یادداشت‌های روژان صادقی (288)

روژان صادقی

3 روز پیش

پنلوپیاد
          مشخص‌ترین جمله‌ای که از مارگارت اتوود یادمه رو تو کتاب‌هاش نخوندم، تو دوره‌ی نوشتن خلاقی که برگزار می‌کرد بهش برخورد کردم. تیزر این دوره رو که دیدم با جمله‌ی اولش میخکوب شدم:«بیاید داستان شنل قرمزی رو یه جور دیگه شروع کنیم: داخل شکم گرگ تاریک بود.»
با در نظر گرفتن چنین جمله‌ای فکر می‌کنم خیلی عجیب نباشه تصمیمش برای بازگو کردن یکی از معروف‌ترین داستان‌های یونان باستان، یعنی ادیسه از زبان یک شخصیت فرعی، یک شخصیت زن. یعنی زن ادیسه، پنلوپه.

ادیسه یکی از نام‌آورترین قهرمان‌های اسطوره‌ای یونان باستان بوده. مرد جنگ‌جویی که به مکار بودنش بیش از زور بازوش معروفه. کسی که دلیل اصلی پیروزی یونانیان مقابل تروایی‌ها در جنگ ده‌ ساله‌ی ترواست. ادیسه (یا اگر بخوایم به یونانی تلفظش کنیم، اودسئوس) که در ایتیکا یکی از جزایر یونان با همسرش پنلوپه و پسر نوزادش تلماخوس زندگی می‌کرده، از طرف پادشاه یونان آگاممنون احضار می‌شه تا بابت سوگندی که خورده، به جنگ با تروا بره. اینکه دلیل این سوگند و شروع جنگ چی بوده در حوصله‌ی این یادداشت نمی‌گنجه اما بدونید که خود این جنگ ده سال و بازگشت اودسئوس به ایتیکا ده سال دیگه طول می‌کشه. در تمام این ۲۰ سال پنلوپه به بازگشتش امیدوار می‌مونه و به اودسئوس وفادار. خواستگارانش رو با دوز و کلک رد می‌کنه تا زمانی که اودسئوس در اوج ناامیدی همه سر و کله‌ش پیدا می‌شه. 

راستش چند وقتی هست که دارم دنباله‌ی یک کنجکاوی رو می‌گیرم: بازنمایی زن‌ها در اساطیر. از یک جایی به بعد این کنجکاوی برام جدی‌تر شد و کم‌کم سروشکل یک پژوهش رو به خودش گرفت. کتاب پنلوپیاد رو هم در راستای همین مسئله برداشتم. جالب بود برام نگاه کردن به یکی از مهم‌ترین داستان‌های تاریخ از زاویه دید شخصیت زن. چرا؟ چون بیاید با هم صادق باشیم، صدای زن‌ها شنیده نمی‌شه و این دقیقا چیزیه که مارگارت اتوود سعی در بیانش داره. 
یکی دو هفته پیش که رفته بودم کتابفروشی و به کتابفروش گفتم که من دنبال «بازنمایی زن در اساطیر» می‌گردم تقریبا هردومون بعد از نیم ساعت گشستن، شکست رو پذیرفتیم. که کمه تعداد چنین کتاب‌ها و چنین آثاری. 

در همین داستان پنلوپیاد، اودسئوس بعد از بازگشت، با اینکه خودش هر ماجراجویی خواسته کرده، با هر کسی خواسته خوابیده، به هیچ عیشی نه نگفته و اصلا برای همین ۱۰ سال بازگشتش طول می‌کشه میاد و ۱۲ ندیمه‌ی پنلوپه رو بابت بی‌بندوباری می‌کشه. قصه و روایت این زن‌ها هیچوقت شنیده نشد. نه از طرف اودسئوس و نه از طرف بقیه مردها و بقیه آدم‌ها. شنیده نشد روایت تجاوزی که بهشون شده بود و ظلمی که تحمل کرده بودن. نمی‌گم که این کتاب تاریخ و واقعیته. اصولا وقتی بحث اسطوره‌های یونانی می‌شه نمی‌تونیم چنین چیزی رو با قطعیت بگیم چه برسه به دادن این حکم در مورد داستانی این چنینی و با چنین راوی‌ای. اما کاری که این کتاب می‌کنه مهمه. بردن تمرکز روی روایت‌های شنیده نشده، صداهای خفه‌شده و صداهای گمشده در تاریخ. صدای فرودستان که متاسفانه در اکثر موارد زن‌ها در اول صف‌ش هستند.
        

26

درباره عشق مقالاتی از: مارتا نوسباوم، رابرت سالومون، رابرت نوزیک، لارنس تامس، انت بایر، الیزابت راپاپورت
          همراه جمعی دوست‌داشتنی و صمیمی چند ماه گذشته را به خواندن این کتاب اختصاص دادیم. بعد از اینکه چندین کتاب سنگین را (از لحاظ موضوع، و نه نوشتار که «درباره‌ی عشق» از آن‌ها به نظرم متن ثقیل‌تری داشت.) با هم خواندیم تصمیم گرفتیم به موضوع لطیف‌تری سرک بکشیم و چه چیزی لطیف‌تر از عشق؟ دقیق نمی‌دانم چه شد که از بین جستارهای روایی موجود (که انصافاً و متاسفانه تعدادشان هم در این موضوع زیاد نیست) سراغ نظریه رفتیم. من کنجکاو بودم. داشتم دنباله‌ی یک فضولی قدیمی را می‌گرفتم. فضولی در مورد اینکه فلاسفه در مورد عشق چه گفته‌اند؟ هنوز که هنوز است برایم عادی نشده این بی‌تفاوتی تاریخ فلسفه نسبت به عشق. آن‌ها که در مورد هر مسئله بزرگ و هر واقعه‌ی پیش‌پاافتاده‌ای نظریه‌پردازی کرده‌اند، هر جا خبر از عشق می‌شود جا خالی می‌دهند و اگر خیلی لطف کنند در مورد عشق مُجاز و عشق استعاری و الهی چیزی می‌گویند. و این کتاب بیش از هر چیزی در مورد عشق تنانه، جسمانی و تماماً زمینی صحبت می‌کند. 

این چند ماه گذشته، برخلاف دوستانم من با این کتاب کیف کردم. کتاب متشکل از ۶ جستار/مقاله در مورد عشق است که فیلسوف‌های معاصر، با وام گرفتن از فلاسفه‌ی قدیمی و بیرون کشیدن خوانشی جدید از متون کلاسیک آن‌ها را نوشته‌اند. مقاله‌ی اول در مورد کتاب ضیافت افلاطون صحبت می‌کند و تمرکز را نه روی رأی سقراط در مورد عشق، که روی نظر آلکیبیادس، جوانی که به شهوت‌ورزی شهره دارد می‌گذارد و توضیح می‌دهد که چرا عشقی که او از آن صحبت می‌کند، زمینی‌تر، قابل‌قبول‌تر و نزدیک‌تر به مای انسان معاصر است. فکر می‌کنم این مقاله یکی از درخشان‌ترین چیزهایی‌ست که در ۶ ماه گذشته خوانده‌ام. 
بعدتر رابرت سالومون از ساخت «ما» و هویتی جدید در دل یک رابطه حرف می‌زند و از لزوم خلق، به هنگام عاشقی می‌گوید. در ادامه از دلایلی برای عشق ورزیدن و عشق‌های مخاطره‌آمیز می‌خوانیم. و در نهایت یک مقاله‌ی درخشان دیگر در مورد آرای فمینسیت‌های افراطی در مورد عشق برابر. اینکه چطور تا زمانی که مسئولیت فرزند‌آوری بر عهده‌ی زن است و به همین سبب تحت سلطه، اساساً نمی‌توانیم از امکان وجود عشقی که در آن «عاشق و معشوق» وجود نداشته باشد و فقط دو انسانِ برابر، «عاشق» باشند حرف بزنیم. 

وقتی که برای جمع‌بندی کتاب به نظرات دوستانم گوش می‌کردم اکثراً روی این نکته اتفاق‌نظر داشتند که می‌خواهند عشق را نه در تئوری‌پردازی‌های فلاسفه که از دل روایت‌ها واقعی انسان‌ها پیدا کنند. هرچند که من هم متأسف می‌شوم از کم بودن روایت‌های رسمی در مورد عشق، اما توانستم از دل جملات این کتاب، مسائلی که هر نویسنده در مورد آن‌ حرف زده بود و البته موقعیت‌ها و آرمان‌هایی که شرح داده بودند، مصداقی در زندگی واقعی خودم پیدا کنم. جذابیت اصلی هم شنیدن روایت دوستانم از عشق بود، هر جا که می‌ایستادیم و کمی آنچه را خوانده بودیم با زندگی خودمان مقایسه می‌کردیم. 
باید از عشق گفت و خواند و نوشت. چه در نظریه و چه در روایت‌های شخصی‌تر. جای عشق خالی‌ست اما دقیقاً همان جوابی‌ست که به دنبالش هستیم. یا اگر نخواهم نسخه‌ی همگانی بپیچم، می‌گویم خوشبخت هستم که حداقل برای من جواب همیشه در عشق خلاصه می‌شود.
        

28

حواس پرتی مرگ بار: دو جستار برندۀ جایزۀ پولیتزر
          راستش نه. این سبک جستار به من نمی‌چسبه. 
در دو سال اخیر من تقریبا به صورت مرتب در حال خوندن جستار بودم، از جستارهای روایی گرفته تا مقالاتی سنگین‌تر و مفصل‌تر در مورد مسائل گوناگون. چیزی که این سبک رو برای من خاص و عزیز می‌کنه، نوعی از تاریخ شفاهی بودن اونه. بیرون کشیدن صداهایی که کمتر شنیده شدن از دل روایت‌های اصلی. 
برای همین چیزی که برای من مهمه، چه تو مقالات جستار-مانند و چه تو جستار‌های روایی «حضور» نویسنده در متنه. اینکه بدونم این خط‌هایی که من دارم می‌خونم نظر تو، دیدگاه و بینش خاصیه که به جهان داری. می‌تونه لزوما همسو با طرز فکر من نباشه و اتفاقا بعضی مواقع همینه که جستارها رو برای من خاص می‌کنه. 
این کتاب اما بیشتر از اینکه مجموعه جستار باشه، دو نمونه از روزنامه‌نگاری یک آدم حرفه‌ای بود. تمام چیزهایی که می‌گفت مشخصا Fact-check شده بود و وسواسی که روی نوشتن هر خط به خرج داده، کاملا معلوم بود. اما همونطور که گفتم، هر چند که دقیق نوشته شده اما باب طبع من نیست. روایتش بهم نچسبید، سوال و احساسی در من ایجاد نکرد و فکر می‌کنم یکی دو پاراگراف هم برام کافی بود تا اون چیزی که می‌خوام رو از این مقاله‌ها دریافت کنم.
        

7

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی
          راستش را بخواهید من همیشه مثل پاندول ساعت در نوسان هستم بین گفتن و نوشتن از خود یا دور ماندن و در دوری از سوژه نوشتن. کم نشنیده‌ام که زیادی در متن حضور دارم و باید کمتر از خودم حرف بزنم. و در وهله‌ی اول این همان چیزی بود که من را به جستارهای حبیبه جعفریان وصل کرد. کتاب را تقریبا یک نفس خواندم و با هر برگی که ورق می‌زدم غبطه می‌خوردم به این زبردستی حرف زدن از سوژه و کماکان فراموش نکردن خود. 

آنجا که از برادرش خواندم و داستان‌هایی که از او و از خانواده‌اش نوشته حسرت خوردم که چرا همیشه خودم را سانسور کردم وقتی خواستم از دیگری‌هایی حرف بزنم که من را از نزدیک می‌شناسند. 

وقتی از سفر گفتن می‌گفت به این فکر می‌کردم که یک نویسنده چقدر باید در راه باشد، چقدر باید کنجکاو و جستجوگر باشد. وقتی از باز کردن سر صحبت با توریست‌هایی که در ترکیه می‌دید می‌نوشت، به این فکر کردم که باید یک نویسنده چقدر خوب بلد باشد از هر آدمی سوالی درست بپرسد. و البته، به خودم هم فکر کردم. که برای نویسنده‌ی واقعی شدن باید جواب چند سوال را پیدا کنم. مثل اینکه بالاخره سفر رفتن را دوست دارم یا نه، از راه رفتن زیر باران خوشم می‌آید یا از خیسی فراریم و البته اینکه باید از خودم بنویسم یا نه؟

در آن جستاری که از نوشتن حرف‌ زد به تمام چیزهایی که این سال‌ها از نوشتن خوانده بودم فکر کردم و قلقلکم گرفت تا من هم چند خطی بنویسم. از نوشتن، بالاخره. از اینکه هنوز هم فکر نمی‌کنم داستان قلمرو من باشد اما همین فکر را در مورد شعر هم می‌کردم و حالا دو تا شعر نوشته‌ام. که این روزها جمله‌هایی تک‌خطی از پیرنگ یک داستان در ذهنم نقش می‌بندند و این شاید نوید شروع داستان کوتاهی باشد. 

آنجا که از تهران می‌نوشت ناخودآگاه مقایسه کردم آنچه می‌خواندم را با آنچه خودم در مورد تهران نوشته‌ام. به این فکر کردم که حبیبه جعفریان رسم شهروند کلان شهر بودن را خیلی خوب بلد است. شهر را عمیقاً نفس کشیده و در زشت‌ترین و باشکوه‌ترین حالت‌های این شهر در آن قدم گذاشته، دانسته که چطور سر صحبت را با راننده تاکسی باز کند و اگر به آزادی راه پیدا نکرد، کجای این شهر فوتبال را تماشا کند.

هرجا که از زن‌ها حرف زده بود، از غاده و نوشتن از او، از هنگامه زن کاوه گلستان و مصاحبه با او، از سفر خودش و خواهرش به ورزشگاه آزادی به بهانه‌ی دیدن بازی ایران در جام‌جهانی روسیه، کیف کردم و با ولع بیشتری خواندم. دوباره خواهرانگی و معجزه زن بودن به یادم آمد و اشک هم گوشه‌ی چشمم حلقه زد. من هم مثل او زیاد گریه می‌کنم.

هنوز هم به پاسخ نرسیده‌ام، همانطور که از متنم مشخص است. قرار بود یادداشتی بنویسم برای این مجموعه جستار که یک نفس خواندم‌اش اما به گمانم بیشتر از خودم حرف زدم. همیشه همینطور بوده، بیشتر از خود کتاب همیشه از تاثیری که روی من می‌گذارد، از ربطی که به من دارد، از روایت شخصی خودم حرف می‌زنم. و می‌دانم که این خودخواهی است‌. اما فکر می‌کنم تمامی نویسنده‌ها تا اندازه‌ای خودخواه باشند.
        

27

دیدن
          بیژن الهی برای من شاعر مهمیه. با کتاب «جوانی‌ها» بود که یاد گرفتم با شعر، علی‌الخصوص شعر معاصر آشتی کنم. برام دریچه‌ای بود که بتونم باهاش معجزه‌ی شعر که در موجز و درخشان حرف زدنه رو متوجه بشم. «جوانی‌ها» دقیقا همونطور که از اسمش برمیاد برای احساسات بزرگیه که برای اولین‌بار تو روزهای جوانی تجربه می‌کنی. برای عشق‌های دوران جوانی و من هم دقیقا تو همون روزها خوندمش. از مواجه‌های اولیه با مفاهیم صحبت می‌کنه و من هم که اون روزها همه چیز برام جدید بود تونست با خودش همراه کنه.
«دیدن» اما حکایت دیگه‌ای داره. همونطور که خوش شانس بودم و تونستم خوندن «جوانی‌ها» رو در اوج روزهای عشق اول تجربه کنم، «دیدن» دقیقا کتابی بود برای روزهایی که در حال تجربه کرد عشق پخته‌ای هستم. شاید نه «دیدن» و نه «جوانی‌ها» مستقیما در مورد عشق صحبت نکنند ولی هر دو رسمی مختص به خودشون برای روبه‌رو شدن با وقایع و احساسات مختلف دارن. همونطور که «جوانی‌ها» از شیدایی برخورد با وقایع سهمگین و بزرگ حرف می‌زنه، «دیدن» معجزه‌ی روبه‌رو شدن با کوچکترین لحظات و دقت کردن به اون‌ها رو جلوی چشم خواننده میاره. مثل نگاه کردن گلوبند دختری که کنارت خوابیده و با هر نفس‌ کشیدنی روی سینه‌ش بالا و پایین می‌شه. مثل راه رفتن تا رسیدن به روشنایی صبح، ملایمت و ظرافتی که در گذاشتن سر روی قلب کسی وجود داره و مثل به هوا رفتن و پرواز کردن یک بادباک. 
البته بی‌انصافیه، هم در حق الهی و هم در حق «دیدن» اگر مضامین این کتاب رو به چند خط دراماتیک و احساسی که من نوشتم تقلیل بدیم. شعرهای تجربی الهی در این دفتر به نظرم از شاهکارهای ادبیات فارسیه و اوج این شاهکار در بخشی که سعی می‌کنه ژانر کارگاهی و پلیسی رو وارد شعرهاش کنه. اونجایی که یکی از قصه‌های هزار و یک‌ شب رو تعریف می‌کنه، اون ۸ شعر پشت سر هم که یکی در میون صدا و لحنی زنانه و مردانه‌ دارند و البته شعری که در اون هم تئوری می‌گه، هم شعر و هم داستان. 
خوندن «دیدن» و اساسا خوندن هیچکدوم از کارهای الهی کار آسونی نیست. عشق زیادی به زبان فارسی می‌طلبه، صبر و حوصله و کنجکاو بودن. طول می‌کشه تموم کردن کتاب اما وقتی صفحه‌ی آخر رو بعد از چندین ماه همراه بودن باهاش ورق می‌زنی و شعر آخرش رو می‌خونی، شعری که برای دخترش  «سلمی» نوشته اشک از چشمات جاری می‌شه و خوشنود می‌شی از اینکه وقت گذاشتی، عاشقی کردی و چندتا از بهترین نمونه‌های شعر معاصر فارسی رو خوندی.
        

7

Heroes: Mortals and Monsters, Quests and Adventures
          برای من که می‌نویسم (یا حداقل تلاش‌هایی می‌کنم در راستای نوشتن)، اهمیت قصه گفتن واضح و مبرهنه. برای من که از بچگی با قصه‌هایی که بابا هر شب برام می‌خوند بزرگ شدم اهمیت قصه شنیدن، مشخص و پررنگه. و چند ماه پیش تو حالتی که برام غریب، جدید و هیجان‌انگیزه متوجه شدم که من باید جدی‌تر در مورد اسطوره‌ها بخونم. می‌دونستم چیزهایی از اسطوره. حفظ بودم قصه‌ی بی‌بندوباری‌های زئوس رو، ارجاعات تاریخ هنر به قصه‌های معروف خدایان یونانی رو می‌دونستم و در مورد چند تا از اسطوره‌های ایرانی مثل مشی و مشیانه‌ی هم اطلاعات محدودی داشتم. اما فکر می‌کردم لازمه جدی‌تر برم سراغشون. با مجموعه‌ی اساطیر یونانی استیون فرای از اونجایی که جلد اول اون رو چند سال پیش خونده بودم به خوبی آشنا بودم و می‌دونستم که من رو قرار نیست ناامید کنه. اما حقیقتاً انتظار نداشتم که حین خوندنش هم انقدر لذت ببرم و هم بهم ایده‌های جالب و البته جدی در مورد پژوهش بده. 
چیزی که استیون فرای رو خاص می‌کنه فقط مهارت قصه‌گویی اون نیست. اتفاقا خاص بودن استیون فرای در اینه که می‌دونه چطور از مهارت قصه گفتنش در خدمت بیان ایده‌های بزرگ استفاده کنه. هزاران قهرمان نیمه‌ خدا-نیمه‌ انسان در اسطوره‌های یونانی با قصه‌های جذاب خودشون وجود دارند اما انتخاب چند ده تا از اون‌ها، نحوه‌ی چینششون در یک منطق زمانی و حرف زدن از اهمیتشون شاید حتی از کتاب‌های تخصصی در این زمینه بتونه به شما اطلاعات جامع‌تری بده. و البته استیون فرای زبون‌بازی که هم زبان یونانی بلده و هم خوب می‌دونه جمله‌های انگلیسی رو چطور بیان کنه که بیشترین تاثیر رو روی مخاطب داشته باشه، قطعا می‌دونه به ذهنیت شمای خواننده چطور جهت بده. 
در یکی از مصاحبه‌هایی که ازش دیدم، از اجداد ما حرف می‌زد که تا سال‌های سال سنت قصه‌گویی دور آتیش رو حفظ کردن. و این قصه‌ها که بخش زیادیشون در قالب اسطوره امروزه به دست ما رسیده بازتاب پرسش‌های مهم انسانی، فرهنگ آدم‌ها، سیاست و فلسفه و حتی هنر و عشق هستند. و کتاب‌های استیون فرای تلاشی برای بازیابی دوباره‌ی این سنته. من هم البته برای اینکه سهمی بتونم در زمینه ادا کنم و البته چون عاشق قصه گفتن هستم برای آدم‌های عزیز و نزدیکم هر کدوم از این داستان‌ها رو بعد از تموم کردن تعریف می‌کردم. 
فکر نمی‌کنم کسی باشه که درگیر طلسم‌ جادویی قصه‌ها شده باشه و نتونه از این کتاب لذت ببره. می‌خندید، قصه می‌شنوید و متوجه می‌شید که انسان‌های ۲۵۰۰ ساله چقدر بیشتر از چیزی که فکر می‌کنیم به ما نزدیک هستند. و چه حیفه، از خاطر بردن این نزدیکی‌ها.
        

15

An Absolutely Remarkable Thing (The Carls, #1)
          یکی از مسائل اجتماعی که تقریبا هر روز یه جایی بالاخره یه بحثی در مورد میشه قضیه شهرته. اینکه کدوم آدما معروف و "سلبریتی" حساب میشن. چقدر شهرت روشون تاثیر گذاشته؟ آیا این شهرت حقشون بود یا نه و هزار تا چیز دیگه.

هنک گرین تو این کتاب، راجع به یکی از دغدغه های شخصی خودش در رابطه با شهرت حرف زده وسعی کرده شهرتی که یک روزه، اونم با استفاده از شبکه‌های اجتماعی به دست میاد رو بررسی کنه. اینکه چه تاثیری روی فرد مشهور میذاره و رفتار مردم در مقابل این فرد و معروفیت باد آوردش چیه.

البته که خب چون هنک گرین، یک آدم عااااشق علم و عاشق انسان‌ها این کتاب رو نوشته، با علمی-تخیلی کردن امضای خودشو پای absolutely remarkable thing زده. 
دیدگاه این آدم و خیلی دوست دارم، اینکه انسان‌ها هرچقدرم که امروز خلاف بر این به نظر برسه، تو سخت ترین موقعیت‌ها کنار هم وایمیستن، از همدیگه و از زمین مواظبت می‌کنن و همیشه سعی در جبران اشتباهاتشون دارن. امیدی که هنک و برادرش جان به انسانیت دارن همیشه دل من و گرم و خیالم رو راحت می‌کنه.

با این حال فکر می‌کنم اگه کتاب برای مخاطب YA نوشته نشده بود و به موضوع و دغدغه اصلی داستان عمیق تر می‌پرداخت، و اگه یکم بیشتر رو روند و ریتم داستان کار می‌کرد و سعی می‌کرد معماهارو یکم هوشمندانه تر طرح و حل کنه احساسم به کتاب مثبت‌تر می‌بود. اما چون اولین کتابشه، بهش ارفاق می‌کنم و قطعا به خاطر اون پایان بی نظیرش هم که شده کتاب دومش رو به زودی می‌خونم.
        

2

The Hobbit

1

Sorrow and Bliss
          3.5

هفته‌ی پیش من بعد از سال‌ها بالاخره دوباره تراپی رفتن رو شروع کردم. قبل از شروع جلسه می‌دونستم انقدر قراره برام سنگین باشه که یک بطری بزرگ آب و یک جعبه دستمال کاغذی کنارم گذاشتم. که خب ۱۰ دقیقه بعد از شروع جلسه فهمیدم که تصمیم بسیار عاقلانه‌ای بود!
چرا می‌دونستم قراره جلسه سنگین باشه؟ چون می‌دونستم باید در مورد احساساتم حرف بزنم، با خودم رو راست باشم و قفل ذهنم رو باز کنم. کارهایی که من به صورت فعالانه و خودآگاهانه در این سال‌ها از انجام دادنشون اجتناب کردم! 

حقیقت امر اینه که رو‌به‌رو شدن با واقعیت، احساس کردن احساسات و حرف زدن با آدم‌ها راجع بهشون، حتی اگه تو برون‌گراترین آدم ممکن باشی و نزدیک‌ترین آدم‌ها بهت مخاطب حرفات قرار بگیرن سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. 

خوندن sorrow and bliss به خصوص در این روزها خیلی کمکم کرد. چون یک روایت کاملا بی‌پرده و بی‌رحمانه از مواجهه با mental illness بود. از مواجهه با آدمی مثل خودم که در تمام زندگیش از احساساتش فرار کرده و خوندنش در کمال تعجب آرامش رو در من جاری کرد، چون احساس فهمیده شدن توسط انسانی رو داشتم که حتی وجود نداره، اما هست، به وضوح در من هست!
        

0

The Voyage Out (The Virginia Woolf Library)

0