یادداشت روژان صادقی

Sorrow and Bliss
        3.5

هفته‌ی پیش من بعد از سال‌ها بالاخره دوباره تراپی رفتن رو شروع کردم. قبل از شروع جلسه می‌دونستم انقدر قراره برام سنگین باشه که یک بطری بزرگ آب و یک جعبه دستمال کاغذی کنارم گذاشتم. که خب ۱۰ دقیقه بعد از شروع جلسه فهمیدم که تصمیم بسیار عاقلانه‌ای بود!
چرا می‌دونستم قراره جلسه سنگین باشه؟ چون می‌دونستم باید در مورد احساساتم حرف بزنم، با خودم رو راست باشم و قفل ذهنم رو باز کنم. کارهایی که من به صورت فعالانه و خودآگاهانه در این سال‌ها از انجام دادنشون اجتناب کردم! 

حقیقت امر اینه که رو‌به‌رو شدن با واقعیت، احساس کردن احساسات و حرف زدن با آدم‌ها راجع بهشون، حتی اگه تو برون‌گراترین آدم ممکن باشی و نزدیک‌ترین آدم‌ها بهت مخاطب حرفات قرار بگیرن سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. 

خوندن sorrow and bliss به خصوص در این روزها خیلی کمکم کرد. چون یک روایت کاملا بی‌پرده و بی‌رحمانه از مواجهه با mental illness بود. از مواجهه با آدمی مثل خودم که در تمام زندگیش از احساساتش فرار کرده و خوندنش در کمال تعجب آرامش رو در من جاری کرد، چون احساس فهمیده شدن توسط انسانی رو داشتم که حتی وجود نداره، اما هست، به وضوح در من هست!
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.