سازمان ملل در ژنو برداشته شد، باقیمانده آن به‌عنوان پیمانکاری دست‌دوم به یک سازمان غیردولتی واگذار شد که ۲۰ درصد دیگر را برای هزینه‌های دفتر مرکزی خود در بروکسل برداشت و به همین ترتیب در سه لایه دیگر نیز برای هر طرف حدود ۲۰ درصد دیگر از آنچه باقی مانده بود برداشت شد. پول کمی که نصیب افغانستان شد به مصرف خرید چوب از غرب ایران رسید و بیشتر آن را کارتل حمل بار اسماعیل خان دریافت کرد تا قیمت‌های کاذب حمل و نقل را پوشش دهد. حتی همین که آن تیرک‌های چوبی بسیار بزرگ به روستا وارد شد خود یک معجزه بود.

از کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند»، ترجمه میردامادی و نعیمی‌پور، درباره ناکامی کمک‌های خارجی، ص۵۹۵-۵۹۶.